سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 33
  • بازدید دیروز: 32
  • کل بازدیدها: 192995



سه شنبه 88 دی 8 :: 7:49 عصر ::  نویسنده : بهار

خوب . سلام علیکم و رحمه الله و برکاته . ان الله و ملائکه یصلون علی النبی ................
الان زهره میگه : صدق الله العلی العظیم !!!!!!!
بالاخره اومدم بنویسم . بخدا این چند روزه اینقدر خسته بودیم که حتی توی خواب هم احساس خستگی می کردیم . حالا می نویسم متوجه میشید که حق دارم نبوده باشم یا نه ؟!!!
اول از همه بازم تشکر و تشکر و تشکر بابت پیامهای پر از مهر و محبت همه دوستای عزیزم و عذر خواهی بابت فرصت نداشتن واسه جواب دادن به اونا !!!!!
جدا راست گفتند که دوست خوب نعمته . خدا انشالا این جور نعمتها رو واسه همه بیشتر و بیشتر کنه .

خوب بهتره بریم سر نوشتن سفرنامه 3 روزه مون !!!!!
مدتها بود که دلم میخواست یه سفر قم واسم جور بشه . هم واسه زیارت هم واسه دیدن زینت . خوب هی امروز و فردا و پس فردا کردیم و کردیم و کردیم تا سر و کله آقا بابک پیدا شد !!!!!!
بحث بابک که پیش اومد گفتم خوب بهتر با اون میرم که هم دل و حوصلش بیشتر از بابا باشه هم اینکه با زینت آشنا بشه . تو این افکار و اینا بودم که بحث اومدن رویا هم از انگلیس پیش اومد .
رویا از بچه های همکلاسی دانشگاه کاشان بود که با هم خیلی خیلی صمیمی شدیم و دوستیمون بعد از دانشگاه هم ادامه پیدا کرد و .......
ولی اون بعد از دانشگاه واسه ادامه تحصیل رفت انگلیس . با این حال ارتباطمون هنوز برقراره . سال 84 که دیده بودمش دیگه نتونستم ببینمش . دلم بدجوری واسش تنگ شده بود . وقتی بهم گفت که احتمالا جمعه صبح میرسه تهران ، فقط به این فکر بودم که یه جوری برنامم رو جور کنم که اگه یه ساعتم شده رویا رو ببینم .
بعدشم که تلفنهای مکرر دختر عمه بابک و دعوت ازمون واسه رفتن به ابهر و تعریفای بابک از خانواده دختر عمشو و خلاصه همه این چیزا دست به دست هم داد تا تصمیم بگیریم که این 3 روز تعطیلی رو بزنیم بریم ابهر و تهران و قم .
با همین برنامه ریزی ، آماده سفر شدیم . حالا اینکه مامان اینا خیلی راضی نبودن و یه کم بین من و بابا دلخوری پیش اومد و این چیزا دیگه بماند ولی بهرحال راهی شدیم . 4شنبه شب من رفتم مبارکه و فردا صبحشم که بابک رفت سرکار ، کاراش رو انجام بده و دیگه خلاصه اذان ظهر رو که گفتند من و بابک و مادرش ، با ماشین من ، راهی سفر شدیم .
بیشتر مسافت توی راه رفتن رو من رانندگی کردم و واااااااااااااای که چقدر حال داد بهم !!!!!!
فکر کن . بابات کنارت نباشه که کنترل از راه بسیار نزدیک و کاملا محسوس ( اونم از نوع پس گردنی و داد و اینا !!! ) داشته باشی و بتونی تخته گاز با سرعت 170 و 180 کیلومتر در ساعت بگازونی !!!!!!!
بابکم فقط هر دفعه که می دید اوضاع خیلی بی ریخته و من بدجور دارم کل میندازم آروم می گفت : بهار ،‏ آروم برو . یواش برو . عجله نداریما . آشها هم تموم نمیشه بخدا !!!
ولی خدائیش این ژست اسلو موشن تو شیشه رفتنش رو در تمام مسیر توی دلش داشت !!!!!!!!
ولی هیچی نمی گفت و منم کیف کرده بودما !!!!!!
بنده خدا یه جا هم بدجوری هول کرد . واسه نماز مغرب و عشاء رفتیم توی یه مسجد نماز بخونیم . ماشین رو هم همون طرف خیابون پارک کردیم . بعد که داشتیم برمی گشتیم ،‏ من اصلا حواسم نبود که جاده 2 طرفه است !!!!!!!! آقا سرمو انداختم پائین و داشتم می رفتم که صدای بوق ماشین و فریاد بابک رو با هم شنیدم !!!!!!!!!
