سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 65
  • بازدید دیروز: 26
  • کل بازدیدها: 193454



یکشنبه 90 تیر 5 :: 5:34 عصر ::  نویسنده : بهار


سلام . ببخشید که خیلی حال و روز خوبی ندارم که بخوام مثل همیشه احوالپرسی کنم . امروز اومدم اینجا که درددل کنم . همون چیزی که اصلا وبلاگم رو بخاطرش درست کردم و بعد شد دفترچه خاطرات .......
ولی بهرحال امروز میخوام ضمن درددل ازتون کمک هم بگیرم . شاید  تونستم به یه تعادلی برسم .
مشکلی که امروز میخام در موردش صحبت کنم مربوط میشه به مادر بابک .

اون یه زن تنهاست که از شوهر اولش 2 تا دختر داره و از پدر بابک فقط بابک رو داره ولی خوب پدر بابک هم فوت کرده و بچه ها هم که هر کدوم سر خونه و زندگی خودشونن و حالا اون تنها توی یه خونه نزدیک ما مستاجره .

اگرچه مادر بابک مثل خیلی از مادرشوهرهای بدجنس و بدذات آزار و اذیت زیادی واسه من نداره ولی خوب بهرحال یه سری مسائلی پیش میاد که خواه ناخواه باعث دلخوری و ناراحتی میشه بخصوص اینکه یکی مثل شوهر بی سیاست و بی تجربه من تازه اتیش رو شعله ورتر هم بکنه !!!!!!!!

قبل از ازدواج همیشه براین باور بودم که آدم باید خانواده طرفش رو هم خانواده خودش ببینه اما ای دل غافل که فاصله حرف تا عمل از کجا تا کجاست !!!!!!
نه اینکه نمی خوای ، نمیشه !!!!!
اولین دلخوری من از مادر بابک مربوط میشه به 2 هفته بعد از عقدمون که رفتیم ابهر . نمی دونم حق با منه یا مادر بابک  ؟؟؟؟؟؟؟
اون انتظار داره چون من و بابک تنها پسر و عروسش هستیم هر جا میخوایم بریم اونم ببریم ولی من اصلا چنین چیزی رو دوست ندارم .
شاید آزاری واسه من نداشته باشه ( به قول بابک ) ولی با حضورش من راحت نیستم . شاید باورتون نشه ولی من مادر خودم رو هم از زمان عقدم تا حالا که تقریبا دوسالی می گذره 5 بار بیرون نبردم !!!!!!
بگذریم تو ابهر یه روز بعدازظهر ما با یه زوج همسن و سال خودمون رفتیم یه کم بیرون و عکس گرفتیم و شب که برگشتیم خونه دور هم عکسها رو ببینیم مادر بابک دلخور شده بود که چرا منو نبردین ؟؟؟؟؟
شما جای من ........ اعصابتون به هم نمی ریزه ؟؟؟؟؟؟
بعد از اون جریان خوب بابک سعی می کرد بیشتر جاها رو با هم دوتائی بریم ولی خوب بالاخره بعضی  جاها رو هم با مادر اون می رفتیم بخصوص وقتی من می رفتم مبارکه دیگه اگه پارکی بازاری جائی می رفتیم بابک مادرش رو هم می آورد .
مدتی گذشت تا اینکه یه روز مادر بابک اومده بود خونه ما و یه چیزی رو اشتباهی ( به خاطر سنگین بودن گوشاش ) از مادر من شنیده بود و بعد رفته بود خونه شون و داشته تلفنی به دخترش می گفته که یهو بابک سر رسیده بود و شنیده بود و برداشت اشتباه و ..........
مادرش که عصر همون روز رفته بود خونه دختراش . ولی فقط خدا می دونه بخاطر اون حرف اشتباه چه پنجشنبه و جمعه ای به من و خانوادم و بابک گذشت که خوراکم شده بود اشک و خون .......
یادته زهره با چه حالی بت اس زدم و با چه وضعی رفتیم امامزاده محسن ؟؟؟؟؟

