سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 49
  • کل بازدیدها: 193013



یکشنبه 91 مرداد 29 :: 12:26 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . اول از همه باید بگم عیدتون مبارک . طاعات و عباداتتون قبول .

و بعد اینکه ساعت 11/30 امشب منم عمه شدم . برادرزاده ام مبین توی بیمارستان سعدی اصفهان با عمل سزارین  متولد  گردید .

فکر کنم وانیا می دونست امروز سرش هوو میاد چون دقیقا از ظهر تا حالا ما رو بیچاره کرده از بس گریه می کنه و جیغ می کشه و ناآرومی می کنه . می گید نه ؟ از زهره بپرسید !!!!!!

یه مدت بود ماهی خونه مون تموم شده بود منم به خاطر شیر دادن سعی می کنم اقلا هفته ای یه بار ماهی رو توی برنامه غذائیم جا بدم . همیشه وقتی مامانم یا عماد می رفتند ماهی بخرن واسه منم می خریدن ولی یه مدت بود اونا نرفتن و منم که تنهائی سردرنمیارم . دائیم که از آبادان اومده میخاست واسه نهار روز عید قلیه ماهی بده واسه همین قرار بود بره بازار ماهی شاهین شهر . منم بهش سپرده بودم هر وقت خواست بره به منم خبر بده .
امروز صبح گفت من دارم میرم و قرار شد منم باهاشون برم . تند تند وانیا رو اماده کردم و لباس پوشیدم و رفتم . دیگه خلاصه خرید کردیم و برگشتیم و رفتیم خونه مامان ماهیها رو شستیم و بعد آوردیم خونه خاله واسه پخت و پز روز عید  . منم تو راه برگشت با بابک یه سر رفتم باشگاه واسه ثبت نام مریم و مینا که گفت بعد عید بیا اگه جا بود بنویس !!!!!!
تا این موقع هنوز وانیا اون روش رو نذاشته بود . اومدیم خونه نماز خوندم ماهیها رو بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدش نهار و دیگه کم کم نق نقاش شروع شد . بابک اومد خونه . منم شیرش دادم و رفتم کلاس و برگشتم و دیگه چشمتون روز بد نبینه که از 4 تا حالا دستمون به خانم بنده . نمی دونم چشه ؟؟؟ باور کنید از بس نمی دونستم چکار کنم آهنگ گذاشتم و با آهنگ جلوش می رقصیدم تا آروم بگیره !!!!!!!
همون موقع توتی اس زده که چه خبر ؟؟ گفتم هیچی دارم واسه وانیا می رقصم تا آروم بشه !!!!!!!!!
شب هم قرار بود واسه افطار بریم خونه مامان بابک . ساعت 7/30 بود که رفتیم . وانیا هم همچنان ناآرومی می کرد . همش دستمون بهش بند بود .

مامان بابک فکر می کنه تمام مشکلات این بچه فقط به خاطر پوشک شدنشه !!!!!!!! مدام به من میگه بازش کن بازش بذار و وقتی میگم نه خطاب به بچه میگه : الهی بمیرم برات که بازت نمی ذاره !!!!!!!! و اون وقته که من از عصبانیت در حال انفجارم ولی چون به خدا قول دادم خونسردیمو حفظ می کنم  و هیچی نمی گم !!!!!!
من شب تا صبح و در طول روز یکی دو ساعت بچه رو باز می ذارم ولی خوب همش که نمیشه باز باشه . خوب جیش می کنه نجس میشه ما تو این خونه نماز می خونیم نمیشه که اینطوری ولی چون جلوی روی اون بازش نمی کنم فکر می کنم من دشمن بچه مم . خلاصه که مکافاتی داریم .
یا مثلا چند روز پیش یه سر بعدازظهر رفتیم خونشون . من قطره چکون وانیا رو با قطره و شیشه آبش بردم خونه شون و گذاشتم رو میز تلویزیون . یهو قطره چکون رو برداشته و خطاب به بابک ( دقت داشته باشیدا !!!! ) میگه : هر موقع میخاین به بچه قطره بدین این قطره چکون رو بشورید !!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی من این قدر نمی فهمم که بدونم این کار رو باید بکنم و اگه ایشون نمی فرمودند بنده با جون بچه خودم بازی می کردم و با قطره چکون کثیف بهش قطره می دادم .
نمی دونم من مادر این بچه ام یا ایشون که دلشون بیشتر از من واسه بچه م می سوزه !!!!!!!!!


بگذریم .........