خلاصه که خدا خیلی بهم رحم کرد والا ............
آخی !! بابک هم خیلی ترسید . بیچاره می گفت قلبم یه لحظه ایستاد !!!
جالبیش به این بود که بخاطر من که نترسیده بود !!!!!!!! از ترس مامانم قلبش از کار افتاده بود !!
چون مامانم بدجور ازش چشم ترس گرفته بود که مراقب دخترم باش !!!
خلاصه حدودای 7:30 و اینا بود که رسیدیم ابهر . خدا رو شکر آب و هوا عالی بود عین اصفهان . البته خوب مطمئنا از پا قدم من بود دیگه !!!!!!!!!
وااااااااای که خانواده دختر عمه بابک خیلی خیلی خیلی بهتر از اون چیزی بودند که بابک واسه من توصیف کرده بود . خیلی مهربون ، با معرفت ، با محبت ،‏ خلاصه نمی دونم چی بگم دیگه .......
برعکس خود بابک (‏ چشمک )‏ ، فامیلشون خیلی ماه بودند . فقط یه چیزیشونو دوست نداشتم اونم دعاهائی بود که می کردند که اصلا ( اص )‏ من نمی پسندیدم !!!
مثل اینکه سال قبل هم درست توی تاسوعا و عاشورا یا به قول بابک تاشورا ، بابک و مامانش ، ابهر بودند و اونجا پای نذری واسش دعا کرده بودند که سال بعد با خانمش بیاد ابهر !!!
امسال که رفته بودیم همه شون داشتند متذکر این نکته می شدند و یه دعای دیگه می کردند که من هی زیر لب می گفتم :‏خدا نکنه ، خدا نکنه !!!!!!
بهرحال خیلی خوش گذشت . جمعه و شنبه رو اونجا بودیم و توی این مدت رفتیم :‏سلطانیه ، زنجان ، کنار سد و یه جای با صفای دیگه ای که اسمش تو ذهنم نیست .
یکشنبه صبح به قصد تهران ساعت 6 صبح که واسه نماز پاشدیم دیگه مهیای رفتن شدیم و نخوابیدیم . طرفای ساعت 10 بود رسیدیم تهران . قرار بود بابک مادرش رو با اتوبوس بفرسته بره اصفهان که پا به پای ما تو ماشین اذیت نشه . واسه همین اول رفتیم ترمینال آزادی ولی روز عاشورائی همه جا که تعطیل بود ترمینال هم ماشین نداشت !!!!!!!!
واسه همین چون خونه رویا اینا نزدیک ترمینال بود به بابک گفتم منو بذاره اونجا بعد بره دنبال کار مادرش . اونم قبول کرد و منو رسوند خونه رویا اینا .
واااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر دلم واسش تنگ شده بود . خیلی خوب شد دیدمش . مامانش که از رویا خوشحال تر شد !!!!!!!!
راستی یادم رفت بگم که 4 شنبه قبل از رفتنمون ، بابک خان واسه خرید یادگاری واسه رویا و زینت ، 3 دور تمام من بیچاره رو دور میدان امام گردونده تا بالاخره 2 تا تابلوی خیلی خوشگل (‏البته از نظر من و بابک ، صاحبانش رو نمی دونم !! ) واسشون خریدیم . امیدوارم که اونا هم دوست داشته باشن این هدیه ناقابل ما رو .
رویا که از تابلوهه خیلی خوشش اومده بود . خلاصه من موندم اونجا و این بابک بیچاره از این ترمینال به اون ترمینال در به در دنبال ماشین اصفهان می گشت . اونم تو روز عاشورا و توی اون ترافیک تهران و .........
خلی خسته شد بنده خدا !!! تا اینکه بالاخره مامانش رو راهی کرد و اومد دنبالم . دیگه ساعت 3 بود حدودا که از تهران به سمت قم حرکت کردیم . چون بابک خیلی خسته بود من نشستم پشت فرمون . توی ماشین نهارمون رو خوردیم . من که خونه رویا اینا نمازیده بودم . توی یکی از مجتمع تفریحیها هم بابک نمازید و دیگه حرکتیدیم به سمت قم .
هی بابک می گفت :‏ بهار اینجا دیگه اون جاده نیستا !! کنترل نامحسوس و محسوس و دوربین و همه چیز هستا !!! اما خوب کو گوش شنوا ؟؟؟؟؟؟
دیگه نزدیک اذان بود رسیدیم اول قم . به زینت زنگیدیم که بیاد . اونم حدودا نیم ساعت بعد در حالیکه چمنها زیر پای ماشین ما بیداد می فرمودند از راه رسید !!!!!
