سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 30
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193494



دوشنبه 88 شهریور 16 :: 10:15 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما ؟ طاعات همگی مقبول درگاه خداوند متعال .
خوب . اگرچه ماه رمضان امسال رو بهتر از همه سالهای قبلی دوست دارم ، ولی همین ماه رمضان ، حالا نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه خیلی هم از نت دورم کرده . البته بد هم نیست . ولی خوب . حالا دیگه بیشتر به خواب و استراحت نیاز دارم واسه همین وقتم بیشتر از قبل پر میشه . بگذریم بریم سر تعریف ماجرای رفتن به خانه سالمندان .


دفعه قبل که با کاملیا رفتیم خانه سالمندان به عنوان تجربه اول ،‏تصمیم گرفتم در درجه اول واسه عبرت گرفتن و در درجات بدی واسه کمک به این مظلومترین بنده های خدا ،‏بیشتر و دست پرتر به همچین جاهائی سر بزنم . این شد که از همون موقع رفتم تو فکر که یه پولی دست و پا کنیم و یه چیزی تهیه کنیم بریم اونجا که به دردشون بخوره . 
واسه همین کمر همت رو بستم و علیرغم اینکه رو زدن به این و اون واسم خیلی سخت بود ولی چون هدفم کمک به این بنده های خدا بود ، کمروئی رو گذاشتم کنار و به هر کسی که یه کمی احساس می کردم شاید اهل این حرفا باشه رو زدم . اولش تو این فکر بودم که یه پولی تهیه کنیم واسه اینکه بتونیم یه غذای مختصری واسشون ببریم . ولی بعد که مبلغ بیشتر شد از کاملیا خواستم زنگ بزنه اونجا و بپرسه نیاز اصلیشون چیه ؟ تا اقلا این پول رو تو راه مفیدی واسشون خرج کرده باشیم .
مسئولین اونجا گفته بودند که نیاز به داروهائی دارند واسه بیمارهای زخم بستریشون که انگار داروهاش خیلی هم پر هزینه بود . اسم داروها رو ازشون پرسیدیم و اولش تو این فکر بودم که خودمون تهیه کنم و حتی با دکتر داروساز بیمارستانم صحبت کردم . ولی بعد دیدم خودشون هم بهتر می دونند چی بخرند هم اینکه از کجا تهیه کنند . واسه همین تصمیم گرفتیم به جای دارو ، پولش رو ببریم بدیم به مسئولینشون تا خودشون هر طور می دونند در  راه نیازشون صرف کنند .
جالبه که یه کم از نحوه جمع آوری پول صحبت کنم . خیلی جالب بود . به بعضیا که می رسیدم که حساب شوخی باهاشون نداشتم خیلی محترمانه و مظلومانه ، قضیه رو توضیح می دادم تا یه مقدار کمک کنند . بعضی ها هم که یه جوری برخورد می کردند که آدم حالش بد می شد !!! حالا بماند . ولی یه سری افراد هم سن و سال خودمون که حساب شوخی بیشتری هم باهاشون داشتیم ، تا بهشون می رسیدم ، راه رو روشون می بستم و می گفتم : زود باش ، زود باش پول زور وده !!!‏
بیچاره کپ می کرد که ای بابا چته تو ؟؟؟؟ حالت خوبه ؟ بعد که کلی می خندید تازه جریان رو تعریف می کردم و اونا هم پول رو می دادند . روی هم رفته 90 هزار تومان جمع شد .
دیروز صبح به کاملیا و زهره خبر دادم که واسه بعدازظهر آماده باشند تا بریم . اونها هم اعلام آمادگی کردند و قرار شد همه مون فلاسک چای با خودمون ببریم .
اولش قصد داشتم کل پول رو بدم به مسئولین ولی بعد مامان از خود دل نازکترم گفت که تو رو خدا یه چیزی بگیرید براشون ببرید . گناه دارند . اول گفتم کیک بگیریم که خوب گیر آوردن 300 تا کیک تازه یه خورده سخت بود . زهره پیشنهاد کرد چند تا بسته از این بیسکوئیت فرخنده ها بگیریم ببریم . دیدم بدم نمیگه ( واسه اولین بار در عمرش البته !! می کشه منو اگه بخونه . حالا ببین !ولی چیزی که عوض داره گله نداره زهره خانووووووم )
به مامان پیشنهاد کردم که همراهیمون کنه ولی ته دلم دوست نداشتم که بیاد . می دونستم اگه بیاد بدجور بهم می ریزه. اینه که خیلی پافشاری نکردم . اونم طبق معمول باید له له طاها می بود . این شد که نیومد .
خلاصه اول زهره رو سوار کردم ، بیسکوئیتها رو خریدیم و بعد هم رفتیم دنبال کاملیا و راه افتادیم .
حالا یه قسمت خنده دار بگم . آقا من جغرافیم واقعا افتضاحه !!! دست خودمم نیست بخدا . اصلا به مسیرها دقت ندارم . یه راهی رو باید 50 بار برم تا درست و حسابی یاد بگیرم . دفعه قبل که با کاملیا رفتیم ، بریدگی رو اشتباه رفتیم بالا و مجبور شدیم دور بزنیم . قرار شد دفعه بعد ، از بریدگی بعدی بریم بالا . کاملیا که سوار شد بهش گفتم : ببین کاملیا ، خودت حواست رو جمع کن . اگه خیال کردی اون دفعه که راه رو نشونم دادی من یاد گرفتم ، کاملا در اشتباهی . پس بپا اشتباه نریم . داشتم همینها رو می گفتم که با اجازتون دوباره از همون بریدگی اشتباهی رفتم بالا !!!‏ بعدشم واسه اینکه خیط نشم و کم نیارم ، با نهایت اطمینان به نفس گفتم : نه می دونید چیه ؟ آخه چون اون دفعه از این راه اومدیم دیدم راحته ، گفتم از همین مسیر بیام دیگه !!!
زهره حرص می خورد و می گفت : یادم باشه این دفعه واسه تولدت یکی از این نقشه ها واست بخرم بذاری تو این ماشین !!!!!!!
گفتم خودتو به زحمت ننداز ، حالا تو بخری ، کیه که استفاده کنه ؟!!!! اونم می گفت خوب یه جی پی اس واست می خرم شاید کمک کننده باشه !!!!!!
خلاصه کلی هم سر این موضوع خندیدیم .
وقتی رسیدیم سرای سالمندان ، همونجا تو حیاط که یه تعدادیشون نشسته بودند بساط چای و بیسکوئیت رو علم کردیم و شروع کردیم به پخش کردن . نمی دونم چرا اینقدر از چای استقبال می کنند !!! تا می فهمند چای داریم به سرعت میان طرفمون . خوشبختانه اونجا آبجوش بود . منم رفتم یه جعبه چای کیسه ای خریدم و هی آبجوش می آوردیم و هی چای بش می زدیم و خلاصه مشغول شدیم حسابی .

