سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 32
  • کل بازدیدها: 192964



دوشنبه 90 خرداد 30 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته !!!!!!!!!
واااااااااااای چقدر دلم واسه نوشتن تنگ شده . خیلی وقته که نتونستم یه نوشتن درست و حسابی داشته باشم .......
خوب واسه جلوگیری از طولانی شدن از حاشیه نویسی می پرهیزیم .
چند وقتی بود که دلم می خواست برم قم . هم واسه زیارت هم واسه دیدار دو تا از دوستای خوبم : باران و زینت .
خوب هر بار به یه دلیلی جور نمی شد . تا این تعطیلی 13 رجب ..........
اینم خیلی یهوئی و بی برنامه ریزی پیش اومد . کلا من و بابک خیلی از مسافرتهای یهوئی خوشمون میاد . اصولا ما از برنامه ریزی و این جور چیزا خیلی خوشمون نمیاد .
نمونه اش هم یه هفته قبل از قم بود که در عرض نیم ساعت با دائیم تصمیم گرفتیم بریم باغ و بلافاصله سوار شدیم و بار سفر بستیم ..........( خاطره اونم بخصوص عکسای خیلی قشنگی که از مناظرش گرفتیم در اسرع وقت خواهم گذاشت . )
خلاصه تا ساعت 3 ظهر روز چهارشنبه هی بریم و نریم کردیم تا اینکه بالاخره بابک گفت پاشو بریم .
البته من صبحش که بابک هنوز قطعی اکی نداده بود به باران اس زدم که هستی قم ؟ اونم گفت هست و بعدم به زینت خبر داده بود و .........
عرضم به خدمتتون که دیگه تا ما اومدیم دست و پامون رو جمع کنیم شد ساعت 9 شب که به سمت قم راه افتادیم .
خودمون در نظر داشتیم شب رو توی راه مثلا دلیجانی جائی بمونیم بعد صبح زود راه بیفتیم بریم قم اونجا تو حرم با باران و زینت قرار بذاریم یه صبح تا شب با اونا باشیم و بعد هم برگردیم .
ولی خوب از اینجا که راه افتادیم باران پشت سر هم زنگ و اس زد که باید بیاید خونه ما . خونه ما یه طبقه مجزا واسه مهمون داره . اگه نیاید ال اگه نیاید بل و .......
حالا هر چی من میگم بابا ما دیدار اولمونه من روم نمیشه حالا من هیچی بابک روش نمیشه به خرج خانم نرفت که نرفت ..........
خلاصه با اجازتون ساعت 12.30 بود که رسیدیم قم و خوشبختانه خیلی راحت آدرس رو پیدا کردیم و در کمال پرروئی رفتیم خونشون ........
بندگان خدا بیدار مونده بودند . هر دومون داشتیم از خجالت می مردیم ولی برخورد باران و خانوادش یه جوری بود که اصلا حس نمی کردم دفعه اوله می بینمشون !!!!!!!
خیلی خیلی خیلی خونگرم و با معرفت بودند .
باور کنید حس می کردم خانواده خودم هستند . خلاصه که هر چی از معرفت و مهربونی و خوشروئی و صمیمیتشون بگم کم گفتم .
فقط دلم میخاد بتونم واسشون چبران کنم .
خلاصه شب اول که تا 3.5 صبح با باران فک می زدیم . من داشتم از بی خوابی می مردم . مجبور شدم بخوابم . صبح تا 8.5 خوابیدیم و تا صبحانه خوردیم و از خونه زدیم بیرون شد 11 .
بعد یه سر رفتیم سر کار باران کار داشت و بعد رفتیم حرم . رسیدیم اونجا نماز تمام شده بود . یه ساعتی رو تو حرم بودیم و بعد برگشتیم خونه .
بعدشم نهار و خواب و بازم باران یه کاری داشت رفت انجام بده و بیاد که چند ساعتی طول کشید . توی این فاصله با خواهر بزرگتر باران آشنا شدم که مثل بقیشون و حتی خیلی بیشتر خونگرم بود . خیلی خوشم اومد ازشون . خلاصه با باران و خواهرش و خواهرزادش رفتیم جمکران ( جاتون خالی )
با اجازتون تا 1 شب جمکران بودیم . خیلی خوب بود و خوش گذشت . دلتون بسوزه ........
خلاصه دیگه 2 بود خوابیدیم و دوباره صبح پاشدیم و تا زدیم بیرون 11 بود .
قرار بود بریم اطراف قم . دوست داشتم زینت هم باشه ولی خوب اون رفته بود عقد دخترخالش اراک .
بهرحال رفتیم یکی از روستاهای اطراف قم . جاش بد نبود . نشستیم جاتون خالی حوجه درست کردیم با نوشابه و طالبی و خیار و گوجه و ........
مهمتر از همه اینکه بابک برای اولین بار جوجه سیخ زد درست کرد ( دیگه عمرا من و باران دل درد بگیریم . )
عکساشو بعد میذارم تو وب .
خلاصه که خیلی خوش گذشت جاتون خالی . بعدم برگشتیم و دیگه طرفای 7 بود از قم زدیم بیرون و 12.30 بود رسیدیم اصفهان .
الان خیلی خسته ام . دارم از خواب می میرم . بقیه ماجرا و عکسها باشن واسه بعد .......
فعلا خوشتان باشد ........

