سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 33
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193497



پنج شنبه 88 مرداد 29 :: 9:48 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب بازم خدا کمک کرده که زود زود بیام واسه نوشتن .
خدایا شکرت . همیشه این جمله رو آخر پستم می نوشتم . ولی این بار اولش می نویسم چون با این چیزائی که امروز دیدم ، واقعا باید بگم خدایا شکرت . اونم نه یه بار . به تعداد تمام آفریده های خدا ، که فقط و فقط خودش می دونه چقدر هستند می گم :
خدایا شکرت .
چند وقتی بود که هی کاملیا بهم می گفت بیا یه روز بریم سرای سالمندان . هم وقتش نمی شد هم دلم طاقت نمی آورد . می ترسیدم برم حال و روزم بهم بریزه . دیدن این جور صحنه ها ، تا مدتها روحیه ام رو خراب و داغون می کنه .
واسه همین هی دست دست می کردم . تا اینکه دو روز پیش ،‏کاملیا زنگ زد و احوالپرسی کرد و بعد گفت من 5 شنبه نذر دارم یه کم کتلت درست کنم ببرم سرای سالمندان . تو میای بریم ؟
منم گفتم اگه شد آره میام . هی تو فکر بودم تا دیگه صبح ، تصمیم گرفتم برم . بهش زنگ زدم که میام . قرار شد ساعت 4 برم دنبالش .
خلاصه دیگه ظهر که اومدم خونه ،‏یه کم پای کامپیوتر نشستم ، عکسای چادگان رو ریختم تو کامپیوتر و یه کم کار خرده ریز کامپیوتری داشتم انجام دادم و دیگه 3 و نیم راه افتادم رفتم . بنزین زدم و نون ساندویچی و یه کم موز و یه فلاسک چای هم با خودم بردم . رفتم خونه کاملیا ، اونم داشت ساندویچ ها رو آماده می کرد . یه کم حرف زدیم و ساعت 5 بود دیگه رسیدیم .
وااااااااااااااااااای خدا که چه صحنه فجیعی بود . خیلی سعی کردم فکرم متمرکز اونجا نباشه . ولی مگه می شد !!!!!!!
آدم فقط اونجا که میرسه یه آرزو می کنه : خدایا ذلیل و علیلمون نکن . خدایا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کن .
خدایا من یکی که سن زیاد اصلا ازت نمی خوام . خدائیش اگه دست حودم بود همین الان غزل خداحافظی رو سر می دادم . چون دلبستگی ای به هیچ چیز و هیچ کس ندارم . فقط می خوام برم . نه از سر ناامیدی ها . نه بخدا . از اینکه این دنیا هیچ جذابیتی واسم نداره و فقط هی روز به روز به گناهام اضافه تر میشه !!!!!!!! ولی حیف که عمر دست خداست ، اجازه فضولیم به ما نداده !!!!!
داشتم می گفتم .......
کاملیا از همون دم در ساندویچ ها رو هی به اونائی که بیرون بودند داد و رفتیم سر اونی که همیشه می رفته پیشش . بنده خدا پیرزنه ازدواج نکرده بوده . فک و فامیل زیادی هم نداره . دفعه قبل که کاملیا رفته بوده پیشش ، شبش از روی تخت خورده بود زمین و انگار پاش شکسته بود. ولی هیچ کس از فامیلاش نیومده بودند ببرنش رادیولوژی . خیلی درد داشت . اونا هم می گفتند ما آمبولانس نداریم . تازه با پیرزن تخت بغلیشم مدام دعوا داشت . با همدیگه نمی ساختند . خیلی گناه داشت خیلی .
دلم میخواست یه کاری واسش بکنم ولی چه کاری نمی دونم . تنهائی نمی تونستیم جابجاش کنیم . خدایا ........
یه کم پیشش نشستیم . هی به دور و بریا چای و ساندویچ و قند و موز دادیم . بعد رفتیم بالا پیش یکی دیگه . اون بنده خدا 13 سال بود اونجا بود !!!
می گفت وقتی بچه اش 8سالش بود ه شوهرش مرده و یه روز زن باباش حالا نمی دونم از قصد یا سهوا هلش داده تو زیرزمین و قطع نخاع شده بود . بعد هم آورده بودنش اینجا . بچه اش هم از ترس اینکه دست عموهای خلافش نیفته ، سپرده بود پرورشگاه !!
البته حالا پسرش بزرگ شده ، زن گرفته و یزد زندگی می کنه ، ولی خودش هنوز اینجاست .
ای خدا !!! چقدر آدمای اینجا حرف واسه زدن داشتند . با قیافه هاشون ، با سکوتشون و با نگاهشون . انگار حرفاشون تن آدم رو به لرزه میندازه . خدایا شکرت .
