سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 22
  • بازدید دیروز: 79
  • کل بازدیدها: 192952



سه شنبه 88 مهر 14 :: 7:28 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز اومدم یه چیزی بنویسم و برم .
امروز صبح مطابق معمول هر روز تا 10 موندم بایگانی . اول اول صبح حاجی علی زنگ زد گفت بخشها برگ الکترو ندارن !!! زنگ زدم به آقای ... گوشی رو برنداشته . بهش اس زدم که اورژانسی تماس بگیر . بعد هم هی زنگ زدم این بخش اون بخش تا واسه بخشهائی که برگه ندارند یه کم برگ جور کنم تا برگه ها از چاپخونه برسه . تقصیر این ستاریه که دیر برگه رو داده بود به آقای ...
بعد زنگ زد و منم سفارش کردم که زود برگه ها رو چاپ کنه و بیاره . اونم گفت باشه .
خدا رو شکر انگار کم کم داره باور می کنه که هیچی بین من و اون نیست . یه خورده سنگین رنگین تر شده . الحمدلله .
حاجی علی که زنگ زد گفت 65 تا هم پرونده داریا زود بیا اینور امروز گفتم باشه .
امروز شمسی آش رشته آورده بود . بچه ها میخواستند گرم کنند گفتند بمون ، گفتم نه میرم بعد برمی گردم .
رفتم درآمد یه خورده کارای متفرقه ام رو انجام دادم . شیر محمد پرونده ها رو واسم آورد . اومدم شروع کنم به پرونده دیدن ، دیدم پرونده ها پرینت ندارند !!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااای منو بگیر خونم به جوش اومده بود . با عصبانیت رفتم پیش مسئول درآمد . طبق معمول قیافه ام رو که دید گفت یا ابوالفضل دوباره چی شده ؟!!!
گفتم آخه این چه وضع مسخره ایه بابا !!!!!!!! چرا پرونده ها پرینت نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم هی اینور اونور کرد معلوم شد دوباره کاغذ آ 4 تموم شده کسی به مسئول محترم خبر نداده شیفت شب هم برگه نداشته پرینت نگرفته !!!!!!!
من در کمال عصبانیت ظاهری یه کم تو درآمد ایستادم تا حساب کار دست براتی بیاد اونم فوری به اون خانه گفت : سریع یکی از کامپیوترها رو خالی کنید تا خانم معتمدی بشینه پرینتها رو واسه خانم ... بگیره تا کارش عقب نیفته .
منم با حالت دلخوری و عصبانیت از اتاق اومدم بیرون . از خدام بود برگردم بایگانی برم آش بخورم !!!!!! کیفم رو انداختم رو کولم و د دررو.
حاج علی تو سالن منو دیده میگه تشریف داشتید حالا !!!!!!! به اونم محل نذاشتم و رفتم .
شیر محمد دوید دنبالم گفت کجا میری ؟ چی شده ؟ گفتم هیچی این مسخره ها پرینتها رو نگرفتند . اون بیچاره هم هیچی نگفت و برگشت .
وارد بایگانی که شدم تلف زنگ خورد شمسی گوشی رو برداشت . براتی بود . شمسی گفت بله همین الان رسید .
گوشی رو گرفتم و خیلی سرد گفتم : بله . گفت بابا چرا رفتی من دادم برات پرینت بگیرند بیاالان آماده میشه . چرا قهر می کنی ؟
گفتم آخه دیگه از دست این بی خیالیهاتون خسته شدم . آخه چند بار باید یه اشتباه تکرار بشه ؟ کفر آدمو در میارین خوب !!!!!!
بعد دوباره حاج علی زنگ زده میگه : بابا تو با براتی دعوات شده به من چه ؟ چرا جواب منو نمیدی ؟ میگم خوب وقتی اعصابم خرده حوصله کسی رو ندارم .
خلاصه هی این زنگ زد اون زنگ زد منم محل نذاشتم . نشستم آشمو خوردم . چای هم خوردم و یه کم به کبری کمک کردم تو پانچ و مرتب کردن پرونده ها و نزدیک اذان رفتم اونجا .
بعدش دیگه کرمانی نابود شده هم اومد و دادند پرونده ها رو پرینت بگیره برام .
تا اون داشت پرینت می گرفت من رفتم پای نت . وااااااااااااااااااااای هزینه موبایل این دفعه من شده 73700 تومن . وااااااااااااااااای بر من .
ای بگم خدا باعث و بانیشو چیکار کنه که حالا باید این تاوان رو پس بدم .
تا 2.30 خدا رو شکر پرونده ها تموم شد . دم رفتن و تو همون بایگانی از دست این مینا از خنده بریده بودیم . واااااااای خدا که چقدر این آدم مسخره بازی درمیاره . خدا که چقدر خندیدیم . بعد هم که دم رفتن با شمسی اومدن تو اتاق من نشستند کلی خندیدیم . خیلی باحال بود خدائیش .
بعد بیمارستان رفتم ایروبیک . اول رفتم مشاوره پزشکی که از اول نرفته بودم . بهم می گفت باید بشی 47 کیلو و من 51 کیلو بودم !!!
گفتم اگه مامان بفهمه که شما گفتید وزن کم کنم باشگاه رو رو سرتون خراب می کنه !!!!!!!!!!!
هی راه میره میگه اه اینم هیکله تو داری ؟!! شدی عین یک . میگم خوب قشنگیش به همینه . میگه آره اینکه عین مرده تو قبر شدی قشنگه نه ؟!!!!!!!
هیچی دیگه گرم کردنای کلاس تموم شده بود که من وارد شدم . مربیه یه کم چپ چپ نگام کرد ولی بعد دیگه هیچی نگفت . اصلا امروز تمرکز نداشتم . البته نمی خواستمم خیلی ورجه وورجه کنم . ولی خوب مربی که ول کن نبود هی میومد و تذکر می داد .
بعدشم برای بار دوم تو عمرم خودم رفتم قسط وامم رو دادم !!!!!!!!
همیشه یا بابا باید می رفت یا عماد . آخه گیر آوردن جای پارک تو شمس آبادی واقعا مشکله . ولی خوب نزدیک قرض الحسنه جلوی یه مغازه بسته ایستادم . یه پسری اومد گفت : ماشینتو جابجا کن کار دارم . گفتم من 2 دقیقه دیگه اینجام . گفت باشه اگه برگشتی دید پنچر شده گله نکنیا !!!!! گفتم به ضرر خودت کار می کنی چون اون وقت خودت باید پنچرگیریش کنی حالا خود دانی !!!!!!!
رفتم و زود برگشتم دیدم طایرها سالمند . یه چشم غره به پسره رفتم و گازشو گرفتم و دبرو .