 

بعد نوشت :

سلام من بازم اومدم . البته نمی دونم می رسم عکسا رو بذارم یا نه ولی سعی می کنم بذارم . تازه کلی از عکسها هم دست بارانه قراره ایمیل کنه واسمون . اول دلم میخواد عکسای باغ دوست دائیم رو که پل زمان خان بود و فوق العاده زیبا با آب و هوای عالی بذارم . ماجرای باغ رفتنمونم مثل قم رفتن یهوئی بود .
دائی من اهل و ساکن بادانه ولی خوب بازنشسته است و دیگه کم کم تحمل آب و هوای گرم خوزستان رو نداره واسه همین هی به این ور اون ور سفر می کنه نزدیک به یک ماهی هم اصفهان بود . پنجشنبه عصر دو هفته پیش خونه ما بود دوستش زنگ زد گفت بیا شهرکرد مجردی بریم باغ . اونم به بابک گفت میای بریم ؟ بهش گفتم آره دائی تو رو خدا ببرش .
بابک گفت : عمرا تنها نمیرم !!!! دائیمم زنگ زد به دوستش گفت خانوادگی میایم !!!!! باورنون نمیشه که آماده شدن و وسیله جمع کردن ما فقط یک ربع طول کشید !!!!!
مامان اینام گفتن فردا صبح زود میایم . خلاصه ما 11 بود رسیدیم شهرکرد خونه فرهاد دوست دائیم و تا شام خوردیم و رفتیم باغ شد 1 شب .......
ولی چه آب و هوائی داشت
بذارید یه چیزی بگم بخندید :
وقتی رسیدیم خوب خیلی تاریک بود . بابک پیاده شد در باغ رو باز کنه دائیم از تو ماشین صدای سگ درآورد !!!!!!!!
واااااااااای نمی دونید که بابک چه جوری شش متر از جاش پرید بالا هی دور و برش رو نگاه می کرد و می گفت : وای چه سگ بزرگیه ها !!!!!!!
کلی خندیدیم .
خلاصه که خیلی خیلی خیلی هم قشنگ بود هم هوای خیلی خوبی داشت حالا عکساشو میذارم ببینید .......
جای همه تون خیلی خالی بود .......
و اما عکسها ..........

 تجمع خانواده گرامی اینجانب در بدو ورود به باغ
( دائی علی و دوستش ، مامان و بابا ، مریم و عماد و طه و آمانج )

همون جا از زاویه یه ذره بالاتر و آقا بابک که کنار من ایستاده بود

اینم طاهای جیگر خاله البته بی زحمت به تیپش نگاه نکنید تیپ باغه دیگه !!!!!!!

گیلاسا رو حال می کنید به درخت ؟؟؟؟؟ خیلی قشنگ بودن خدائیش .....

اینم نمای باغ از طبقه بالا

خرگوش خانگی باغ بغلی تو دست بابک که یه ساعتی طول کشید تا با علی تونستند از لابلای چوبا بکشنش بیرون .

خدائیش سرسبزی رو حال می کنید ؟ کلا روحیه آدم حال میاد ......

پرشین گیگ از دست من دیونه شد انگار !!!!!! قطع شد بقیه عکسها باشه واسه بعد .......

 

خوب حالا بریم عکسی هم که از سفره روز جمعه تفریح قم گرفتیم بذاریم. بقیه عکسها روی دوربین بارانه که باید ایمیل کنه واسم بعد بذارم .

سفره نهار روز جمعه تو اون روستاهه که اسمش سخته منم بلدش نیستم !!!!

به باران اون روز گفتم بازم تاکید می کنم که این باران دیگه تا عمر داره دل درد که هیچی هیچ مشکل دیگه ای هم پیدا نمی کنه که من و بابک واسه اولین بار البته با کمک خود باران جوجه درست کردیم و سیخ زدیم و مهمتر از همه که البته تجربه مون تو این یه موردش بسیار زیاده خوردیم !!!!!!! ولی خدائیش خوشمزه بود . تازه من طالبی هم پوست کندم باران خیار خرد کرد بابک هم آتیش رو درست کرد هم جوجه ها  رو سیخ زد هم درستشون کرد . یه سفر تفریحی کوچیک بود ولی خیلی خوش گذشت . چقدر لطیفه واسه باران خوندم . ترکیده بود از خنده . مثلا بابک میخاست یه چرت بزنه از بس من و باران خندیدیم پاشد نشست . خر سواری هم کردیم . زن صاحب باغ هم اومد کنارمون نشست بهش طالبی دادیم ازش عکس هم گرفتیم . ولی عکسش پیش بارانه .
وای اینقدر خندیدیم . ازش عکس گرفتیم بعد شوهرش با خرش اومد رفتیم با خرش عکس گرفتیم تا دید داریم میریم اصلا بدون اینکه اصلا چیزی بپرسه یا اجازه ای بگیره فقط ازمون پرسید میخاید بریم گفتیم آره داد زد به زنش گفت من میرم تا ..........!!!!!!!!!!!
بعدم جلوتر از ما سرش رو انداخت پائین و رفت سمت ماشین ........
باران می گفت اگه بفهمه عکس زنش رو گرفتیم همین جا می کشدمون حالا اگه بفهمه میخایم عکس رو تو اینترنتم بذاریم دیگه هیچی ........
حالا بقیه عکسها رو هر وقت باران فرستاد میذارم واستون .
فعلا برم یه فکری واسه نهار بکنم که خربزه  آبه !!!!!!!!




موضوع مطلب :