سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 193296



یکشنبه 92 خرداد 12 :: 10:14 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالاتتون چطوره ؟ می دونم خیلی تنبل شدم قبول دارم . ولی خوب باور کنید از بس از دست این دختر خواب دلچسب نمیرم یه دقیقه هم که وقت ازاد دارم ترجیح میدم استراحت کنم تا بیام پای نت ........
خرداد ماه ، ماه تولده تو فامیل ما . تا دلتون بخاد خردادی داریم . بابک ، وانیا ، خواهرم مینا ، عروس خاله م ، نوه خاله م . البته وانیا که خوب سال اولشه .....
این دو روزه همش یاد پارسال می افتم که برام خیلی عجیبه که لحظه به لحظه رو یادمه . پارسال چنین روزی جمعه بود .......
از 5شنبه صبح که از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گردگیری و جاروبرقی و جابجائی مبلها و تی و خلاصه هر کاری که تونستم انجام دادم تا شاید وانیا زودتر بیاد . یادمه تا ظهر دستم به خونه بند بود .
بعد زنگ زدم بابک اومد دنبالم رفتیم بیمه تکمیلی معرفی نامه گرفتیم بعدش رفتیم دم پل مارنون بستنی خوردیم ولی هوا خیلی گرم بود گفتم زود برگردیم خونه .
بعدازظهرش رو خیلی یادم نیست ولی یادمه ظهر جمعه نرفتم خونه مامان بابک می خواست بره خونه مامانش وقتی دید من نرفتم اونم نرفت . بعد خواهرم زنگ زدم که دائیم اینا از آبادان اومدن . مینا و دختردائیام اومدن دنبالم رفتیم خونه مامان . بعد بابک اومد رفتیم پیاده روی و پل خواجو و کنار آب و دعا و .......
شب دیروقت اومدیم خونه و خوابیدیم و دیگه ساعت 4 صبح بود که فهمیدم کیسه اب پاره شده و بقیه جریانات رو هم که دیگه قبلا نوشتم .


حالا فردا تولد وانیاست . یادمه ساعت 11 دنیا اومد ...........
چقدر زود یکسال گذشت .........

خاطرات دنیا اومدن وانیا یادتونه ؟ رمزم که یادتونه ؟؟؟؟؟؟؟

اولین عکسای وانیا چطور ؟ تو اولین روز دنیا اومدنش ؟


البته همچین زودم نبود خیلی سختیا کشیدم بایت خیلی چیزا که حالا مجال گفتنش نیست خیلیاشم هر دفعه گفتم ولی خوب می دونم که مادر شدن همینه .
از روزی که می فهمی یه جنین توی شکم داری باید با خیلی چیزا خداحافظی کنی و به خیلی چیزا سلام بدی .
این روزا زندگی داره بم سخت می گیره البته چند سالی هست که این طوریه دقیقا از 20 آذر ماه 88 تا امروز خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد . خیلی چیزا برای همیشه باهام خداحافظی کردند و خیلی چیزائی که هیچ وقت تو ذهنم نمی گنجید بر
ای همیشه تو زندگیم موندگار شدن ........
ولش کن ........

 قراره فردا شب برا وانیا تولد بگیریم . هنوزم هییییییییییییییییییچ کاری نکردیم . نه خریدی نه تزئیناتی فقط کیک رو بابک به سلیقه خودش سفارش داده .
نمی دونم فردا شب چی بشه یا کی برسم بیام بنویسم ولی بهرحال میام .
16 خرداد هم عروسی پسرعمه مه اونم تو کازرون .  همون که روز عقد زهره باباش فوت کرد . بهش قول دادم میرم عروسیش ولی نمی دونم جور میشه یا نه ؟
دعا کنید همه چی فردا خوب پیش بره .......

راستی الان رفتم تو آرشیو وبلاگم . خرداد ماه 91 . روز 8 خرداد که تولد بابک بود . یادمه پارسال آژانس گرفتم و رفتم براش کیک و گل خریدم .
پستش یادتونه ؟

و اما امسال .........
راستش رو بخواید خیلی حال و حوصله انجام کاری رو نداشتم فقط صبح اول وقت بهش زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم . ماشینم که دست بابک بود و جائی نمی تونستم برم .
هی داشتم فکر می کردم چه کنم و از همکارم نظر خواستم که گفت به این آقائی که کارای ما رو انجام میده زنگ بزن هر چی میخای بگو بگیره برات سر ساعتی که بابک میخاد بیاد بیاره دم بیمارستان .
منم بهش زنگ زدم و گفتم بره یه کیک دو نفره که روش نوشته شده باشه " بابک جان تولدت مبارک " بگیره . یه شاخه گل رز هم بگیره بعدم دو دست جوجه کباب از رستوران بگیره و ساعت 1 که بابک میاد دنبالم بیاره دم بیمارستان .
خوب اون بنده خدا هم همین کار رو کرد . اون روز بابک وانیا رو هم با خودش آورده بود . خلاصه که بعد که بابک اومد همه چیز رو گذاشتم صندلی عقب و اومدیم . بهم گفت اینا چیه ؟
گفتم به مناسبت تولد شماست .......
اولش گفت ای بابا این کارا چیه ؟ میذاشتی واسه تولد وانیا و این حرفا ......
ولی بعد تشکر کرد و اومدیم خونه نهار رو خوردیم و خوابیدیم و عصر هم چای و کیک و میوه و عکس و شمع و تولدبازی سه نفره و .........
البته عکساش هنوز رو گوشیه . انشالا با عکسای تولد وانیا اونا رو هم میذارم  .
الان دیگه دیروقته حسش نیست .


خوب دیگه من کم کم برم ......
خیلی وقت بود ننوشته بودم الان خیلی حس خوبی دارم .
خدانگهدار تا بعد ......













موضوع مطلب :