سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 193376



پنج شنبه 88 آبان 28 :: 8:35 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خیلی ازحرفها رو آدم میتونه درقالب عکس بزنه . این مدت من خیلی نتونستم بنویسم . ولی اگه عکساشو بذارم دیگه هیچ وقت از یادم نمیره . واسه همین عکساشو میذارم تا اقلا واسه خودم موندگار بشه . ( البته یه توضیح کوتاه بابت هر کدوم میدم  ) قبلش هم بگم چون زهره همیشه در دسترس من نیست که با گوشیش بعکسم و کیفیت دوربین گوشی خودمم در حد المپیک افتضاحه ، قبلا بابت بی کیفیت بودن عکسها میعذر خواهم . شما به کیفیت عالی خودتون ببخشید و دعا کنید خدا به این مفلس یه پولی بده تا برم یه گوشی مدل بالا مثل خودم بخرم !!!!!!  

 

 خوب اول از همه : این عکس مربوط میشه به سیستم جدیدی که خریدم . ( ندید بدید یه ... خرید  ) ولی خدائیش در حد تیم ملی حال دارم می کنم باهاش !!

 

این عکس بسیار زیبا و جذاب رو که مشاهده می فرمائید مربوط میشه به غذائی که بنده اون شب طی عملیاتی حیرت انگیز و غیر قابل باور در حد المپیک با بعضی دوستان و با حضور سرکار زهره خانم تهیه و تدارک دیدم . اینم بگم که کار هیشکی به اورژانس نکشید همه هم مراقب انگشتاشون بودند به شدت !!!!

 

این عروسک پت رو دائیم تو مشهد واسه طاها خریده بود . اون گلها رو هم بنده به مناسبت برگشت مامان اینا از مشهد تو فرودگاه خریدم . 2 تا رز واسه مامان و عماد یه مریم واسه مریم .  

 

این عکس متعلق است به سوغاتی بنده از طرف مریم و عماد از مشهد . خیلی هم بم میومد . دلتون بسوزه .  

 

 

و این یکی سوغاتی مامانی جونمه از مشهد . الانم تنمه . خیلی هم دوسش دارم . البته عکس هیچ کدوم از این لباسا به قشنگی خودشون نیست .  

 

 

این عکس هم مال شب تولد طاهاست که خدا خفش نکنه که همه رو با شیطنتاش دیونه کرده . صورت منم آنچنان زخم کرده با ناخناش که نگو و نپرس .  

 

این عکس هم متعلق به ورودی درب مسجد بیمارستانه که من خیلی دوسش دارم . چراشم نمی دونم .  

 

این یکی هم باغچه جلوی درب مسجده که این یکی رو دیگه از درب ورودی بیشتر دوست دارم . چراشم دوباره نی دونم .  

الانم می دونم که زهره بلافاصله می نویسه : چرا این عکسا دوباره کش اومدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همین حالا بگم : من دیگه بهتر از این بلد نیستم . همینه که هست !!!!!!!!!

 