شرایط طوری بود که من و خانوادم تصمیم نهائی به جدائی گرفتیم . ولی خوب بهرحال به خیر گذشت اما چه به خیر گذشتنی که کینه مادر بابک بدجوری تو دل من جا گرفت !!!!!!!!
بازم شما جای من . اگه دوشبانه روز کارتون شده بود اشک و خون فقط به خاطر اشتباه شنیدن یه نفر اون وقت ازش ناراحت نمی شدین ؟؟؟؟؟؟
جریان بعدی مربوط می شد به دوران مربوط به خریدای عروسی و شب حنابندون و عروسی و .........
و چشمتون روز بد نبینه که چه شب عروسی ای به من گذشت ؟؟؟؟؟
شاید باورتون نشه ولی خاطرش اینقدر تلخه که هر بار که یه عروسی میرم انگار غم دنیا توی دلم جمع میشه .

مسبب همشم ..........

جالب اینجا بود یعنی نه جالب فاجعه آمیزش این بود که مادرش حاضر نیست بپذیره که چقدر تو این وضعیت نقش داشته و میخواد همش رو به گردن دیگران بندازه .

بهرحال بازم گذشت تا عید که ما عروسی داشتیم و دستمون بند عروسی و مهمون بود و نتونستیم مادر بابک رو مثل سال قبل روز اول عید ببریم دیدن برادرش که فاصله خونش تا اینجا تقریبا یک ساعته .

واسه اونم جریاناتی داشتیم که نگو و نپرس جوری که من طاقتم تموم شد و یه بحث و مشاجره درست و حسابی باهاش کردم .
بابک از اول خیلی با خواهرهاش ارتباطی نداشته . بعد از عروسی و جریانات پیش اومده تو عروسی هم که دیگه تقریبا قطع ارتباط کرده علتشم اینه که خیلی از نظر ایده و عقیده و طرز فکر یه جور نیستند حالا مادر و خواهرهاش این قضیه رو از چشم من می بینند هر چند که تازگیا از حرفای بابک هم میشه چنین برداشتی   روکرد !!!!!!!!

گذشت تا سفر ما به دشت لاله ها که عکسهاش رو واستون گذاشتم . خوب وقتی خانواده من نیومدند بابک مادرش رو همراهمون آورد . من مدتی بود هر چی دخل و خرجمون بود می نوشتم تا حساب کتاب زندگی یه کم دستمون بیاد . خوب باالطبع توی مسافرت هم هر چی بابک می خرید ازش می پرسیدم چقدر شده اونم می گفت فلان قدر و منم می نوشتم . باور کنید به قدری هم آروم می پرسیدم که مادرش متوجه نشه !!!
ولی نمی دونم چطوری شده بود که فهمیده بود . اون وقت از بابک پرسیده بود بهار چی می نویسه ؟ گفته بود خرجا رو . گفته بود چرا ؟؟؟؟
بابک بی عقل هم بهش گفته بود واسه اینکه پیکی حساب کنه !!!!!!!!!!
اونم فکر کرده بود جدی گفته و یه شب که ما رفتیم خونشون اول که خوب وقتی من رفتم دستشوئی وضو بگیرم پچ پچ هاش رو با بابک کرد و بعد که من اومدم یهو یه جوری که به در بگه ولی دیوار بشنوه گفت : بابک اون پنج تومن فلان جا رو بذار به حساب پیک من !!!!!!!
منو بگی . انگار یه سطل آب یخ ریختند رو سرم .
مگه ما بهش گفته بودیم پول بده ؟؟ مگه ما ازش چیزی خواسته بودیم ؟؟ به نظر شما این بی منت کردن کار خوبی که در حق یکی می کنی نیست ؟؟؟
شما جای من ناراحت نمیشین ؟؟؟؟؟؟ تازه بابک هم که به من نگفته بود اینطوری بهش گفته .....
حالا ببینید من چی می کشم از دست بی عقلیای بابک ...........
ما از سفر مشهد که برگشتیم واسه همه زرشک و زعفرون آوردیم . بخدا حرفی هم نداشتم که بابک واسه مادرش یه سوغاتی بهتری بخره ولی خودش نخرید منم فکر نمی کردم بخواد چیزی بگه ولی چند وقت پیش وقتی بحث یه حرف دیگه ای بود یهو دراومد گفت : مگه من گفتم چرا از مشهد کم واسه من چیز آوردید ؟؟
این جمله تو فرهنگ لغات شما چه مفهومی داره ؟؟؟؟؟
غیر از اینه که یعنی تو منو کم گذاشتی و واسم کم سوغاتی آوردی ؟؟؟؟؟

