سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193477



یکشنبه 88 دی 20 :: 6:59 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . من بازم اومدم .خوش اومدم نه ؟ آره می دونم . ( خوب خواستم یه کم نوشابه واسه خودم باز کنم !! اشکالی داره ؟؟!! )
حالا اگه بنویسم بابک نیست و من می تونم بنویسم ، دوباره به شازده بر می خوره که پس لابد وقتی من هستم تو گرفتار منی !!!!!!
حالا هر چی میگی : نه بابا این طوری نیست . خوب شما مهمون تشریف دارین منم باید به احترام مهمان ، پیش شما باشم !!!!!!
مگه به خرجش میره ؟!!!! تازه خودشم همش سر کامپیوتر و اینترنت و سایتای خبریه ها !!! اون وقت دیگ به دیگ میگه روت سیاه !!!!!!
بنابراین نمی نویسم : چون بابک نیست فرصت نوشتن دارم !!!!!!!
خوب ننوشتم دیگه ..........!!!!!! وااااااا !!!!!!

حالا بعد از اون حال گیری اساسی در مورد پاک شدن حدود 200 خط خاطره ، امروز تصمیم گرفتم تیتری بنویسم .
البته این تصمیم الانه ها !!! ولی در پایان چی از آب دربیاد ، فقط خدا داند و بس !!!!!!!!
پس یا علی می گیم و شروع به نوشتن می کنیم .....

5 شنبه

دیر اومدن بابک خان و اینکه خوب نتونستیم با مریم اینا بریم نمایشگاه مبل . بعدش پیاده روی و پارک و شام و اینا ......
و یه خاطره جالبی که بابک از دوران بچگیش و زمانی که تو مرداویج اصفهان زندگی می کردند واسم تعریف کرد :
خونه بابک اینا با دائیش اینا نزدیک هم بوده . خوب طبعا پسر دائیشم همبازی دوران بچگیش می شده . اونا یکی از این گاریهائی که چرخای آهنی خیلی پر سر و صدائی داره درست کرده بودند و ظهرها می رفتند توی یکی از کوچه های محله شون که بهش می گفتند : کوچه ثروتمندان ، با بازی و سر و صدا کردن با این گاری ، مردم آزاری می کردند !!!!
توی یکی از همین روزا ، وقتی نوبت بابک میشه که پسر دائیش ، گاریش رو هل بده ، یکی از ساکنین گردن کلفت کوچه میاد به سمتشون . پسر دائی جان هم که خیلی ارادت خاصی نسبت به آقا بابک داشتند !!!!! از ترسشون بابک رو رها می کنند و الفرار .........
و جناب آقای گردن کلفت هم با یه پس گردنی آب دار ( که هنوزم مزه اش زیر زبون بابکه و البته نوش جانشون !!! دست اون آقا گردن کلفته هم درد نکنه !!!) از خجالت آقا بابک در میان و این میشه که قصه گاری تو اون کوچه واسه همیشه تعطیل میشه !!!!!
ای ول به این پسر دائی با وفا !!! به این میگن فامیل !! شمام میخاین ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

یه چیز جالب دیگه هم اینکه : خاطراتی که پاک شده بود رو زینت قبل از پاک شدن خونده بود . توی اون خاطرات نوشته بودم که از مغازه نقل پیرزن خریدیم !!! حالا منظور من ، پف فیل بود ولی زینت که این اصطلاح رو نشنیده بود واسم اس زد که : پیرزنه نقل می فروخت ؟ من مرده بودم از خنده !!!!!!

جمعه

از شب قبل قرار شد من و بابک و علی و آمانج و زهره و مرضیه بریم کوه و بعد از مثلا کوهپیمائی ، همونجا صبحانه میل بفرمائیم .
زینت جان هیچ جای کوه صف نیست به خدا !!! اسم کوه ما ، صفه ، است . ( به ضمه ص )
خوب اسمش اینه به من چه ؟؟؟
حالا داشتم می عرضیدم .........
بله مادر ( به کسره د ) .........
اولش که کلی وقت معطل شدیم تا علی و آمانج تشریف فرما شدند . بعد هم که آمانج خانم یه کفش پوشیده بود که با اغراق 20 سانت پاشنه داشت و اومده بود کوهنوردی !!!!!!
خلاصه تا مزار شهدای گمنام بیشتر نرفتیم و توی راه برگشتن هم کلی عکسیدیم .