این عکسها ذوق هنری زهره خانومه . بخصوص اون گربه هه که دیگه اندشه خدائیش !!!!!!!! )


زهره با یه ذوق و شوقی چای و بیسکوئیت می داد بهشون که انگار خدا دنیا رو بهش داده . حس و حال زهره خیلی واسم جالبه . هر چی من بی احساس و یخم ، این دختر احساساتی و گرم . می دونم که گاهی وقتا از این خال و هوای من چه زجری می کشه . ( اینقدر که تو وبشم نوشته نامرد !!! ) ولی چه کنم دیگه دست خودم نیست !!!


خدا رو شکر بیسکوئیتها کم نیومد چای هم که داشتیم . هر سه طبقه رو رفتیم و پخششون کردیم . کمرم دیگه داشت می برید . زهره کلی از طبقه مردان خوشش اومده بود . هی می گفت پیرمردهای جالبین . آخرشم رفت با چند تاشون عکس گرفت . اونا هم چه ذوقی می کردند !!!
جالب اینجا بود که بعضیهاشون هم روزه بودند . وقتی به مامان گفتم می گفت : آخی حالا اینا سحر و افطار چی می خورند ؟ کی میاد سراغشون یه لیوان آب بهشون بده ؟؟؟؟ راستم میگه . خدایا قدرتت ،حکمتت و مصلحتت رو شکر . چی بگم ؟
بعضی هاشون حکایتای جالبی داشتند . یه خانمی اون وقت که تو حیاط بودیم ، دیدم راه میره و اخبار میگه !!!‏صدای قشنگی هم داشت . معلوم بود که یه جورائی قاطی کرده . همون موقع یاد مینا افتادم که عشق اخبار گفتنه !!! امروز بهش گفتم . گفتم بیچاره بپا مثل این بنده خدا از عشق اخبار گوئی خل نشی یهو بندازنت تو خانه سالمندان !!!!!!!
تو سالن پائین ، زهره می گفت دیدم یه پیرزنی هی داره به در نگاه می کنه ، فکر کردم پی تو و کاملیا واسه چای می گرده ، بهش گفتم چای میخوای ؟ گفت نه . چشم به راه پسرمم . نمی دونم چرا نمیاد !!!!!!!! ای وای .......
تو طبقه مردها ، یه آقائی تو یه اتاقی بود که خیلی واسم جالب بود . فکر کنم طرف ، نویسنده ای ، فرهنگی ای نمی دونم خلاصه یه آدم تحصیلکرده احساساتی بود . تو اتاقش یه قفسه پر از کتاب بود با قابهای عکس و گلدون.  یه موسیقی ملایم هم داشت پخش می شد . فلاسک چای هم کنارش بود . بهش بیسکوئیت تعارف کردم خیلی محترمانه تشکر کرد . مونده بودم این دیگه اینجا چیکار می کنه ؟؟؟؟؟
راستی اون خانمه بود اون دفعه گفتم پاش شکسته بود و فامیلاش سراغش نیومده بودند ، بنده خدا فوت کرده بود !!!!!! البته راحت شد . تو این وضعیت ، مرگ نهایت آسایش و راحتیه واسه آدم . به دلم افتاده بود که اگه بریم ،‏مرده . وقتی رفتیم کاملیا سراغشو گرفت ، گفتند مرده . خدا رحمتش کنه . روحش شاد ..........
بعدش رفتیم پیش مهری . همون که گفتم 13 ساله اینجاست و قطع نخاع شده . کلی ذوق کرده بود . آخر سالن به یه سالن فرعی رسیدیم .
همش می گم کاش نرفته بودم اونجا !!! وااااااااااااااااااای که چه جای بدی بود !!!!!
انگار همه اونائی که دیگه آخر کارشون بود رو اونجا رها کرده بودند !! چند نفری که هیچکدوم قدرت حرکت رو نداشتند توی یه اتاق گذاشته بودند . از شدت کثیفی مگس دورشون جمع شده بود . وای خدا یادآوریش هم اعصابم رو بهم می ریزه .