بعد هم که خونه و طاها و یه چرت کوتاه و ..........
حالا هم که نت . ولی انگار بدجوری معتاد نت شدم . باید یه چند روزی رو بی خیال شم . خوشم نمیاد وابستگی پیدا کنم . سفر مشهد تمرین خوبیه . هرچند که گوشی زهره میتونه به نت وصل شه . اونم که بدتر از من چه شود !!!!!!!!!!
خوب دیگه . میخوام برم پائین .
آهان یه چیز دیگه : امروز علی رفت آزمایش خون . بدون اینکه خانواده اون خانم هیچ هماهنگی ای با ما بکنند !! مامان هم لج کرد نرفت . صبح تو راه بیمارستان بهش زنگ زدم یه کم دعواش کردم که با کی رفتی ؟ میگه با آمانج و مامانش . میگم پس مامان بوق بود ؟
میگه مامان خودش گفت نمیام !!!!! بعدا مامان بهش زنگ زده گفته نه مامان آمانج نیست خودمون دوتائیم . گفتم خیلی خوب همچین به خدمتت برس که حظ کنی !!
هرچند دلم اصلا نمیخواد کینه و دلخوری درست بشه ولی باید یه کاری کنیم که خودسری و خودرائی از سر این دو تا بیفته والا کلاهمون پس معرکه است !!!!!!!!!
خوب دیگه جدی جدی باید برم . عماد هم همین حالا اومد دیگه وقت شامه .
دلم میخواست یه چیزی بگم ولی میذارم واسه بعد . توکل به خدا ببینم چی میشه .
در پناه حق
یا علی ........




موضوع مطلب :