( من و بابک کنار مزار شهدای گمنام . من فقط واسه کوه با مانتو میرما )


( عکس دسته جمعی در حال پیاده روی . به پاشنه های کفش آمانج و البته مدل اورکت پوشیدن بابک خان دقت فرمائید !!!! )

وسط راه به مغازه که رسیدیم ، بابک پرسید چند نفریم ؟
گفتم : 6 تا .
اونم 6 تا پیراشکی خرید و اومد . ما هم ساده سپردیمشون دست  علی اینا !!!!!!
حالا نگو این نامردا : علی و زهره و مرضیه ، توی راه یکیش رو تک زده بودند و ما دوتا بی خبر !!!!!!
آمانج هم که شریک دزد و رفیق قافله ........
رفتیم سر سفره اومدیم پیراشکیها رو تقسیم کنیم دیدیم یکی کمه !!!!
حالا هر چی بابک میگه : بابا من به تعداد گرفتم
این نامردا میگن : نه !!! یکی کم گرفتی !!!!
من تقریبا مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !!!!
تا اینکه دیگه سر سفره نهار ، آمانج لو داد .
امروزم زهره اومده بود اینجا می گفت : همش نقشه علی بود . اومد همشو بخوره نتونست . نصفش رو داد من و مرضیه تقسیم کردیم !!!!
ای گوله بخورین !!!!!!
بعدشم اینا در حال گوله کردن بودن که یهو بابک برمی گرده به طرفشون و نزدیک بوده تو گلوشون گیر کنه !!!!!!!
آی چه حالی می داد اگه گیر می کرد !!!!!!!!
خلاصه اینم از اتفاق کوه پیمائی که چه عرض کنم  ؟ کوه نپیمائی !!!!!
در نهایت من یه سوال فنی دارم ازشون :

شما به روح اعتقاد دارین ؟ اگه جوابتون مثبته ، باید خدمتتون عرض کنم : ای تو اون روحتون صلوات ........

شنبه

دیشب تولد عماد بود . ما واسش یه قاب شبیه قابهائی که واسه رویا و زینت خریده بودیم گرفتیم . یادم رفت ازش عکس بگیرم . اصلا کلا یادم رفت واسه وبلاگ بعکسم !!!
زهره که نباشه ها پای عکاسی ما می لنگه .
ولی خوش گذشت . کلی با بچه ها خندیدیم . عکس گرفتیم . کلی کادو نثار عماد شد . حرومش باشه ؟ نباشه ؟ نه حالا چون گناه داره خوش و حلالش .......

یکشنبه

آقا صبح هر چی به بابک میگم : بابک پاشو دیرم شد ، هی باز خوابیده بود .
می گفت نمیشه ساعت 8 بری سرکار ؟
گفتم : چرا عزیزم !! از آنجائی که سر کار ، خانه خاله محترمم می باشد ، به کارگزینی می عرضم : از این به بعد روزهائی که آقا بابک خانه ما تشریف دارند ، من ساعت 8 در محل کار حاضر خواهم شد !!!!
و مسلما چنین جواب خواهم شنید که :
شما غلط فرمودید ، سه سه بار به 9 بار !!!!!!!

بببببببببببله .

حالا گوش کنید بگم :

