سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 14
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 193377



شنبه 90 بهمن 29 :: 10:39 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . میگن آدم از یه دقیقه دیگه خودش خبر نداره ها . راست میگن . حالا جریان کار منه .
پنجشنبه رو که خوب دو در کردم و نرفتم سرکار و افتخار میزبانی زهره خانوم نصیبم شد و یکی دیگه از کابینتهام رو ریختم بیرون و درست کردم . زهره تا اذان مغرب اونجا بود و رفت . بعد مدتها که نیومده بود بهمون خیلی خوش گذشت . دماغشم خدا رو شکر خوب شده بود بهش میومد . بعدش هم ما رفتیم خونه مامان بابک و بعدم خونه مامان خودم . شب هم که خوب برگشتیم و از خستگی هر دومون بیهوش شدیم تا نماز صبح . وقتی رفتم واسه نماز وضو بگیرم یه اتفاقی افتاد که یه بار دیگه هم افتاده بود ولی چون گذرا بود اهمیتی ندادم ولی این بار هم بیشتر بود هم نگران کننده تر .
بازم سعی کردم بی اهمیت باشم . ظهر خونه تازه عروس خاله که همسایه مونم هست دعوت بودیم . جاتون خالی خوش گذشت . شب هم قرار بود بریم خونه مامان بابک . ولی من خیلی دلم گرفته بود دلم میخاست بریم بیرون . خونه مامان بابک بدجور حوصلم سر میره .
من گفتم نماز بخونیم و بریم بابک گفت نه بریم اونجا . سر همین یه کم دلخوری داشتیم و  من نمازم رو خوندم ولی دوباره قبلش که رفتم دستشوئی اتفاق صبح تکرار شده بود . راستش یه کم ترسیدم . به مامانم زنگیدم گفت باید بریم دکتر . گفتم باشه بذار یه کم بگذره بعد میریم . رفتیم خونه مامان بابک . من یهوئی دلم شروع کرد به درد گرفتن . یه جورائی هول به دلم افتاد . اتفاق صبح و عصر و درد دل نگرانم کرده بود . خلاصه یه کم نشستیم و بعد دیدم فایده نداره زنگ زدم به مامانم و گفتم آماده شه بریم دکتر .
خلاصه رفتیم بیمارستان بهشتی که مخصوص زنان و زایمانه . چشمتون روز بد نبینه . خدا قسمت هیچ کس نکنه شب بره بیمارستان اونم بیمارستان دولتی اونم از نوع آموزشی !!!!!!!!
یه مشت اینترن و رزیدنت بی تجربه  با جمعیت بالای بیمار خودتون حدس بزنید چی میشه ؟؟!!
خلاصه یه کم معاینه کرد و چند تا آزمایش فرستاد و گفت بشین آزمایشاتت آماده شه .
تا ساعت 10/30 دستمون بند بود بعد دیدند جوابها مشکل نداره هی گفتن صبر کن به این نشون بدیم و به اون نشون بدیم من در رفتم اومدیم خونه .
بنده خدا مامان بابک شام نخورده منتظر بود و چقدر نگران شده بود و گریه کرده بود و چقدر زنگ زده بود به بابک تا ما رفتیم .
خانواده خودمم که دیگه حسابی نگران شده بودن .
منم از شدت هول و استرس بدنم انگار خرد و خاکشیر بود . دل دردم خوب نشده بود و هنوز می نالیدم .
خلاصه که بد شبی بود . درست نتونستم بخوابم هی این دنده اون دنده می شدم البته به سختی تا دیگه خوابم برده بود و با صدای بابک واسه نماز بیدار شدم .
بازم نرفتم سرکار و بابک رسوندم خونه مامان اینا و رفت سرکار .
دیگه روز گذشت تا عصری رفتم پیش دکتر خودم . اونم دوباره معاینه کرد و گفت قارچه و یه کم دارو داد و سونو نوشت و پاپ اسمیر واسم فرستاد و .........
ولی من همچنان دلم درد می کنه . نمی تونم درست راه برم . کمرمم به تبع دلم درد می کنه .
می دونم خیلی از این چیزا طبیعیه ولی راستش یه کم خسته کننده است .
راستی بهم گفت 5 ماهم تموم شده و الان توی 6 ماهم . خدا کنه این چند ماه باقیمونده به خیر و خوشی و سریع بگذره .
دلم واسه سبکی و راحت راه رفتن و نشست و برخاست تنگ شده .

ولی خدا رو شکر بازم من نسبت به خیلیای دیگه خیلی خوبم فقط یه کم بی ملاحظه ام .
هم خودم هم بابک باورمون نمیشه یه کم باید از بزن بزن دست برداریم و بزرگ بشیم . همچنان تو خونه دنبال هم می دویم و شوخیهای ناجور می کنیم .
البته اگه مامانم بفهمه پوستم کنده استا ولی خوب ..........
بهرحال واسه همه دعا کنید واسه من و نی نیمم دعا کنید سالم و تندرست دنیا بیاد .
میخاستم شب خونه مامانم بمونم چون بازم فردا نمیرم سرکار و میرم خونه مامان ولی بابک به زور آوردم خونه .
بعدشم تو راه یه شاخه گل رز خوشگل با آب پرتقال خوشمزه واسم خرید ...........
هر دوش چسبید ........
جاتون خالی .........




موضوع مطلب :