سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 41
  • بازدید دیروز: 32
  • کل بازدیدها: 193003



دوشنبه 90 خرداد 16 :: 3:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا ؟
با این چند روز تعطیلی چه کردید ؟ ما که هیچ جا نرفتیم . خالم اینا جمعه از مکه اومدند و دستمون به اونا بند بود .
جمعه رو که ظهر خونه مامان بودیم بعد همه رفتند فرودگاه من و بابک و علی و آمانج موندیم واسه اسفند دود کردن و چای درست کردن و .......
تازه ظهرش هم آقا بابک دیرتر از من اومدن خونه مامان و یادشون رفته بود در سالن رو ببندند و گرد و خاک شده بود و خونه رو خاک گرفته بود . کلی وقت طول کشیده تا گردگیری کردم و تی کشیدم و ......... و بعد رفتیم خونه خاله !!!!!!!
شب خونه خاله اینا بودیم . همون شب ، عروسی داداش عماد هم بود و ماشین ما هم دست اون بود چون ماشین خودش شده بود ماشین عروس ......
خلاصه فردا ظهرش هم خونه خاله دعوت شدیم و رفتیم اونجا و .........
بعد از نهار آقایون گرام تصمیم گرفتند برند خونه ما بخوابند ( همسایگی با دو تا خاله هم مایه دردسره ها !!!! )
ما هم که کولر راه ننداخته بودیم ..........
تشریف آوردند که هم کولر راه بندازند هم بخوابند .......
چشمتون روز بد نبینه وقتی عصر بابک به من زنگ زد و گفت که بیدار شدند بیا و من رفتم با چه منظره ای مواجه شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا اینجا خونه منه که دیروز اینقدر تمیزش کرده بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تمام خونه با گرد و خاک و آشغال یکی بود .........
دلم می خواست خرخره تک تکشون و بخصوص بابک رو بجوم ...........
منم حساس ..........
خیلی جلوی خودم رو گرفتم هیچی نگم تازه ازشون پذیرائی هم کردم !!!!!!!!!
خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو .........

گردگیری و جارو برقی و تی کشیدن که تا 8 شب طول کشید . دمارم دراومد .......
بابکم که رفته بود بیرون . بعدم که اومد رفت دنبال مامانش که ببریمش دیدن خالم . شبم که رفتیم خونه مامان بابک .
خلاصه این از دو روز تعطیلیمون .

چند وقت بود که بابک هی می گفت یه روز جمعه بریم کوه خیلی وقته نرفتیم . اما راستش رو بخواید از بس هر روز صبح زود از خواب بیدار میشم یه روز جمعه رو دلم میخاد تخت بخوابم .....
ولی چون این چند روز تعطیلی رو حسابی استراحتیده بودم گفتم باشه بریم .
خلاصه با زهره و مرضیه هماهنگ کردیم که صبح زود بریم کوه .
صبح زود که پاشدیم و نمازخوندیم  و آماده شدیم و به اطمینان سبد توی ماشین راه افتادیم .
مرضیه که به علت ( بذارید نگم !!!! ) گفت نمی تونم بیام و سه نفری پس از خرید نان و آش راهی کوه شدیم .
حالا بماند که من فقط خودم رو فراموش نکرده بودم بیارم و تقریبا همه چیزا رو زهره آورد ولی خوب چکار کنم حواسم نبود !!!!!!!!!
رفتیم و خدائیش بعد این همه مدت خیلی هم خوش گذشت ......
هوا خیلی خوب بود .....
مهمتر از همه خلوت هم بود جای پارک ماشینم راحت گیرمون اومد این بود که خوش گذشت .......
خدا خفه نکرده ها این دو تا روانی منو خیس آب کردند . یعنی اگه مامور شهرداری اونجا بود آنچنان حالی از این دوتا می گرفت که من کیف کنم !!!!!!!!!1
زدند سیستم آبیاری مثلا قطره ای کوه رو به گند کشیدند و پکوندند .......
هر چی لوله بود از هم درآوردند و هی آب پاشیدند و باران مصنوعی درست کردند و عکس گرفتند و من بیچاره هم که آماج آب پاشی این دو تا کفله ( بر وزن ابله ) بودم !!!!!!!
حالا بازم خوب بود اولش کم کم آب پاشیدند یه کم که رفتیم جلوتر سرکار زهره خانم رسیدند به یه فواره که داشت آب می پاشید به درختای اطراف ، رفت جلو و لوله اش رو درآورد و مستقیم گرفت سمت من .............
باور کنید موش آب کشیده رو دیدین ؟؟؟؟؟؟؟؟
من بهاره شون بودم دیروز ...........

