سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 79
  • کل بازدیدها: 192938



سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:6 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . تعجب نکنید که در عرض دو روز دارم دو تا پست میذارم . هم تعطیله هم بابک خونه ست . البته وانیا همچنان از سر و کول و پر و پاچه من بالا میره و با عذاب باید بنویسم ولی خوب بالاخره هر دفعه هم میذارمش پیش بابک یه کم اروم می گیره .
امروز از صبح تا حالا همش این ور اونور می افتیم و حس و حال نداریم از بس دیروز خسته شدیم . هی پامیشم یه کم خرده کاری می کنم دوباره میرم تو رختخواب ولو میشم ولی حالا گفتم بذار بیام بنویسم تا دوباره گیر نیفتادم .
خوب بریم سر تولد ........

پریشب با بابک رفتیم بیرون تا یه کم خریدامون رو انجام بدیم ولی  جز چند تا وسیله تزئینی و چند تا ظرف یه بار مصرف چیزی نخریدیم و برگشتیم خونه . منم اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم . صبح بابک زنگ زد گفت ساعت 11 میام دنبالت بریم خریدامون رو بکنیم ولی من خیلی کار داشتم گفتم نه 12 بیا .
سر ساعت 11 هم زنگ زد و گفت که پارسال وانیا این موقع بود دنیا اومد و خلاصه یه کم در مورد وقایع پارسال اون موقع با هم حرفیدیم و بعد قطع کرد .
ساعت 12 هم با موتور اومد دنبالم و رفتیم دنبال بقیه خریدا . اول رفتیم یه کم وسیله تزئینی دیگه خریدیم و بعدم میوه و بعدم خونه . بابک رفت دنبال وانیا ولی چون خواب بود نیاوردش و اومدیم سریع یه کم دکوراسیون رو تغییر جزئی دادیم و میوه ها رو شستیم و روی میز چیدیم و شروع کردیم به باد کردن بادکنکها و تزئین کردن خونه .
شام و کیک رو هم سفارش داده بودیم .
خلاصه بعد زندائیمم اومد و کلی کمک کرد تا شربت درست شد و تزئینات تکمیل شد و گوجه و خیارشور خرد شد و وانیا هم مطابق معمول کلی غرغر کرد تا خوابید و بقیه خریدا انجام شد و تازه ساعت 8 بابک و وانیا رفتند حمام و منم که قبلش رفته بودم و خدا رو شکر تا قبل اذان تقریبا همه کارا انجام شده بود . دیگه مهمونا کم کم از بعد نماز یکی یکی پیداشون شد و تولد شروع شد .
چون دیر وقت بود شروع کردیم سریع به عکس گرفتن . لباس عروس وانیا رو تنش کردیم و تاجشم گذاشتیم سرش و اینقدر خوشگل شده بود که دلم براش ضعف می رفت . زنجیرشم که کادوی تولد من و باباش بودانداختیم گردنش و همش با اون مشغول بازی بود . دیگه بعد کیک رو بریدیم و شربت دادیم و بابک رفت شام رو بگیره بیاره . شام فلافل بود که با گوجه و خیارشور و جعفریای باغچه مون و سس و نوشابه به همراه نون باگت کنجدی سرو می شد .
مریم اینا اخرین مهمونا بودن که اومدن .  عماد به محض اومدن بهم گفت بهار یه سوزن نخ بم بده اگرم نیست یه سوزن ته گرد بده !!!!!!
من خنگ نفهمیدم واسه چی میخاد ؟ به محض اینکه بهش دادم خیلی با شیطنت خندید و گفت ای ول حالا دیگه بادکنک بی بادکنک !!!!!!
بی وجدان خودش و پسرخاله م همه بادکنکا رو ترکوندن . حالا فکر کنید یکی از بادکنکا از اینائی بود که توش کلی از این چیزای ریز ریز تزئینی توشه . اونو هی داشتن دست دست می کردن که بترکونن یا نه که دائی عزیز زحمت کشیدن ترکوندن و همه خونه رو به گند کشیدن !!!!!!!خلاصه بعد مراسم کیک خورون سریع سفره رو انداختیم و شام خوردیم . بعد شام هم که میوه سرو شد و طه کادوها رو باز کرد .
واااااااااای فکر کنید در عرض یه شب 7 دست لباس تقدیم وانیا شد .
مامان و مریم هر کدوم 50 هزار تومن دادن . دائیم 30 و خانم بابابزرگم 10 هزار تومن .
تازه بعد میوه بستنی دادیم و بعدشم چای .
خیلی دارم سعی می کنم عکسای لباساش و این تعداد عکس که تو گوشی خودم هست رو آپلود کنم ولی پرشین گیگ اذیت می کنه .
بقیه عکسا هم تو گوشی بابکه که حالا کی بیاد بریزه رو کامپیوتر .