بعضی هاشون از شدت تشنگی داشتندمی مردند . به بعضی هاشون آب دادیم ، بعضی ها چای ،‏بعضی ها هم بیسکوئیت . ولی خدائیش خیلی صحنه و منظره بدی بود . خیلی .
یکی از پیرزنها کشون کشون خودش رو کشیده بود تو سالن . تا منو دید یهو شروع کرد به فریاد زدن : هچ خانم به دادم برس ، یه چی بده بخورم که الان می میرم . الان می میرم . الان می میرم .........
دویدم رفتم از زهره بیسکوئیت گرفتم بهش دادم . وای که دلم میخواست فریاد بکشم . خیلی حالم گرفته شد . باید اعتراف کنم که حتی از دیدن قیافه بعضی هاشون می ترسیدم !!!!!!
خدایا شکرت ..........
همون جا بودم که زینت اس زد که میخواد زنگ بزنه . خدا خدا می کردم پشیمون شه . چون حالم خیلی گرفته بود . وقتی گفتم کجام ، خودش گفت بعدا زنگ می زنم . انگار فهمید حالا باید تو چه حال و هوائی باشم !!!!!
تا ساعت 6 و نیم اونجا بودیم . مامان زنگ زد که کجائی دیر شد بیا دیگه . آخه شب ، اشرف ( خانم بابابزرگم ) واسه افطار دعوتمون کرده بود . بهش گفتم دیگه کم کم دارم میام .
خلاصه خداحافظی کردیم و برگشتیم . تو راه برگشتن ، توی باند وسط داشتم می رفتم که یهو ماشین بغلی پیچید جلوم . من خواستم برم باند بغلی که یهو دیدم یه پراید داره میاد . زدم رو ترمز . ولی پرایدیه انگار هول شد نمی دونم چش شد سپرش گرفت به سپر من . بعدشم تازه کلی داشت واسه من ریپی میومد که : پس این آینه رو واسه چی گذاشتن اینجا ؟؟؟ میخواستم بگم تا چشت درآد!!!!!! ولی خوب گفتم عفت کلام رو حفظ کنم !!!!
گفت پاشو بیا خسارت بده !! گفتم زنگ بزن افسر بیاد اگه من مقصر بودم باشه . تازه ماشینمم بیمه است .
خلاصه من اصلا پیاده هم نشدم . اونم کلی حرص می خورد که چرا من حتی حاضر به پیاده شدنم نیستم !!!!! یه کم ایستاد دید خیر من پرروتر از این حرفام اومد گفت حلالت می کنم !!! زهره هم بش گفت باشه ما هم حلالت می کنیم !!!!! به بابا زنگ زده بودم که بیاد بعد زنگ زدم که نیا یارو رفت .
اینم از جریان برگشتنمون . من دیگه یه راست رفتم خونه آقا اینا . بعد از فوت آقا دیگه خیلی خیلی کم ،مگر مواقع اجبار می رم تو اون خونه !!
تا رسیدم مثل همیشه که یه سلام مختصر به اشرف می کردم و می دویدم طرف تخت آقا ، طبق عادت دویدم تو اتاق آقا که کنار تختش بشینم که ............
پارسال این موقع هنوز بودش . لعنت به این دنیای بی وفا . اگرچه وقتی می رم یه همچین جاهائی خوشحال می شم که اقلا با عزت رفتند ولی نبودنشونم ............
خدایا شکرت .
خوب فردا شب اولین شب قدره . خدا توفیق بده که از لحظه لحظش بتونیم مفید و خوب استفاده کنیم انشاالله . ما رو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید لطفا .
خیل یر حرفی کردم . هم سر شما درد اومد هم دست خودم .
موفق و موید باشید .
در پناه حق ........




موضوع مطلب :