• وبلاگ : درددل
  • يادداشت : خاطرات شيراز ...........
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام ...

    آخيش درست شد! اين روزا اصلا حوصله م سرجاش نيست! كلي هم كار ريخته رو سرم!

    فهلا همينا تا سفرنامه تو بخونم! تو درچه حالي؟كم پيدايي اساسي!

    پاسخ

    سلام جيگر . تو ديگه چرا حوصله نداري ؟ حالا من بگم حوصله ندارم يه چيزي تو ديگه چرا ؟؟؟؟؟؟ کم پيدائي منم چند تا دليل داره : اوليش اينکه وب هميشه باز نميشه . دوم سرکار داريم به سر و وضع بايگاني مي رسيم معمولا بعدازظهرها بايد بمون . سوم هم اينکه بايد برم هم خريد عيد هم خريد جهيزيه .
    ميگن از هر چي بدت بياد سرت مياد !!!!!!!!! يه عمر از خريد جهيزيه خودداري کردم حالا مجبورم .......

    ...يه كم عكسا رو كوچيك كن/حالت نوشته رو هم بيار روي راست چين/

    راتس نتايج تحقيق هم همينا بود فقط:

    1) زيبا / جادار / مطمئن

    2) من و مامان و امرسان

    !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    + دايي 
    هول بودي حق مطلب ادا نشد . البته عکساي قشنگي که گذاشتي تقريبا جبران کرده . راستي چرا آخر سطرها بريده شده ؟! . انشاالله تو سفرنامه مشهد تلافي کن .

    بهااااااااااااااااااار همه چي برا من نصفه س!نمي فهمم سرجمله ها كجاس ته ش كجاس!!!

    خوبي؟ خوش گذشت؟ بهار ديوان حافظ خريدي برا خودت؟ راستي تو اون شب به ملت چه شامي دادي؟من وسط روضه نتونستم كامل فوضولي كنم

    بله! من هم نتيجه گيري زهره را تاييد ميكنم!!

    در ضمن اون كامنت دوميشم تاييد ميكنم! بهار ميگما دعا كن بابام دلش به رحم بياد عيديه ما رو يه سفر ببره من بيام طرفاي شما!

    اي خداااااااااااااااااااا!

    تولد عاطفه بود ديگه! دختر خاله م! همون كه اراكه! اين يه ترمي كه رفتم اراك كلي رابطه مون دوستانه خواهرانه ترتر شد! اونم كه كااااااااامل تو و زهره و فائزه رو مي شناسه! خيلي وقتا كه مثلا تو يا زهره اس ميداديد و من مي خنديدم يا مي رفتم تو هم عاطفه پيشم بود و اونم مثل من يا مي خنديد يا غصه مي خورد و دعا ميكرد!

    بهار جان كجاي كاري مادر؟ امروز نوشته هامو بردم يه جايي كلي زدن تو ذوقم! البته من بشددددددت از اينكه انتقادم كنن خوشحال ميشم اما حدس ميزدم چندان راهمون به هم نخوره! من دقيقا مثل تكست هاي راديو مينويسم! كوتاه و اصولا ادبي! حالا بازم دعام كن اون اصل كاري جور شه!

    مواظب خودتم باش!به آقا بابك هم سلام برسون!

    ولي اين نكته اي كه به چشمم خورد رو حيفه نگم!!!!!!!!!

    احيانآ و اصولآ به ما هيچ ربطي نداره كه اونجا 8:30 مي بستن و همه جه تعطيل ميشده و مجتمع پاركشون گرون فروش بودن و اينا هااااااااااا....ما (من ديگه!زينت هم كه پايه ست چه جووور) سوغاتي مي خوايماااااااااااااااااااااااا

    واقعآآآآ

    ما از اين انشا نتيجه مي گيريم كه بايد به شيراز رفت.

    بايد شيراز را رفت و ديد و حافظ را ديد و شعدي را هم ديد.اگر به شيراز رفتيد خب دروازه قرآن را هم ببينيد.

    و لذا خوردن فالوده فراموش نشود هم!

    پ.ن‏: اين كامنت را به عنوان نتيجه گيري از انشا به زبان و آهنگ يك دانش آموز بخوانيد..لطفآ

    :دي