خونه مامان بابک بودیم بعد شام مریم زنگ زد که آمانج دردش گرفته بردنش بیمارستان .( واسه تازه واردها بگم آمانج زن داداش منه و با فاصله 3 ماه از من باردار بود که خوب امشب مبین کوچولو هم دنیا اومد . )
بعداز سریال دیدم این بچه هیچ جوره آروم نمی گیره به بابک گفتم پاشو با ماشین ببریمش بیرون . گذاشتیمش تو ماشین و رفتیم پمپ گاز واسه گاز زدن ماشین و برگشتیم ولی اصلا دلم نمی خواست برم خونه چون می دونستم دوباره امانمو می بره . اومدیم بریم خونه دائیم که فهمیدیم طبقه بالای خونه خودمون خونه خاله ام اینان !!!!!!
منم دیدم بهترین گزینه زهره است .
زنگ زدم کجائی ؟ گفت خونه .
گفتم سریغ بپر بیا پارک در خونتون منم دارم میام . خلاصه رفتیم در خونشون دنبالش و رفتیم تو این پارک دم خونه شون . اولش وانیا آروم بود ولی بعد دوباره شروع کرد .......
زهره بش گفت میخای بریم سوار تابت کنم منم گفتم اره بیا بریم تاب سواری گفت سرسره هم داره گفتم خوبه بیا بریم یهو بابک گفت :
میخاید وانیا رو بدید به من خودتون برید بازی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
و ما گفتیم نههههههههههههههههههههه و نرفتیم .....
بنده خدا زهره میوه و شیرینی و آب و ...... آورده بود کلی هم وانیا رو بغل کرد و راه رفت تا آروم بشه . دستت درد نکنه زهره ......
یه سری هم وقتی وانیا رو داشت راه می برد بابک دراز کشیده بود منم به زهره گفتم قربونت تو بچه رو ببر تا منم یه کم دراز بکشم یهو بابک گفت : آره قربونت ببرش اونور صداش نیاد !!!!!!!!
وقتی هم داشتیم وسایل رو میذاشتیم تو ماشین زهره پیاده بچه رو برد طرف خونه شون . بابک هم گفت : آره تو از اون ور برو مام از این ور میریم خونه !!!!

خلاصه که خوش گذشت ...
بعدشم که رفتیم در خونشون  اعلام کرد که عید شده .
آی من ذوق کردم !!!!!!
زهره گفت : آخی چقدر سخت بت گذشته 30 روز روزه گرفتی !!!!! گفتم نه این تکهای سحر تو خیلی بم فشار می آورد که باید پا می شدم جواب تکت رو می دادم تا دست از سر کچلم برداری .چون تا جواب نمی دادم که ول نمی کرد اگر دیگه از من ناامید می شد تک می زد به بابک !!!!!!
جالب اینجاست که دیگه شب 27 رمضون میگه : خوب این چه کاریه من به تو تک می زنم خوب از اول به خود بابک تک می زدم !!!!!!!!!!!

وقتی بابک میگه شما دو تا نمونه کامل پت و متین شما بگید نه !!!!!!!!

خلاصه بعدشم توی راه یه سر خونه مامان زدیم .
این عماد مسخره می دونید چی میگه ؟ قبلش بگم که عماد و بابک خیلی سر به سر علی می ذارن نه که حسودیشون میشه علی تک پسر ماست و مامان و بابام هواشو دارن  نمی تونن تحمل کنن !!!!!!!
زنگ زده به من میگه : بهار اسم بچه علی عوض شدا چون بعد عید فطر دنیا اومد اسمش شد پست فطرت !!!!!!!!!
و ما مرده بودیم از خنده . ولی حال کردم خورد تو ذوق عماد . دلش می خاست 2شنبه عید بشه که 3شنبه هم تعطیل بشه چون 3شنبه 3 تا دادگاه داره ولی دماغش سوخت !!!!!! آخ جون ........
خلاصه الان هم دیگه اومدیم خونه . توی راه به علی زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم .
علی خیلی حس پدر شدن نداره خوب البته خیلی سن و سالیم نداره ولی خوب از اول دلش نمی خواست بچه دار بشه و وقتی خبر بارداری آمانج رو شنید تا مدتها ناراحت بود ولی کم کم با این قضیه کنار اومد .
ازش پرسیدیم بچه رو دیدی ؟ میگه نه دو تا بچه آوردن عین هم بودن نفهمیدم کدومش مال ما بود !!!!!!!!!!!!
خدا رو شکر از وقتی رسیدیم خونه وانیا خیلی گریه نکرد شیر هم نخورد تختش رو گذاشتم کنار بابک تا تکونش بده بخوابه و خودم اومدم پای نت .

آقا من دلم شکلک میخاد ولی هر چی می گردم پیدا نمی کنم !!!!!!
خوب دیگه با اینکه خیلی خسته ام ولی نمی دونم چرا خوابم نمیاد . خدا رو شکر بابک و وانیا خوابیدن . فردا احتمالا باید بریم دیدن آمانج و مبین ضمن اینکه نهار هم دعوت دائیم هستیم .
ماه رمضون هم تموم شد ......و این عمرای ماست که مثل باد می گذره و ما غافل از همه چیز .
امسال اصلا ماه رمضونی پرباری نداشتم ولی خوب انشالا سالهای بعد اگه زنده بودم جبران خواهم کرد ........
شبتون بخیر . عیدتون مبارک ..........




موضوع مطلب :