سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 35
  • بازدید دیروز: 32
  • کل بازدیدها: 192997



چهارشنبه 88 تیر 17 :: 7:46 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . چند روزی هست که فرصت نوشتن پیدا نکردم . دلم واسه وب و نوشتن تنگ شده بود . البته اتفاق خاصی هم نیفتاده بود که بنویسم . ولی امروز یه اتفاق جالب البته یه ریزه خطرناک افتاد که بد نیست به عنوان خاطره بنویسم .
اول بذار از صبح بگم . نمی دونم چرا امروز صبح بعد از نماز یادم رفت آلارم موبایل رو تنظیم کنم . یهو دیدم بابا اومد بالا سرم گفت : مگه نمیخوای بری سر کار ؟ گفتم مگه ساعت چنده ؟ گفت هفت و ده دقیقه !!!!!!!!
مثل جت از تخت پریدم پائین و ده بدو . تا اومدم برم شد هفت و بیست دقیقه . هیچی دیگه رفتم دنبال مینا و رفتیم . هفت و چهل و یک دقیقه بیمارستان بودیم . تازه همه داشتند میومدند .
امروز نوبت نون سنگک بود که واسمون بیارن . جاتون خالی صبحانه نون سنگک و پنیر زدیم تو رگ و رفتیم سر کار . دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تا ساعت 2 که سوار شدیم بیایم خونه . از اول اتوبان یه وانت افتاد جلوی ما که خیلی تند می رفت . از همه ماشینها هم سبقت می گرفت و می رفت . منم که خوب می دونید که تو سرعت روم از کسی کم نمیشه !!!!!!! منم می گازوندم . ولی نامرد راه نمی داد و هر چی چراغ ، بوق ، خیر افاقه نکرد . منم کفری شدم و گازوندم و از راست ازش سبقت گرفتم و پیچیدم جلوش . یارو هم که یه پسره جوونی بود گذاشت دنبالمون . اونم از راست سبقت گرفت و اومد و جلو و کوفت رو ترمز . خدا رحم کرد . احساس کردم داره خطری میشه . اهل مسابقه نبود، نامرد بود . منم دیدم خطریه ترسیدم . نه از اونا از بابام !!!!!!!!
اگه بفهمه پوستمو می کنه . هیچی دیگه حالا هر چی ما آروم میریم این نامردم آرومش می کنه . هی می پیچید جلومون . منم با خنده اعصابشو می ریختم بهم . میخواست بره تو اتوبان چمران . من ازش سبقت گرفتم ، این مینای دیونه شیشه رو کشید پائین داد زد خیلی آشغالی ( البته ببخشید که مینا یه خورده بی ادبه !!!!!!!!! )
اینم افتاد رو اون دنده و دوباره افتاد دنبالمون و دوباره جلوی ماشین زد رو ترمز !!!! مونده بودیم چکار کنیم . مسیرمون با اون یکی بود . چاره ای نداشتیم از یه مسیر دیگه رفتیم تا شرش کنده شه . اسم خیابون رو زده بود جلوان. این مینای دیونه می گفت : اه . اینجا جولبون ایرانه . برو برو همینجا جومونگ اینجاست کمکمون میکنه !!!!کلی خندیدیم دوتائی .
 وقتی رد شد ما اومدیم تو مسیر اصلی . ولی جالب بود . از این چیزا بدم نمیاد ولی از این می ترسم که اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته چون تو اتوبانه ، واسه خیلیا جز خودمون دردسرساز میشه و از همه مهمتر ، پوست بنده توسط بابا قلفتی کنده خواهد شد که البته الحق و الانصاف حقمه !!!!!!!!!
حالا اینا تموم شد ، مینا رو پیاده کردم ، سر ورزشگاه یه خانومی ایستاده بود دست تکون داد سوارش کردم تا آخر خیابون ببرمش ، ولی رفت نشست عقب ، منم چون کیفم عقب بود مشکوک شدم . وقتی پیاده شدم یه لحظه برگشتم پشت سرم به کیف نگاه کنم که وقتی رو برگردوندم دیدم وااااااااااااااای !!!!!!! الانه که برم تو جدول . سرعتمم که کم نبود . خلاصه سریع فرمونو برگردوندم و ماشین تلو تلو خورد و صاف شد . خدائیش خیلی خدا رحمم کرد والا چپ کرده بودم اونم واسه یه شک و یه کیف که الحمدلله پولم توش نبود . ای اف به این مال دنیا !!!!!!!!!
بعدم که اومدم خونه و اگر چه داشتم از ترس و عواقب بعد از ترس این دو اتفاق تقریبا سکته می کردم ولی هر طور بود ظاهر امر رو حفظ کردم .
اومدم خونه داشتم با طاها بازی می کردم که آقای ... زنگ زد ...........
