سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193538



شنبه 90 آذر 5 :: 5:7 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . آقا یه چیزی براتون بگم که چطور امروز مجبور شدم قضیه رو به کسی بگم که نمی خواستم حالا حالاها متوجه بشه چون می دونم به شدت از این بابت ناراحت میشه .
کی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دکتر اشرفی ........

من از روز چهارشنبه اون هفته که بابک واسم یکی از این چادر دانشجوئیها خریده که تقربا مدل چادر ملیه ولی جلوش بازه بسته نیست دارم در تمام مدت بیمارستان بودنم چادر سر می کنم و این در حالیه که قبلا تو محیط بیمارستان مانتو تنم بود و فقط تو راه رفت و برگشت چادر سر می کردم .
از چهارشنبه که چادر سر کردم اونائی که قضیه اون مرتیکه رو می دونستند حدس زدند به خاطر اونه از جمله دکتر اشرفی و اونائی که نمی دونستند بخصوص خانمها حدس زدند باردارم و ازم پرسیدند و بالاخره فهمیدند و ......

اما این چند روز از اتفاق هر روز دکتر منو دید و یه جورائی با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه تا امروز صبح ........
امروز صبح باهاش کار داشتم رفتم بالا . چادر هم سرم بود . حرفم رو که زدم و رفتم یهو تو راه پله ها صدام کرد و گفت :

به نظر من بعد از این جریان چادر سر کردن تو ، تو رو مقصر جلوه میده سرت نکن . گفتم آقای دکتر قضیه این چادر هیچ ربطی به اون ماجرا نداره جریانش چیز دیگه است .
یهو سریش شد که چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منو بگیر خدایا چی بگم بهش ؟؟؟؟؟ گفتم خوب خودتون متوجه میشید بعدا !!!!!!
گفت سریع بگو ببینم چیه ؟ هی من ، من من کردم که یهو با عصبانیت گفت : مگه نمیگم بگو کار دارم میخام برم ؟؟؟؟؟؟
خلاصه سرمو انداختم پائین و در نهایت استیصال و خیلی آروم گفتم : آقای دکتر جریان این چادر جریان بارداریه .........
ولی مردم تا گفتما .....
بعدش یهو گفت : اه !!! خوب به سلامتی و شروع کرد به رفتن و دوباره سر پله ها ایستاد و گفت : حالا چی چی رو میخای قایم کنی ؟؟؟؟!!!!!!!!
منم گفتم : خوب بالاخره دیگه ........

ولی اینقدر عصبانی بودم از اینکه مجبور شدم بگم که گریه ام گرفته بود دلم میخاست بابک رو بکشم . چراشو هم نمی دونم !!!!!!!!! ولی تا ظهر بابت این قضیه دمغ بودم .
حالا تو جلسه ها آبرو واسم نمیذاره . یعنی هیچی دیگه آبرو بی آبرو ..........

امشب تولد پسرخالمه زود باید برم بالا کمک خاله . نمازمو بخونم و برم . اینم از شانس ما . شب اول محرمی تولد دعوت شدیم . میخاستم برم روضه ها . می بینی زهره خانم چقدر خوش شانسی ؟؟؟؟

فعلا یا علی تا بعد ........




موضوع مطلب :