سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 193302



جمعه 88 خرداد 15 :: 4:48 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
خوب هستید ؟ این جند روز که تعطیل بود شاید بگم 80 درصد وقتم رو پای این کامپیوتر و این 2 تا وب گذروندم . جون می دونم که در طول هفته دیگه به این راحتی چنین امکانی برام فراهم نمیشه .
اینه که اومدم اینم بنویسم و برم .
امروز از خواب که پا شدم ساعت 9 و نیم بود . خوشبختانه بابا صبح زود رفته بود بیرون و ما تونستیم یه خواب راحت بریم . هر چند که از ساعت 4 صبح مهدی ، پسر دائیم ، هی اس زد که نمیای بریم کوه ؟ پس پاشو بریم کوه . خوابی یا بیدار ؟ داشت دیونم می کرد از بس اس زد .منم تو خواب و بیداری جوابش رو ندادم .
بعد از صبحونه به گوشیش زنگ زدم جواب نداد . زنگ زدم خونشون مامانش گفت خوابه . یه کم با زندائی حرف زدم قرار شد ظهر بیان خونمون که بعد یکی از دوستاشون اومد خونشون و نیومدن ولی مهدی اومد . بش گفتم بیا . اونم اومد . وقتی اومد من داشتم در آغوش پروردگار رو تو اون وبم می نوشتم . هی داشت قر می زد که به من گفتی بیا حالا خودت بالائی . بش گفتم بیا کمکم کن . اومد یه کم واسم تایپ کرد ، یه کم واسم خوند تا تموم شد . هر چند که خیلی نق زد ولی تموم شد . بعد هم رفتیم نهار و ........
داشتیم چای می خوردیم که مهدی یاد یه خاطره افتاد که خودش می گفت تا عمر دارم از یادم نمیره .
بابای من آدم خیلی راز نگهداریه . خیلی کم پیش میاد که از دیگرون تو خونه حرفی بزنه . مهدی داشت تعریف می کرد می گفت :
یه روز داشتم با دوست دخترم راه می رفتم در حالی که دختره سفت دستای منو چسبیده بود . یهو رسیدیم دم یه عینک فروشی . هی گفت بیا بریم این عینکا رو ببینیم . هی من گفتم بابا بیا بریم ول کن عینک میخای چیکار ؟ از اون اصرار و از ما انکار تا آخر مغلوب شدیم و رفتیم پشت ویترین مغازه .
حالا نگو عمو حسین ( بابای من ) تو اون مغازه بوده و اون مغازه مال دوست عمو حسین بوده . خلاصه بابای من مهدی رو با این دختره دیده بود .
اینام بعد از اینکه دیدنشون تموم میشه راه میفتن که برن . مهدی می گفت من عمو حسین رو ندیدم . در حالیکه بابای من اونو از تو مغازه دیده بوده . هیچی دیگه اینا که راه میفنتن برن یهو بابای من مهدی رو صدا می کنه :‏مهدی ، مهدی .........
مهدی هم که صدای بابای منو میشناسه محل نمیذاره و میره . میگفت دختره هی گفت : مهدی یکی داره صدات میکنه . اونم بش گفته بیا بریم ولش کن که یهو بابام با فامیل صداش می زنه : آقای .......
می گفت دیگه نمیشد محل نذارم با یه حال زار و پریشون رومو برگردنودم و با یه حالتی شبیه گریه گفتم : سلام عمو حسین ...........و دیگه هیچی ....!!!!!
کاریش نمیتونستم بکنم . آخه بگم این دختره دختر عممه ، دختر دائیمه ، دختر خالمه چی بگم که همه فک و فامیلم رو می شناخت .
هیچی دیگه می گفت رفتم به دختره گفتم حالا راحت شدی آبروی ما رفت ؟ امشب یه کتک مفصل از بابام نوش جون خواهم کرد و همش تو این فکر بودم که حالا که رفتم خونه چه خبری میشه .
( آخه باید بگم که دائی و زندائی من خیلی سخت گیر و حساسن . )
بهر حال می گفت شب با ترس و لرز رفتم خونه . یه کم کنار مامانم ایستادم ببینم چیزی میگه ؟ دیدم نه انگار آب و هوا مساعده . خلاصه بخیر گذشت و تموم شد . جالب اینجا بود که بابای منم تو خونه هیچ حرفی نزد تا مدتها بعد که خود مهدی حرفش رو پیش کشد .
تازه می گفت یه بارم دائیم دید و اومد جلو و با خنده گفت : سلام . این کیه . منم با عصبانیت گفتم : هیشکی آباجیمه !!!!!!
جالب تر از همه این بود که می گفت یه روز داشتم با یه دختره می رفتم با ماشین بودم . صدای ضبط بلند بود و شیشه ها بالا که یهو دیدم یکی تق تق می کوبه تو شیشه . نگاه کردم دیدم هادیه ( داداش بزرگش ) با یکی از دوستاش . می گفت وا رفتم . هادی هم فهمید .با خنده گفت :شیشه رو بده پائین !بعد که شیشه رو کشیدم پائین با یه لحن مسخره گفت : به سلام علیکم آقا مهدی .  می گفت فقط گفتم : هادی تو رو خدا به مامان نگیا !!!
اونم گفت : اه ؟!!! تا شش ماه باید هر شب تو بری آشغالا رو بذاری سر کوچه و الا من میدونم و تو و مامان و این دختره !!!!
می گفت بش گفتم : نوکرتم . باشه هر چی تو بگی . 6 ماه که هیچی تا یه سال خودم آشغالا رو می برم . تو فقط هیچی نگو .!!!!!!!
پسره پررو میگه : تا حالا فقط بزرگترین شانسی که آوردم این بوده که همش آدمائی به پستم خوردن که دهناشون قرص بوده و الا حسابم با کرام الکاتبین بود .
منم بهش گفتم : فقط مواظب باش یه روز به پست من نخوری والا عکس و فیلمت رو میگیرم و واسه مامان و بابات بلوتوث می کنم!!!!!!!!!
خلاصه اینم از امروز . هر وقت مهدی میاد کلی از دستش می خندیم . پسر با حالیه .
خدا آخر عاقبت همه جونا رو بخیر کنه .
حالا هم که رفت استقبال احمدی نژاد که امروز میاد اصفهان . تعریف می کرد می گفت دیشب تا صبح تو خیابونا واسه احمدی نژاد تبلیغ می کردیم و شعار می دادیم . یهو تو خیابون نظر یه دختری دیدیم ( آ چه خونواده محترمی ) داد زدم گفتم خانم شما به کی رای میدی ؟ گفت به موسوی .
گفتم : منم به موسوی رای میدم .
می گفت دیگه همه بریده بودن از خنده . صبح که باش حرف می زدم صداش گرفته بود . پرسیدم چته ؟ گفت دیشب تا صبح دادم میزدم و شعار می دادیم ، صدام گرفته.
دلم میخواد منم برم استقبال ولی خیلی شلوغ میشه از شلوغی بدم میاد .
خوب حالا که متن امروز یه خورده جنبه طنز داشت بذار آخرش هم یه لطیفه بنویسم و برم . عمم از کربلا اومده باید بریم دیدنش .


جواب یه آدم ساده لوح پس از شنیدن اخبار :
آمریکا : گندم به ایران نمی دهیم .
ساده لوح : گور پدرت ، نون خالی می خوریم
.


در پناه حق
بای .




موضوع مطلب :