بذار از قبل بگم . تا دیروز ازش هچ خبری نبود و من در کمال آرامش از نبودنش لذت می بردم . سه شنبه تو اتاقم بودم که تدارکات زنگ زد گفت بیا بالا . رفتم دیدم شازده تشریف آوردند !!!!! در کمال بی محلی و مثل آدمای قهر سلام و علیک و دوباره کل کل سر فرمها و هی می خواست به من بفهمونه که مسافرت بوده . منم که کاملا تو کوچه علی چپ تشریف داشتم و خلاصه بعد اومدیم تو اتاق من . به محض ورود به کیف من سر چوب لباسی نگاه کرد و گفت : به به می بینم که کیف نو مبارک !!!!!!!!!!!
از رو که نمیره ماشالا .........
هیچی ، طبق معمول یه کم کل انداختیم و اونم بی خیال انگار نه انگار و ......
دراومده میگه میخوام برم کربلا میای ؟ گفتم : جااااااااان !!!!
میگه خوب نمیریم کربلا می ریم دور و برش !! میای بریم دوبی !!!!!!!!
بخدا من نمی دونم با این دیونه چیکار کنم ؟؟؟؟؟ منم فقط بهش چشم غره رفتم که نتیجه خاصی نداشت البته !! من از رو رفتم که اون نرفت !!!!
بعد هم سوئیچش رو تو اتاق روی پرونده ها جا گذاشت و رفت . بعد زنگ زده میگه : تو سوئیچ منو برداشتی ؟!!!
گفتم آره !! نه که طاقت دوریتو ندارم خواستم برگردی پیشم !!!!!!!!
بعد یه فکری به ذهنم رسید . بهش گفتم اگه رفتی کربلا واسه من خیلی دعا کن . یه مشکلی دارم میخوام حل شه !!!!
حالا گیر داده بود که چه مشکلی ؟؟؟؟؟؟
هر چی میگم بابا شما چکار داری فقط دعا کن حل شه !!
گفت اگه کسی اذیتت می کنه بگوها !!!!!!!!
می خواستم بگم آره یه کنه هست که دیونم کرده میشه منو از شرش خلاص کنی ؟؟؟؟؟
خلاصه گفت در مورد زندگیه ؟ گفتم آره . گفت اه . گفتم بله . گفت باشه . بعد دو دقیقه بعد زنگ زده میگه : حالا بگم درست بشه یا درست نشه ؟ گفتم بگو درست بشه . خیال کردم مثلا پیش خودش فکر کرده که دلم یه جا گیر افتاده بی خیال ما شه .
بعد عصزی سر کلاس زبان  ، یهویادم افتاد که ای دل غافل ، من باید به اینا می گفتم که پرونده های اورژانس رو پوشه نکنید !! حدسم زدم که دیر شده باشه ولی با این حال بش زنگ زدم که پرونده های اورژانس رو پوشه نکنید . من که قبلا گفته بودم . که یهو داد کشید گفت : برو بینم حرف الکی نزن کی گفته بودی ؟؟؟؟
آقا منو بگیر !! از شدت عصبانیت مونده بودم چیکار کنم . فقط بش گفتم : بهتره اول بری ادب یاد بگیری . بعدم گفتم خداحافظ و قطع کردم .
حالا امروز ظهر با شماره چاپخونه زنگ زد . گوشی رو که برداشتم سلام و احوالپرسی و منم با نهایت سردی و بی تفاوتی جواب دادم . صدای طاها میومد فهمید خونم . می گفت چرا زود رفتی خونه !!!!!!!!!!
گفتم مگه باید واسه خونه اومدن از تو اجازه بگیرم نکبت ؟!!!!
بعد گفت : حالا مشکلت چی بود ؟ گفتم تو اول برو ادب یاد بگیر بعد حرف  بزن . اونم گفت خوب عصبانی شدم حالا ببخشید . !!!!!!
می خواستم بگم مردشور خودتو ببرن و عذرخواهیتو !!!!!
خلاصه این راهکارم جواب نداد . البته زنگ زده بود در مورد برگ اکو سوال بپرسه این بحثم پیش کشید .
حالا ببینیم آخر عاقبتمون با این بابا به جا خواهد کشید .
خدا رو شکر اگر چه این چند روز رو از سر تنبلی روزه نگرفتم ولی عوضش امروز اعمال ام داود رو خودم تو خونه انجام دادم . خیلی خوب بود . حالی بردیم با خدا . علی روزه است باید برم واسش یه چیزی آماده کنم.
از بیمارستام خیر خاصی نیست . فقط اینکه یکشنبه ساعت 10 دکتر پورمقدس واسه رفع مشکل بین من و مسئول آنژیو ، جلسه گذاشته که خدا بخیر کنه انشاالله .
خوب فعلا برم . اگه شد دوباره میام . علی گناه داره . راستی واسه روز پدر ، یه کفش واسه علی و یه صندل واسه بابام خریدم که اگه شد عکسش رو میذارم . حالا وقت تنگه . باشه واسه بعد .
در پناه حق ......




موضوع مطلب :