یا از قم که برگشتیم . خوب سوغات قم فقط سوهانه . من و خانوادمم اصلا سوهان دوست نداریم چیز بهتر دیگه ای هم گیرمون نیومد که به عنوان سوغاتی بیاریم . همون جا به بابک گفتم اگه مامانت سوهان دوست داره واسش بگیر دوباره یه چیزی میگه ها !!!!

گفت نه من مامانمو می شناسم هیچی نمی گه !!!!!!!

چند شب بعد مادرش زنگ زد گفت یخچال خریدم بعد با من صحبت کرد و گفت به جای شیرینی ای که باید از قم می آوردید و نیاوردید شیرینی یخچال منو بخرید و بیارید !!!!!!!

اینو به بابک هم نگفتا به من گفت می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

چون فکر می کنه من نذاشتم بابک واسش چیزی بخره !!!!!!!

حالا بازم شما جای من . تا حالا طعم آش نخورده و دهن سوخته رو چشیدین ببینین چه طعمی داره ؟؟؟؟؟؟؟

همه اینا یه طرف وقتی بابک میخواد منو مجبور کنه که بپذیرم مادرش هیچ منظوری نداره و از روی سادگی این حرفها رو می زنه آتیش منو چندبرابر می کنه .

یه اخلاق دیگه مادرش هم اینه که خیلی از چیزائی می پرسه که من اصلا خوشم نمیاد . من کلا خیلی اهل حرف و حدیث نیستم معمولا هم به ملا بی خبر معروفم چون نمی پرسم کی اومد کی رفت چی گفت ؟؟ مگر اینکه بم بگن . حالا برعکس ، مادر بابک دلش می خواداز همه چیز خبر داشته باشه و من واقعا تحمل این مساله رو ندارم .

اینا همه گذشت .........

اینکه میگم گذشت نه اینکه فکر کنید به همین راحتی گذشت ها نخیر..............
سر هر کدومش ما چند روز دعوا و قهر و آشتی داشتیم تا تموم شده تا عصر جمعه .

ما شنبه شب که رفته بودیم خونه مادر بابک دیگه نرفتیم . البته نه که نمی خواستیم بریم که هر وقت بابک بگه بریم خونه مامانم علیرغم میلم  (که دلیلش رو خواهم گفت ) باهاش میرم . نرفتیم چون بابک گفت مامانم رفته خونه دختراش .  جمعه ظهر رفتیم خونه مامانم و شب قرار شد بریم خونه مامان بابک . خوب رفتیم . به محض وارد شدنمون یهو با یه لحن متلک آمیزی به من گفت : خوشت هست اینجا نمیای ؟؟؟
منم از بس حرصم گرفته بود با همون لحن ( که البته نشنید ) گفتم : شما کجا تشریف داشتید که من بیام ؟؟؟

اون که نشنید ولی آقا بابک بهشون برخورد که من اینطوری گفتم و شروع کرد به آروم آروم نق زدن به من تا اینکه مادرش اومد در مورد یارانه ها یه چیزی گفت که بابک می دونست من در موردش حساسم و یهو عصبانی شد و شروع کرد به داد زدن و رو به مادرش گفت که اگه یه بار دیگه زنگ زدی خونه ما و از بهار سراغ این و اونو گرفتی خودت می دونی و خلاصه شروع کرد به گفتن این چیزا ........
من بهش گفتم هیچی نگو ولی اون دوباره شروع کرد به گفتن و مادرشم در حال واکنش نشون دادن بود که من دیدم اگه بخوام بمونم اونجا دوباره میشه جریان مشاجره عید و واقعا تحملش رو نداشتم و پاشدم سوئیچ رو برداشتم و خودم رو از دست مادر بابک رها کردم و اومدم خونه .