با داداشش آقا سید محمد . بالاخره چشم ما به جمال زینت خانم هم روشن شد !!! یه تابلوی خیلی خوشگل هم زحمت کشیده بود واسم آورده بود . دستت درد نکنه زینت جان خیلی زیبا بود .
اولش که به سلام و احوالپرسی و خوش و بش گذشت . بعد قرار شد بریم حرم . خلاصه راهی حرم شدیم . نماز و زیارت و ........
بعدم زینت عکسای عقد رو دید و با داداشش که خیلی هم زحمت کشیدند واسمون ، رفتند تا ما هم بریم جمکران .
یه چیز خنده دار بگم :‏ توی قم داداش زینت و خودش با ماشین بابای زینت جلوی ما به عنوان راهنما رفتند . بابک هم پشت فرمون بود . آقا داداش زینت وقتی می خواست بپیچه یا تغییر مسیر بده راهنما نمی زد !!!!! بابک هم یهو گیج می شد . منم زنگ زدم به زینت گفتم :‏ زینت جان !! به داداشت بگو یه دسته ای هست سمت چپ فرمون . این اسمش راهنماست و در بعضی مواقع اگه دوست داشتی ازش استفاده کن !!!!!!!!
آقا زینت مرده بود از خنده !!!!!! خودمونم که دیگه بریده بودیم از بس خندیدم .
هیچی دیگه خسته و کوفته رفتیم جمکران . یه زیارت مختصر کردیم و برگشتیم . حالا مونده بودیم چکار کنیم . هر دو به شدت خسته بودیم . بخصوص بابک که مدام راه رفته بود و رانندگی کرده بود . هی گفتیم بمونیم بریم چکار کنیم ؟ گفتیم میریم . توکل به خدا . هرجا خوابمون گرفت می زنیم کنار می خوابیم .
حالا یه چیز جالب تر بگم بخندین . اگر چه در اون لحظه ما خودمون گریه مون گرفته بود !!!!
ما به امید اینکه توی کارت بانکهامون پول هست ، پول نقد زیاد دنبالمون نبرده بودیم . گفتیم هرجا پول خواستیم میریم در میاریم . بابک هم که پولاشو داده بود به مامانش و اصلا حواسش نبود که دیگه پول دنبالش نیست !!!!!
تمام دارائی منم 6 هزار تومن بود !!! از قم که راه افتادیم احساس گرسنگی کردیم !!‏ اما یهو دیدیم ای دل غافل !!! پول نداریم . حالا فکر کن 11 شب خارج ازشهر ، عابر بانک کجا بود ؟؟؟؟؟؟؟
هیچی دیگه عین این بدبختا رفتیم دو تا نوشابه با ایستک سفارش دادیم . توی ماشین خوردیم و بعد صندلیای ماشین رو خوابوندیم . پتو و بالش هم داشتیم . تصمیم گرفتیم یه کم بخوابیم و بعد راه بیفتیم !!!
حدودا یه ساعت چرت زدیم . زهره هم همون موقع بهم زنگید و یه کمی از جریانات رو واسش گفتم و ........
خلاصه پا شدیم راه افتادیم . حالا قشنگتر از همه ، یهو صدای بوق اخطار روشن شدن چراغ بنزین ، مصیبتمون رو تکمیل کرد !!!!!!!
پول که نداشتیم ، عابر بانکم که نبود ، زرت و زرت هم که تو راه عوارضی بود ، دیگه روشن شدن چراغ بنزین شد قوز بالا قوز !!!!!!!!!!
خودمون کلی می خندیدیم که دم هر عوارضی می رسیدیم اول به قیمتش نگاه می کردیم و بعد می زدیم کنار تو جیب و کیفامون دنبال یه قرون 5 زار می گشتیم واسه عوارضی !!!!!!
نمی دونید که چه وضعی داشتیم که !!!!!! هم خندمون گرفته بود هم عصبی شده بودیم .
قبل از آخرین عوارضی ، دوباره ایستادیم تا خودمونو واسه عوارض دادن بتکونیم . بعد که به بدبختی پول جور کردیم می خواستیم رد شیم که یهو یه پلیسه به من گفت :‏ چرا کمربندتو نبستی ؟؟؟؟؟؟
در نتیجه بخاطر بسته نشدن کمربند ایمنی 4 هزار تومنم جریمه شدیم !!!!!!! این همه با سرعت 170 و 180 رفتیم ، جریمه نشدیم واسه یه کمربند مسخره ، جریممون کردند !!