منو که می شناسید ، مثل آدم عمرا بتونم رانندگی کنم !!! سرعت زیاد و لائی کشیدن جزء بارزترین خصوصیات رانندگی منه !!!!
دست خودمم نیست ، اصرار بیخود نکنید . ترک عادتم موجب مرضه !! گفته باشم !!!!!
خلاصه من نشستم پشت فرمون و طبق معمول روندن شروع شد ........
از بابک که : بهار جان خواهشا آهسته برو ....
از من که : من سعی خودمو می کنم ولی شما خیلی امیدوار نباش !!!!!!
آقا سر 4 راه ورزشگاه که رسیدیم ، چراغ سمت ما که سبز شد ، من راه افتادم ، اتوبوس لاین مخالفم در کمال پرروئی راه افتاد !!!!!
منم که می شناسین ، کم نمیارم که !! دستمو گذاشتم رو بوق و سرمو گرفتم پائین که اگه رفتم زیرش ، اقلا کامل نمیرم و پامو گذاشتم رو گاز !!!!!!!
آقا بابک رو بگیر .........
مرده بود از ترس .......
اینقدر که زبونش بند اومده بود طفلی .......
بعد که رد شدیم یا فریاد می گفت :
وایسا وایسا من پیاده میشم با تاکسی میرم !!! نخاستم بابا نخاستم !! چشمم کور ، دندم نرم با تاکسی میرم ، حداقل سالم می رسم !!!
آخه لامذهب !! اقلا برو زیر یه پیکانی ، پرایدی ، چیزی که یه چیزی ازمون واسه شناسائی باقی بمونه !!! نه زیر اتوبوس که جنازه هامونم تشخیص داده نشه !!!!!!
من که مرده بودم از خنده !!!!
بعدشم به یه صندوق صدقاتی که رسیدیم یهو دیدم داره فرمون رو می کشه میگه : وایسا ، وایسا ، اگه این صندوقه درسته من یه صدقه بندازم شاید سالم به مقصد رسیدیم !!!!!!!
خلاصه امروز صبحم کلی از بابت این جریان خندیدم . هر چند که بابک بیچاره به جای خنده کلی وزن کم کرد !!!! ولی خوب حقشه !!
کسی که به زبون خوش حاضر نیست رژیم بگیره رو باید با زبون ناخوش رژیمش داد !!!!!
بنابراین از ترفند گوشت آب شدن در زمان رانندگی همسر استفاده می شود . گفته باشم !!!!!!

امروز ماهگرد ازدواج من و بابک بود .

بهار جان ، ماهگرد ازدواجت مبارک باشه عزیزم !!!


هیشکی که تحویلمون نمی گیریه بذار اقلا خودمون ، خودمون رو تحویل بگیریم !!!!!!!

یه چیزی بگم ؟

آقا من هنوز به اندازه سر سوزنی نتونستم باور کنم که الان دیگه متاهلم !!!!!! یعنی من واقعا الان متاهلم ؟؟؟؟

نه !!!!!!!! شوخی می کنید نه ؟

وای خدایا !!! یعنی جدی جدی ؟ من ؟

همش فکر می کنم بالاخره این خواب تموم میشه و من می فهمم که واقعیت نداره !!!

ولی هر چی نیشگون و خنج و کتک و اینا به خودم می زنم می بینم خیر ..........
واقعیته !!!!!!!

نمی دونم چرا انگار هنوز خیلی تغییری تو زندگیم احساس نکردم .

شاید یکی از دلایلش اینه که من و بابک تقریبا با هم مچ هستیم ( البته به لطف خدا )

البته یه چیز دیگه هم بگما : خوبی از منه که زندگی عقدیمون داره به لطف و عنایت خدا آروم و بی دردسر پیش میره !!

گفته باشم ........

البته زندگی ما هم پر از مشکلات ریز و درشتیه که باعث ایجاد نگرانی زیادی واسمون شده . ولی خوب بازم به لطف خدا ، هر دومون خیلی به خدا توکل داریم و به نظر من این بالاترین نعمتیه که خدا می تونه به آدمها بده .

خدایا شکرت . بابت همه چیز . سلامتی ، ایمان ناقصمون ، آرامش و همه اون نعمتائی که تو دادی و ندادی و ما ازشون بی خبریم .

خدایا شکرت که کمکم کردی تقدیرت رو بپذیرم و با تمام ترس و استرسی که از ازدواج داشتم ، بتونم با این قضیه کنار بیام .

خدایا ممنونتم که کسی رو به عنوان همسر سر راهم قرار دادی که ........( به علت جلوگیری از باز شدن نوشابه های تکی و خانواده و فامیلی مکرر توسط آقا بابک واسه خودشون !!! از نوشتن این قسمت متن معذورم !!! )

خدایا شکرت .........

خدایا !!! با تمام وجودم فریادمی زنم که :

خیلی دوست دااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم م م م م م م م م م م م م م .........


راستی در انتها بگم که : اون یکی وبلاگمم به روزه ها . سر بزنید لطفا .

http://www.moztar313.parsiblog.com








موضوع مطلب :