خدا رو شکر در کل همه چی خوب بود . همه از پارسال حرف می زدن و بی تابیای من که شب تولد بابک که همه خونه مون بودن ازشون می خاستم دعا کنن هر چه زودتر راحت بشم ........
نمی دونم چی بگم ؟
فقط می دونم که حتما حتما باید خدا رو بخاطر خیلی چیزا شکر بگم خیلی چیزا که مهمترینش سلامتی خودم ، همسرم و دخترمه . سلامتی ای که این روزا خیلیا بخاطر داشتنش حاضرند همه زندگیشون رو بدن . از جمله یکی از همکارای خودمون که با وجود دو تا بچه کوچک به طور ناگهانی سرطان ریه گرفته وحالا مشغول شیمی درمانیه یا خواهرزاده یکی از همکلاسیای دانشگاه که با وجود نداشتن پدر، مادرش با چه زحمتی بزرگش کرد و حالا که 20 سالش شده و دانشجوی سال سوم حقوقه یهو متوجه یه سرطان خیلی بدخیم میشه و حالا اونم مشغول طی کردن دوره های شیمی درمانیه .

سلامتی خانوادم که همیشه بهترین و بزرگترین حامیان زندگی و مشکلاتم بودن بخصوص تو دوران نبود بابک چقققققققققدر کمکم کردن .
بخاطر خیلی چیزای دیگه ای که فقط من می دونم و خدا . خیلی چیزائی که یکی مثل زهره چشم بصیرت دیدنشون رو داره و می نویسه تا یادش نره و یکی مثل من این چیزا رو یه جورائی وظیفه و عادی می دونه و اصلا نمیخاد که ببینه !!!
یا بخاطر اینکه تازگیا تو بیمارستان صمیمیتم با تعدادی از همکارائی زیاد شده که همه جوره راهنمائیم می کنن تا فضای خونه مون صمیمی تر و بهتر بشه و رفتارام با همسرم بهتر و بهتر باشه و رهنموداشون تاثیر خیلی زیادی روی زندگیم داشته و داره  .

خدایا شکرت . شکرت به خاطر تموم نعمتائی که بهمون دادی . بخاطر این هدیه باشکوهت که این روزا بزرگترین شادی زندگیمونه و از بین برنده تمام غصه هامون . این فرشته ای که با هر خنده ش هزار تا غصه رو از دلمون می بره .
درسته که بخاطر بودنش خیلی از ارامشا و اسایشای قبلیم پر کشیده ولی به جاش معنی دوست داشتن رو بهم فهمونده .
حالا می فهمم وقتی مامانم یا هر مادر دیگه ای چهره ناراحت بچه ش رو می بینه چقدر زجر می کشه .
خدایا هیچ پدر و مادری رو به غم اولاد گرفتار نکن . خدایا هیچ پدر و مادری رو خجالت فرزند نده . خدایا همه فرزندانمون رو باقیات صالحاتمون قرار بده و سایه هیچ پدر و مادری رو بی وقت از سر فرزندانشون کم نکن .
و در آخر خدایا شکرت به خاطر ندادن خیلی چیزائی که ازت خواستیم . من همیشه اعتقادم بر این بوده که تو بهترینها رو برام رقم می زنی . شاید وقتی یه چیزی ازت میخام همون موقع بهم ندی ولی می دونم و بهم ثابت کردی که بعد از صبوریم خیلی بهتر از اون چیزی که ازت خواستم رو بهم میدی .

خدایا بی تابیها و نادونی های منو ببخش بذار پای بنده بودن و عجولی و بی طاقتیم . تو ببخش که بهترین بخشنده هائی .

درسته که زندگی ما از روز اول خیلی مشکل توش بود ولی به  لطف خدا چندتاش حل شد اما اون اصلی ترین مشکل هنوز سرجاشه که با توصیه منصوره میخام با فرستادن موج مثبت امیدوار باشم که خیلی زود حل میشه . نمی دونم سال دیگه این موقع تو چه حال و روزیم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ولی دلم میخاد اگه زنده بودم سالم باشیم و دیگه این مشکل تو زندگیمون حل شده باشه .........

محتاج دعای خیرتان هستم .





موضوع مطلب :