از همون پلیسه پرسیدیم پمپ بنزین بعدی کجاست ؟ گفت 150 کیلومتر بعد از اینجا !!!!!!!!!
همش داشتم این صحنه رو تو ذهنم مجسم می کردم که بابک ایستاده کنار خیابون ، بشکه هم که نداشتیم یه بشقاب داشتیم !!! بشقابو گرفته دستش و ........
وااااااااااااااااای فکر کنید اگه اینطوری شده بود چی میشد ؟؟؟؟؟؟؟؟ 
دیگه خدا رحم کرد و به نطنز رسیدیم و رفتیم توی شهر بنزین زدیم . یه چک پول 50 تومنی توی کیف من بود اونو خردش کردیم و بنزین زدیم تا بابک از کنار خیابون ایستادن رهائی پیدا کنه !!!!!!
ولی اگه اینطوری میشد چه صحنه جالبی میسد واسه وبلاگا !!!!!!!!!!!
مردی با بشقاب در انتظار بنزین !!!! فیلم امشب جاده کاشان - اصفهان !!!!!!!!
خلاصه بخیر گذشت ولی امان از خواب !!!!!! مگه چشمامون باز میشد ؟؟؟؟
یه کم دوباره خوابیدیم بعد من خواب از سرم پرید . به بابک گفتم من میرونم تو برو عقب یه کم بخواب . اونم با شرط اینکه :‏ بهار یواش بریا !!!!!! قبول کرد و رفت عقب و من نشستم پشت رل .
آقا ما خودمون همین طوری با سرعت و تخته گاز می رفتیم یهو یه 206 دیگه هم اومد کنار من و .......
 یا علی گفتیم و کورس گذاشتن آغاز شد !!!!!!!!!!!
حدود نیم ساعت تموم من و اون 206 توی یه خط با یه سرعت و البته تخته گاز ، شونه به شونه هم می رفتیم .
واااااااااااااااااااای که چقدر حال داد .
ولی ماشین هر چی زور می زدم بیشتر از 170 تا نمی رفت لامذهب !!!!!!!
آقا یهو دیدم بابک پا شده میگه : بهار !! چرا این ماشین تو هواست ؟؟؟؟؟؟ چرا اینقدر بالا و پائین میشه ؟؟؟؟؟
بعد خودش پا شد دید چه خبره !! گفت : خسته نباشید !! 2 دقیقه اومدم بخوابماااااااا !!
تا اینکه دوباره به عوارضی رسیدیم و دنبال پول گشتن و دیگه هم بابک نذاشت من برونم خودش نشست !!!!!!!!
یه کم که رفتیم دوباره زدیم کنار واسه خواب . من یه کم که خوابیدم دوباره خواب از سرم پرید چون اون موقع هم که بابک داشت می روند من خواب بودم .
دوباره با قول اینکه مثل آدم برم نشستم پشت رل !!!!!!!!
حالا هر چی می رفتم می دیدم اسمی از اصفهان نیست همش نوشته زرین شهر اینقدر نجف آباد اونقدر !!!!!!!!
نگو شازده از بس خوابش می یومده راه رو اشتباه رفته !!!!!!!!! خلاصه مجبور شدم حدود یه 30 کیلومتر برگردم !!!!!!!
ولی دیگه یه پشت تا خونه اومدما !!!!!!! ساعت 3:45 رسیدیم خونه و پریدیم تو رختخواب و تا اذان خوابیدیم . دیگه بعدش نماز و دوباره خواب و .........
سر کارم که نرفتم . بعدش که بیدار شدیم رفتیم دنبال کار وام ازدواج و این چیزا . عصرشم که رفتیم حلقه مونو گرفتیم . واسه خونه هم سمبوسه و مرغ بریون و اسنک و نوشابه و سالاد و اینا گرفتیم بردیم .
صبح هم  من رفتم بابک رو رسوندم دروازه شیراز و خودم رفتم سرکار . چشمتون روز بد نبینه که بابت این چند روز مرخصی ، 207 عدد پرونده داشتم . پدرم دراومد آخرشم یه سبد از پرونده ها موند !!!!!
بابک ساعت 4 بود اومد بیمارستان . با ماشین خودش اومده بود . یه کم نشست تا کارام تموم شد. بعد هر کدوم با ماشین خودمون رفتیم پل خواجو . یه دوری زدیم  و بعد رفتیم تو مسجد 4باغ خواجو نمازمون رو خوندیم .