یعنی یخ زدم و از سر و روم آب می چکید ........
ولی خوب خیلی خویشتن داری کردم و خونسردی خودم رو حفظ کردم که نزنم این دو تا پت و مت رو له و لورده کنم !!!!!!!!!!
قدرتش رو داشتما فقط نجابت کردم ........
منو که می شناسید ؟؟؟؟؟ اند نجابتم !!!!!!!!!!!
تازه قبلش رو نگفتم که دیگه کم مونده بود از درخت توت برن بالا و هی توت خوردند و خوردند که منتظر بودم به سرنوشت شوم مرضیه دچار بشن که متاسفانه هیچ کوفتیشونم نشد .....
خلاصه بعد از موش آب کشیده شدن من بیچاره رفتیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و یه لقمه نون و آش و چای نوش جان نمودیم ( جایتان خالی ) و بعد همه مون از یه طرف ولو شدیم .
یه کم دراز کشیدیم و دیدیم نه بابا فایده نداره !!!!!!!
زمین زیرپا که ناهموار بود بالش هم نداشتیم تازه سردمونم بود یه پتو داشتیم و سه نفر آدم ( البته بلانسبت آدمیزاد !!!!!!!!! )
از خیرش گذشتیم گفتیم بریم پارک .....
رفتیم بوستان ملت . هوا هم گرم شده بود . ما هوس بستنی کرده بودیم زهره ذرت می خواست !!!!!!!!!
حالا یه سال پیش اسم ذرت پیشش می آوردی اخم می کرد می خواست بزنتمون حالا ذرت خور شده !!!!!!!!
ما هم لج کردیم نرفتیم ذرت بخوریم عوضش رفتیم سر تریا لادن که بستنی برجی داره . من و بابک فالوده خوردیم زهره هم بستنی .
هر چی هم خودشو خفه کرد که فلان جا ذرتش خوبه بهمان جا ذرتش نمی دونم چیه ما اصلا انگار نه انگار که می شنویم .........
ما می خواستیم واسه مامانم اینا هم بستنی و فالوده بخریم ببریم خونه .
اول بابک ازش پرسیده بود فالوده کیلوئی دارید ؟
گفته بود نه !!!!!!!
بعد که خودمون فالوده ها رو خوردیم رفتیم دور زدیم و دوباره بابک ازش پرسیده بود : بستنی کیلوئی هم ندارید ؟؟؟؟؟
یارو دوباره گفته بود نه !!!!!!!
گفتم بابک بیا یه بار دیگه دور بزنیم ازش بپرسیم آبمیوه کیلوئی ندارید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
خلاصه آخرش مجبور شدیم بریم دوغ و گوشفیل بخریم ببریم خونه مامان اینا ........
بعدشم که دیگه هیچی ظهر خونه مامان و جاتون خالی ماهی و عصرم اول دوغ و گوشفیل خوردیم و بعد رفتیم بیشه حبیب و بلالی و تخمه و چای و.......
ای روز آخر تعطیلی بیشتر خوش گذشت .
هر چند من دلم میخواست یه مسافرت کوتاه مدت بریم ولی خوب جور نشد دیگه ........
امروزم که باز دوباره کار و کار و کار .......
حالا هم که اومدیم خونه و خبر خاصی هم نیست ........
یه سری عکس هم گرفتیم ولی هیچ کدوم وبلاگی نیست که بذارم تو وبلاگ .
بخصوص یکی دوتا عکس تکی من گرفتم که نمی دونم چرا شبح زهره لای درختا توش مشخصه !!!!!!!!!!!!
خوب دیگه خوابم میاد . گفتم اگه الان ننویسم دیگه همت نمی کنم بنویسم بنابراین به هر زحمتی بود اومدم و نوشتم ....
فعلا دیگه مزاحمتون نمیشم تا بعد .......

پی نوشت :
خواهرشوهر خاله ام به علت یه نوع سرطان حالش خیلی وخیمه . توی این ایام ماه رجب دعاش کنید هم جوونه هم 4 تا بچه توی خونه داره خیلی هم داره درد می کشه .
در کنار اون یکی از دبیرهای دوران پیش دانشگاهی من و زهره هم هست که چند ماهه به یه بیماری دچار شده که هیچ پزشکی تشخیص نمیده و فلجش کرده اونم جوونه و بچه مجرد داره .
و بعد از همه اینا واسه همه بیمارای دیگه هم دعا کنید که شفای عاجل بیایند .
راستی توی این ماه رجب سوره توحید رو خیلی بخونید . اینو مامان دیشب به من گفت منم گفتم به شماها بگم . انگار باید هزار بار سوره توحید رو بخونی و لااله الا الله هم زیاد بگی واستغفار و این اذکار .......
جهت اطلاع بیتشر به مفاتیح الجنان مراجعه نموده ما را نیز بدعائید ....




موضوع مطلب :