بابک هم نیم ساعت بعد اومد ولی من دیگه باهاش حرف نزدم ............

دو روزه با هم قهریم . خیلی ازش دلخورم . خیلی . بخاطر اینکه اگه یه کم سیاست داشت می تونست کاری کنه که هیچ وقت بین من و مادرش مشکلی پیش نیاد ولی اون تازه خودش مشکل درست می کنه !!!!!!!!!

رفتار روز جمعه اش رو نمی تونم ببخشم .

من نمیگم مادرش زن بدیه نه خیلی هم زن خوبیه . ولی اونیم نیست که همه حرفاش رو از روی سادگی بزنه . نه . اونم با منظور حرف می زنه مثل همه مادرشوهرهای دیگه . مثل مادر خودم در مورد آمانج  .

خوب اگه من وقتی از دست اون ناراحت میشم به بابک نق نزنم برم به مردای تو خیابون یه به همکارام بگم ؟؟؟

به اون میگم که اون یه راهی پیدا کنه نه اینکه من و مادرش رو رودررو کنه . که تازه رومون رو تو روی هم باز کنه . مثل کاری که عید کرد و حالا دوباره جمعه تکرارش کرد !!!!!!

حالا من هیچی . به نظر شما کارش درست بود ؟؟؟؟؟؟

هر کار می کنم دلم راضی نمیشه باهاش آشتی کنم . یه جورائی خیلی بم برخورده .

نمی دونم درست یا غلط ولی دارم رفتاری می کنم که شاید مطابق اصول قلبیم نیست .

ناراحتم ولی راهی برای رفعش پیدا نمی کنم .

آهان دلیل اینو بگم که دلم نمیخاد برم خونه مامان بابک .

من توی یه خانواده شلوغ همیشه پر مهمون بزرگ شدم . خیلی نمی تونم یه مجلس خیلی ساکت رو تحمل کنم . خونه مامان خودم که میریم خوب چند نفر هستند باهاشون حرف بزنیم طه هست که خودش واسه سرگرمی یه فامیل کافیه بهرحال حوصلم سر نمیره اما خونه مامان بابک فقط ما سه تائیم . من هیچ حرف مشترکی با مادرش ندارم بزنم  بابک هم کنترل ماهواره رو می گیره دستش و از این کانال به اون کانال و فقط هم فیلمای جنگی و خون آشام خارجی  می بینه که من حالم ازشون بهم می خوره !!!!!!!

حالا شما جای من . دوست دارید برید جائی که هیچ کاری نداری انجام بدی و باید فقط صم بکم بشینی و در ودیوار رو نگاه کنی و حرص بخوری ؟؟؟؟؟؟؟

من تقریبا یه روز درمیون میرم خونه مامانم . چون هم من دلم تنگ میشه هم مامانم . خیلی وقتا بابک به هزاران هزار بهانه میگه من نمیام ولی من میرم چون نمی تونم ناراحتی مامانم رو ببینم . به بابکم بارها گفتم همیشه معطل من نمون که همرات بیام تا بری خونه مامانت . خوب یه وقتائی هم تنها برو اونجا شاید دلش بخواد تو رو تنها ببینه . ولی گوش نمی کنه . میگه اگه تو نیای نمیرم . منم دوست ندارم به همون دلایلی که گفتم زیاد برم ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

بخدا دیگه از این همه جنگ و مشاجره و دعوا سر هیچ و پوچ خسته شدم . دلم میخاد برم یه جائی که هیچ کس نباشه .  

نمی دونم . شاید همه این اتفاقات تقصیر منه . اقلا شما بگید کی مقصره ؟؟؟؟؟؟؟؟
یه جورائی دارم دیونه میشم . ببخشید که خیلی پرحرفی کردم ولی دیگه نمی تونستم این چیزا رو تو خودم بریزم . دوست ندارم در مورد این مشکلات با مامانم اینا حرف بزنم پس وبلاگ بهترین راه خالی شدنمه ........
دیگه خسته شدم از نوشتن . میرم ولی منتظر نظراتتون هستم ......




موضوع مطلب :