سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 9
  • بازدید دیروز: 79
  • کل بازدیدها: 192939



سه شنبه 91 اسفند 22 :: 9:38 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . من امروز ظهر از شیراز رسیدم . روز جمعه دقیقا مصادف با روز عقد زهره به ما هم خبر دادن که شوهر عمه م تو کازرون فوت کرده . من خیلی دوسش داشتم خیلی مرد خوبی بود خیلی هم منو دوست داشت . کلی شوخی می کردیم با هم . سنش خیلی بیشتر از بابام بود . منم جای دخترش بودم .
مدتها بود خونه نشین و بیمار بود . دیگه همش دعا می کرد راحت بشه . من سالها بود ندیده بودمش ولی دورادور ازش خبر داشتم . یک ماه پیش که مامانم اینا رفته بودن پیششون می گفتن دیگه کم کم رفتنیه تا جمعه که خبر مرگش رو دادن .
هر چند من عقد زهره رو رفتم . خیلی هم خوب بود همه چی . خدا رو شکر همه چیز به جا و خوب و همه چی تموم بود . انشالا که خوشبخت بشه . برای محضر وانیا رو نبردم و گذاشتم پیش بابک برا همین مجبور شدم خیلی زود برگردم البته بعد خونده شدن صیغه .
توی راه برگشت  از محضر نمی دونم چرا گریه امونم نمی داد نمی دونم از خوشحالی بود یا ناراحتی ولی تمام طول راه رو اشک ریختم .
بعد اومدم خونه و وانیا رو آماده کردم و با خودم بردمش خونه زهره اینا . اونجا هم خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت . زهره هم خیلی خوشگل شده بود هم خیلی خوشحال بود و من از خوشحالی اون و خانوادش خوشحال بودم .
خلاصه ما صبح یکشنبه به مقصد کازرون ساعت 6 صبح راه افتادیم . من و مامان و بابا و علی و عمه م و البته وانیا .
اگه نمی رفتم باید تو خونه می موندم وانیا رو نگه می داشتم چون کسی نبود نگهش داره منم ترجیح دادم برم . اگرچه یه کم جامون تنگ بود ولی خوب تحمل کردیم . ساعت 2 بود رسیدیم کازرون . عمه م که شوهرش فوت کرده بود 9 تا بچه داره و من خیلیاشونو سالها ندیده بودم .
همه شون یه جا جمع بودن با زن و شوهر و بچه هاشون .
فقط جای شوهر عمه م که بش می گفتن حاج بابا خالی بود . دخترعموهام بقیه عمه هام همه رو دیدیم .
توی راه از آباده تا کازرون بارون خوردیم . موقع خاکسپاری هم آنچنان بارونی گرفت که من مجبور شدم بخاطر وانیا برم زیر سقف .
ولی چه هوائی ، چه دشت و کوهی وای چه بوی بهارنارنجی ................
جای همه تون واسه این آب و هوا خالی بود .
خلاصه دیگه دیروزم بعدازظهر توی مسجد مراسم داشتن تا 5 .
بعد مسجد اومدیم  شیراز خونه اون یکی عمه م  . شب خوابیدیم و صبح راه افتادیم و ساعت 1 بود رسیدیم . خیلی خسته بودم ولی خدا رو شکر بعد دوش گرفتن و یه چرت زدن حالم برگشت سرجاش .
این آخر سالی چه تند تند داره می گذره و من هنوز هیچ کاری نکردم .
با وانیا عمرا بتونم کاری بکنم .
توکل به خدا .........
راستی وانیا چهاردست وپا می رود ............
فرصت نکردم ولی اگه وقت کنم چند تا عکس خوشگل ازش می ذارم .
قربان همگی .
می دونم درک می کنید که نمی تونم به وبلاگاتون سر بزنم یه کم وانیا آرومتر بشه همه نیومدنام رو تلافی می کنم .
برای همه تون سال خوشی رو آرزو می کنم .
شاید دیگه نشه بیام
پس سر تحویل سال
دعا برای ما هم یادتان نرود

پیشاپیش عیدتون مبارک .........




موضوع مطلب :