درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
شنبه 90 آذر 5 :: 5:7 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . آقا یه چیزی براتون بگم که چطور امروز مجبور شدم قضیه رو به کسی بگم که نمی خواستم حالا حالاها متوجه بشه چون می دونم به شدت از این بابت ناراحت میشه . من از روز چهارشنبه اون هفته که بابک واسم یکی از این چادر دانشجوئیها خریده که تقربا مدل چادر ملیه ولی جلوش بازه بسته نیست دارم در تمام مدت بیمارستان بودنم چادر سر می کنم و این در حالیه که قبلا تو محیط بیمارستان مانتو تنم بود و فقط تو راه رفت و برگشت چادر سر می کردم . اما این چند روز از اتفاق هر روز دکتر منو دید و یه جورائی با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه تا امروز صبح ........ به نظر من بعد از این جریان چادر سر کردن تو ، تو رو مقصر جلوه میده سرت نکن . گفتم آقای دکتر قضیه این چادر هیچ ربطی به اون ماجرا نداره جریانش چیز دیگه است . ولی اینقدر عصبانی بودم از اینکه مجبور شدم بگم که گریه ام گرفته بود دلم میخاست بابک رو بکشم . چراشو هم نمی دونم !!!!!!!!! ولی تا ظهر بابت این قضیه دمغ بودم . امشب تولد پسرخالمه زود باید برم بالا کمک خاله . نمازمو بخونم و برم . اینم از شانس ما . شب اول محرمی تولد دعوت شدیم . میخاستم برم روضه ها . می بینی زهره خانم چقدر خوش شانسی ؟؟؟؟ فعلا یا علی تا بعد ........ موضوع مطلب : |
||