بابک خیلی خسته و بی حوصله بود . منم خسته بودم ولی اون گرفته بود . بهش  گفتم چته ؟ شاکی بود که چرا هوا زود تاریک میشه  و نمی تونیم هیچ جا بریم !!!!!!!!!
خلاصه با دلخوری از اینکه نمی دونستیم کجا بریم یا چه برنامه ای بریزیم از همدیگه جدا شدیم . اون رفت دنبال مادرش منم اومدم خونه .
بعدشم که دیگه اومدم سراغ وب و شام و ........
حالا هم که بابک زنگید یه کم حرف زدیم و .........
هنوزم خیلی خسته ام . نمی دونم چرا این خستگی از تن ما در نمیاد !!!!!!!
حالا یه چیز جالب بگم . البته چون بابک به اندازه کافی جنبه شو داره میگم  :
خوب من توی بیمارستان از رفتار خیلی از افراد می تونستم متوجه بشم که توی نخ من هستند اونم واسه ازدواج نه چیز دیگه !!!!!
ولی خوب حالا چی باعث میشد تعلل کنند نمی دونم .
بحث آقای ... که خوب جدا بود چون اون پا پیش گذاشت ولی جواب منفی گرفت !!!!!!!
اون روزم که اومد بیمارستان و حلقه رو دستم دید ، هی دور خودش پیچید و هی زیر لب گفت : خوب مبارک باشه !! به سلامتی !! و .......... و هی حرص خورد و هی زیر لب بد و بیراه گفت و منم که اصلا انگار نه انگار !!!!!!!!
بعد از اون حاج علی اون روز بهم می گفت مهندس فلانی اومده بود سراغت واسه خواستگاری . اونم کی ؟ دقیقا روز بعد از عقد ما !!!!!!! اونم بهش گفته بود : دیر اومدی اقا مهندس . دیروز عقدش بود !!!!!!
حالا امروزم بهم می گفت : یه خاطرخواه دیگه هم که داشتی !!! گفتم کی ؟ گفت فلانی که پرستار آی سی یو بیمارستانه !!!!!!!!!!
این دیگه خیلی نوبر بود !!! آخه گروه خونی من و اون اصلا و ابدا به هم نمی خوره !!!!!! اون درست تو نقطه مقابل من حرکت می کنه !!!!
جالب اینجاست که حاج علی هم بهش گفته بود که تو چه وجه اشتراکی بین خودت واون دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گفته بود آخه خیلی وقته تو فکر اینم که پا پیش بذارم .
من می دیدم هی میاد تو اتاق ما !!!!!!!!!! دوزاری مام کج !!!!!!!!
به حاج علی گفته بود پس فکر کردی من بخاطر عمم هی میومدم تو اتاق شما ؟؟؟؟؟؟
خلاصه که خیلی جالبه که این اتفاقها الان داره میفته . یعنی بیشتر واسه من خنده داره تا جالب !!!!!!
چون بابکم که نبود جواب اونا منفی بود !! حالا چطور شد که این بابک از من بله گرفت فقط خدا داند و بس .........
آقا من نمیخااااااااااااااااااااااام ..........
ولی دیگه فایده نداره ............
خوب دیگه کلی عکس گرفتم واسه وبلاگ . ولی کی حوصله کنم بذارمشون تو وب خدا داند و بس !!!!!!
راستی زهره یه چیز خنده دار بگم از زینت !! هر چند گفته نگم ولی من در کمال نامردی میگم !!!!!!
میدونی زینت کوه صفه رو چی می خونده ؟؟؟
فکر می کرده صفه ، صفه (‏ با فتحه ص ) !!!!!!!! هی پیش خودش می گفته : اول این کوه صف می بندن ؟ آخرش می بندن ؟!!!!!!!!
خلاصه دیگه من گفتم زینت تو هر کاری میخای بکنی بکن . به من هیچ ربطی نداره !!!!!!!
خدا رو شکر این سفر ، اولین سفر متاهلی خیلی خوبی بود . همه چی خوب بود غیر از اون خستگیاش که هنوزم به تنمون مونده !!!!!!!!
خدایا شکرت بابت همه نعمتهائی که بهمون دادی . اول از همه بابت سلامتی و بعد تک تک نعمتهای دیگه ات .
خدایا کمکمون کن تا با شکرگزاری  و دونستن قدر نعمتهات ، روز به روز به نعمتهامون اضافه بشه و تنها و تنها در راه تو مصرف .
خدایا شکرت . شکرت . شکرت .
شب همگی بخیر . بای ...........




موضوع مطلب :