سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 10
  • بازدید دیروز: 79
  • کل بازدیدها: 192940



یکشنبه 88 تیر 7 :: 8:29 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام .
می دونم اینو باید هفته پیش می نوشتم ، ولی خوب فرصت نشد .
ولی آخرش دلم نیومد ننویسم . آخه نوشته ها همیشه آدم رو به یاد خیلی چیزا میندازند . اینو می نویسم تا یه روزی به خودم و علی یادآور بشم .
دوشنبه قبل ، علی قرار بود پاش رو عمل کنه . شب قبلش ، چون ماشین رو برداشت رفت و دیر اومد و یه کم مامان و بابا رو اذیت کرد ، مامان کلی حرص خورد و دلخور شد و صبح باهاش نرفت بیمارستان . من و مریمم مدام بهش گفتیم : تو آخر با این کارات این پدر و مادر رو سکته میدی !!! ( البته زبونم لال )
خلاصه مامان موند تو خونه و داشت از نگرانی از پا در میومد . هی زنگ می زد به بابا ، هی راه می رفت . کلافه بود خیلی .
ساعت 8 و نیم بردنش تو اتاق عمل ، 1 و نیم برش گردوندند .
وقتی ما رفتیم ملاقات ، من دیدم علی سرش رو کرده زیر بالش و داره های های و بلند بلند گریه می کنه !!!!!!!!
به بابام گفتم : این چشه ؟؟؟
گفت هیچی . وقتی بیهوش بود من رفتم آبجوش بیارم ، علی یهو به هوش اومده . از بغل دستیش پرسیده من کجام ؟ بهش گفتند تو بیمارستان !!!
اونم شروع کرده به گریه که : چرا مامان رو عمل کردین ؟ مامان چش شده ؟ هی به بابا می گفته منو ببر پیش مامان . مامان چرا عمل کرده ؟؟!!!!!!!!!!
مامان ایستاده بود بالا سرش دست می کشید رو سرش ، گریه می کرد می گفت مامان من اینجام . تو عمل کردی ، من که چیزیم نیست . ولی مگه ول می کرد ؟؟ هی به مامان می گفت : چرا عمل کردی ؟ مامان تو که چیزیت نبود ، پس چرا عمل کردی ؟
عماد بش می گفت : علی جون پاتو تکون بده ، اون وقت می فهمی کی عمل کرده !!!!!!!!!!!!
خلاصه اون روز کلی خندیدیم .
تازه بابا می گفت وسط گریه هاش هی می گفت : بابا این پیتزاها رو بذار تو کمد !!! این درختا رو چرا تو اتاق کاشتن ؟
خلاصه به قول مهدی : دانسی داشتیم اون روز .
از بس شب قبل بهش گفته بودیم آخرش اینا از دست تو یه بلائی سرشون میاد ، تا شنیده بود تو بیمارستانه ، فکر کرده بود مامان خدای نکرده چیزیش شده .
حیفم اومد اینو ننویسم .
 خاطرات ، قشنگترین یادگارهای زندگین.
در پناه حق !!! 



موضوع مطلب :