به قول زهره بعد نوشت :
دوباره اومدم . خوابمم میادا . ولی نمی دونم چرا نمی تونم دست از این وبلاگ نویسی بردارم!!!!!!!!
بذارید یه چیز خنده دار از چند شب پیش بگم :
البته ببخشید اگه یه کم شاید غیر اخلاقی باشه !!!
قرصهای جلوگیری از بارداری اثر بسیار مفیدی واسه رشد موی سر و ابرو دارند . هم رشد هم تقویت . یعنی باید توی آب حلشون کنی به شکل یه محلول غلیظ بزنی به موهای سرت ( چند دقیقه قبل از حمام ) و یا به ابروهات .( شبا که میخای بخوابی یا هر وقت بشه  )
خوب منم از این قرصها به این شکل استفاده می کنم . چند شب پیش قرصام تموم شده بود . حس و حالیم که برم خودم بخرم نداشتم . بابا میخواست بره دنبال مینا .
راستش اصلا حواسم نبود که نکنه یهو خدای نکرده یه فکر دیگه ای بکنه !!
یهو  بی مقدمه گفتم : بابا حالا که داری میری دنبال مینا ، تو راه برگشتن از یه داروخونه 5 تا بسته قرص ضدبارداری واسه من بخر !!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا بابامو بگیر !!! بیچاره چشاش 6 تا شد و از حدقه بیرون زد و بی اختیار گفت : هااااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!! واسه چی میخوای ؟؟؟؟؟؟
وااااااااااااااای منو بگیر . هم مرده بودم از خنده ، هم خجالت کشیدم هم میخواستم خیلی سریع سوء تفاهم رفع بشه !!!!!!!
واسه همین با خنده گفتم : نترس پدر جان . واسه کار خاصی نمی خوام . میخوام حل کنم بزنم به موها و ابروهام !!!!!!!!!
اون بیچاره هم یه نفس راحتی کشید و گفت باشه .
خلاصه کلی خندیدیم اون شب . هم خنده هم خجالت !!!!!!!!!
آخه بگو دختر !! ماشین زیر پاته . کاریم که جائی نداری . خوب خودت پاشو برو کارای خودتو انجام بده اینطوری آبرو ریزی نشه !!! مگه به خرجم میره .

امروز ماشین نداشتم . مریم با ماشین خودشون رفته بود دانشگاه ، ماشین منو عماد برد سامون واسه مراسم سوم دائیش . بعد حدود یکسال،امروز با سرویس رفتم سرکار .  همکارا هم کلی تعجب کردند هم متلک بارونمون کردند :
هان تصادف کردی ؟
تند رفتی ماشینو ازت گرفتند ؟

و کلی چیزای دیگه .
اون موقعها پام که می رسید تو سرویس خواب بودم . ولی امروز از بس با مینا حرف زدیم و بعد هم مرجان سوار شد با هم هی مسخره بازی در می آوردیم دیگه خواب بی خواب !!!!!!
کارامو انجام دادم . بابا ظهر زنگ زد گفت بمون میایم دنبالت . مامان و بابا و مینا و طه اومدند دنبالم رفتیم باغ رضوان . رفتیم سر خاک مامان بزرگ و آقا و بعد هم برگشتیم خونه .
دیشب دوباره تا 2 بیدار بودم . ظهری اینقدر خسته بودم که داشتم می مردم . پام که رسید تو خونه گرفتم خوابیدم تا اذان .
قبل اذان یه لحظه بیدار شدم دیدم هوا روشنه . فکر کردم صبحه و نمازم قضا شده . یهو مثه جت پریدم بالا . سریع موبایل رو از کنارم برداشتم به ساعتش نگاه کردم دیدم زده 16:55 . فهمیدم نه بابا غروبه . صبح نیست !!!!!!!!!
دیگه بعد به بدبختی از تخت اومدم پائین و رفتم واسه وضو و نماز و بعد اعمال دیگه و بعد پائین و حرف و بازی با طاها و نت و .........
حالا هم دوباره نت و ........
فردا اگه بشه میخام با زهره برم کوه . خیلی وقته نرفتیم . البته اگه بشه . اگه حسش باشه .
هوا خیلی سرده . نمی دونم حالا چی بشه .
علی و آمانج فردا از شیراز برمی گردند. من تو این مدت فقط روز اول بهشون زنگیدم . علی شبی زنگ زد گفت سراغ نمی گیری ؟؟!!
به جان خودم بی منظور زنگ نزدم . آخه از بس قبلشم علی رو کم می دیدم اصلا کلا به ندیدنش عادت کردم !!!!!!!!
ولی باید می زنگیدم . اشتباه از من بود . قبوله !!!!!!!

خوب دیگه . کم کم بگیرم بخوابم . صبح باید بعضیا رو بیدار کنم . خودم خواب نمونم خوبه !!!!!!!
باشه . فعلا تا بعد .........




موضوع مطلب :