سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 12
  • بازدید دیروز: 20
  • کل بازدیدها: 193326



سه شنبه 88 مرداد 27 :: 4:30 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال شما خوبه ؟ انشاالله که همینطوره .
خیلی وقته که دیگه دل و دماغ درست و حسابی واسه نوشتن نداشتم . البته الانم خیلی ندارم ولی واسه تعویض آب و هوا و ثبت خاطراتی که اگه ننویسم فراموشم میشه ، می نویسم :
چند وقتی بود که هی به مسئول رفاه می گفتم یه چادگان واسه ما جور کن ، هی پشت گوش می انداخت . چند روز پیش ، اومد تو اتاق ، بهش گفتم فلانی آخرشم یه چادگان واسه ما جور نکردی تا ماه رمضون اومد ، بعدشم که زمستونه !!!
یهو گفت : یه خانم دکتری رزرو کرده بوده  حالا یکی از  فامیلاش فوت کرده نمی تونه بره . میخوای تو بری ؟
گفتم آره . خلاصه زنگ زد و هماهنگ کرد و رفتیم درستش کردیم واسه یکشنبه عصر تا دوشنبه عصر .
برنامه هامونم جور کردیم و قرار شد خاله اینهام باهامون بیان.
خلاصه جاتون خالی عصر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم چادگان . طرفای 7 و ربع رسیدیم . باورم نمی شد که ویلاهای علوم پزشکی اینقدر قشنگ و خوب باشند !!! راستش یه جورائی بعید بود !!!
ولی خدائیش خیلی قشنگ و دلباز بود . هم خود ویلا ، هم منظره جلوش . نسبت به دفعه قبلی که 120 هزار تومان دادیم واسه یه شب و اونم ویلای خصوصی خیلی بیشتر می ارزید . اون ویلا هم کوچیک بود هم منظره نداشت .  
ولی ایندفعه خیلی خیلی بهتر بود . توی تراسش جا داشت واسه نشستن . حصیر پهن کردیم و نشستیم اونجا . هوا هم خوب بود . خود ویلا و منظره جلوش اینقدر قشنگ بود که نیاز به بیرون رفتن نبود . نماز که خوندیم ، یه کم استراحت کردیم و بعد شام خوردیم و بعدش یه کم رفتیم دور بزنیم . ولی از بس همش شبیه به هم بود و پیچ در پیچ ، از ترس گم شدن برگشتیم .
بعد از تمام شدن رستگاران ، من و مرضیه ( دختر خالم ) ، رفتیم تو چمنای جلوی ویلا دراز کشیدیم . من یهو نگاه کردم ، دیدم روبروی ویلا ، اسباب بازی هست . تاب ، سرسره ، کلی ذوق کردم . به مرضیه گفتم بیا بریم . ولی سید نذاشت اون بیاد . منم تنها رفتم کلی تاب بازی کردم . اینقدر که سرم داشت گیج می رفت و حالت تهوع گرفتم . یاد بچگیام افتاده بودم . اون همه شیطنت ، اون همه انرژی .....
امان از این روزگار !!!! کی فکر می کرد یه روزی این بچه شیطون و پر سر و صدا ، اینطوری آروم و بی پر و بال بشه ؟!!
ولی خوب روزگاره یگه . پیش میاد . ما هم شکایتی نداریم . هر چه از دوست رسد نکوست .
بعد یه کم بازی ، به سید زنگ زدم ، گفتم بچه ها رو بیار . خندم گرفته بود که نه دلش میومد که چشم از من برداره و بره تو ، نه حوصلش می شد بیاد دنبالم !!
ولی بهر حال اومدند . مامان و خاله و سید و عماد و مریم و مرضیه و علی . وای اینقدر حال داد . اینقدر تاب سواری کردیم که همه مون حالت تهوع و سر گیجه گرفتیم . من از سرسره رفتم بالا ، این عماد بی وجدان دنبالم کرد ، خواستم از دست اون فرار کنم ، خوردم زمین . اونم تعادلش رو از دست داد ولی زمین نخورد . بعدش تو تاب سواری با هم مسابقه گذاشتیم . خلاصه که خوش گذشت خیلی . جای همه دوستان خالی .
بعد از پارک ، تازه اومدیم خونه ، هوس پفک کرده بودیم که نداشتیم . هیشکی هم حوصله بیرون رفتن واسه خرید نداشت . رفتیم سر یخچال و انگور خوردیم و بعدشم دیگه خواب .
دوست داشتم  صبح زود بریم پیاده روی ، واسه نماز که پا شدیم ، هی تو سالن راه رفتم که ببینم کسی پا میشه بریم دیدم خیر همه خواب رو ترجیح دادند !!!!
منم که وضع رو اینطوری دیدم گرفتم خوابیدم . ساعت 8 و نیم دیگه همه بیدار شدند و صبحانه و رفتیم بیرون .
اول رفتیم درشکه سواری ، بعد قایق و بعد هم خونه .
این عماد نامرد ، تو قایق خیس خیسمون کرد . آب از سر و رومون می چکید . ولی خوب خنک شدیم یه کم ........
بعد که رسیدیم خونه ، من و مرضیه و مینا با ماشین من رفتیم تو میدون اصلی با اجازتون 52 تا عکس گرفتیم !!!
با دوربین موبایل مرضیه عکس گرفتیم بعد بلوتوس کرد واسه من .
این طاها هم که دیگه آتیشی نبود که نسوزونه !!!‏از سر و کولمون بالا می رفت . مریم شنبه چشماشو عمل پی آر کی کرد . همش مجبوره عینک بزنه . همینطوری پیشش نمی رفت دیگه با عینک که علی حده !!!!
ظهرم که دیگه مسئولین محترم تدارکات یعنی عماد و بابا و سید ، جوجه ها رو درست کردند و آماده که شد به ما اطلاع دادند بیام میل بفرمائیم . منم که جوجه خیلی دوست ندارم محض رفع گرسنگی یه کم خوردم .
خیلی جالب بود این چند وقته که هی مدام بیرون رفتیم و مهمون داشتیم و جوجه و کباب و اینا زیاد خورده بودیم ، واسه چادگان همه متفق القول گفتند این دفعه دمپخت درست کنیم واسه نهار !!!
اما همین که عماد خان چشمشون به کباب پز ویلا افتاد که هم سایه بون داشت و هم خوب بود ، گفت نه باید برم جوجه بگیرم . خلاصه نتونست جلوی شکمش رو بگیره و رفت خرید و اومد !!
بعد نهارم که دوباره تلویزیون و حرف و خواب و ...........
روی هم رفته خیلی خوب بود . یه تمدد اعصاب به موقع . جای همگی خالی .
قبل ماه رمضونی تفریح خوبی بود . بعد هم که دیگه برگشتیم خونه و تازه سید واسمون فیلم سوپراستار رو آورد دیدیم .
صبح تا حالا هم که سر کار و حالا هم خونه ........
از این به بعدشم دیگه با خدا .......
خوب مامان داره صدام می کنه . برم ببینم چه خبره .
فعلا تا بعد .......




موضوع مطلب :