کاملیا با حوصله نشست کنارش . ساندویچ رو تکه تکه می کرد و میذاشت دهنش . منم داشتم فکر می کردم و روی صندلی کنار تختش نشسته بودم . به کاملیا می گفت این خانم بچه داره ؟ کاملیا گفت نه بابا مجرده . گفت پس چرا اینقدر بی حاله ؟ گفتم بی حال نیستم دارم فکر می کنم !!!
خلاصه یه کم نشستیم و بعد هم پا شدیم با یه دنیا غم و غصه و فکر و البته تشکر از الطاف الهی در حق خودمون و خانواده هامون ، اونجا رو ترک کردیم .
تو راه کلی حرف زدیم از خدا ، از دنیا ، از شیطون ، از آدما و ...........
بعد هم کاملیا رو رسوندم خونشون و اومدم خونه و طبق معمول شیطنتای طاها آتیش پاره بلا یه کم فکرم رو از اونجا پرت کرد .....
اما ته دلم .......... ای بابا . چی میشه گفت تو کار خدا جز شکر ؟
دیروز بالاخره بعد از کلی وقت از سرکار رفتم  تو پارک دم خونه زهره اینا . زهره هم اومد با رانی و کادوی بسیار زیبائی که واسه تولدم خریده بود . یه گلدون خوشگل که به سرویس اتاقمم می خوره با یه کیف پول قشنگ . حیف که ازشون عکس نگرفتم والا میذاشتم همه ببینند .
رفتیم نشستیم زیر پنجره یه اتاق و کلی حرف زدیم . تازه جالبیش به این بود که قرار بود تو سکوت بشینیم . شاید یه دو ساعت بود که داشتیم حرف می زدیم که یه پسر بچه از توی اون خونه اومد بیرون و گفت : میشه یه خورده برید اونطرفتر صحبت کنید تو این اتاق یه نفر خوابه !!!!!!!
منم بهش گفتم : حالا که ما همه حرفامونو زدیم اومدی می گی ؟ خوب از اول می گفتی ما همه زندگیمونو نگیم شما گوش کنید !!!
پسره خندید و رفت . ما هم از رو نرفتیم از جامون تکونم نخوردیم فقط صدامون رو آوردیم پائین !!!
بعدش من رفتم سوار ماشین شم برم خونه ، که دیدم بله !! هر کار می کنم استارت نمی خوره !! هیچی دیگه زنگ زدم پدر محترم تشریف آوردند . باطری به باطری ماشین رو روشن کردیم و رفتیم پیش یه باطری ساز ، 74 هزار تومن ناقابل دادیم یه باطری نو انداختیم رو ماشین .
اینم از دیروزمون . بعدشم که به مرضیه قول داده بودم برم خونشون . عروسیش رو که فراموش کردم برم ، بعدشم دیگه دیدنش نرفته بودم گفتم دیگه ماه رمضون میشه واسه همین رفتم . واسش یه الیزابت خریده بودم ، لباسم رو عوض کردم و کادوشو برداشت و ساعت 6 بود رفتم خونشون تو خیابون 22 بهمن . سرراست بود . راحت یافتیندمش .
دیگه مگه گذاشت من برگردم . پا شد زور و بی زور شام درست کرد و منو نگه داشت . شوهر در به درشم فرستاده بود بیرون !! اون بنده خدا هم نیومد خونه .
جاتون خالی با کلی آداب ، پلو شوید و ماهی درست کرد با سوپ و خورش ماست هم که داشت و لیمو ترش و ترشی و نوشابه و ......
تازه هی می گفت اینا خیلی کمه !!!‏گفتم دیونه من ربع اینا رو هم نمی تونم بخورم تو ذوقت می خوره ها !!
خلاصه تا ساعت 10 اونجا بودم و بعد برگشتم خونه . رفتم خونه مریم اینا که دائیم اینا اونجا بودند . خدا رو شکر مامان و بابا هیچی نگفتند !! منتظر بودم کلی نق نق کنند که چرا دیر امدی ولی هیچی نگفتند !!
خوب اینم از اتفاقات این یکی دو روزه !! طبق معمول عادی و بی سرو صدا . البته خدا رو شکر .
از شنبه هم که ماه رمضون شروع میشه . تبریک عرض می کنم به همه این ماه پر خیر و برکت رو و التماس دعای خیر دارم به همه .
خوب دیگه . دوباره خیلی پر حرفی کردم . دست خودم از نوشتن درد گرفت !!!
به خدا می سپارمتان . خدا نگهدار




موضوع مطلب :