سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 64
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193528



سه شنبه 89 آبان 4 :: 3:17 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام . هزار تا سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .

به شرجی ترین سایه می بارمت
ببین با کدام آیه می آرمت
غزل مهربانتر شده مهربان
به جان خودت دوست می دارمت .............

اینم حسن ورود دوباره من به نت
چطورید دوستان گل و گلاب ؟
احوالات همگیتون خوبه ؟

خیلی وقته که از فضای نت دورم . خیلی از حرفام توی دلم تلنبار شده . هر چند بعضیهاشون باید برای همیشه توی این دل بمونن تا روزی که خودشون سینمو سوراخ کنند و بیان بیرون .....
خیلی قبل از عروسیم دیگه نتونستم بیام و به دلچسب بنویسم .
هر چند دیگه روزای خوش و خرم و سرزنده و شاداب بودن و راحتی فکر و خیالم تموم شده و هر چی هست  فکر و مسئولیته.
ولی خوب خدا رو شکر .
هر کسی باید توی یکی از دورانهای زندگیش خوش باشه .
یکی تو مجردی یکی تو متاهلی یکی تو بچگی یکی تو جوانی یکی تو میانسالی و یکی هم تو پیری .........
منم توی دو سه سال آخر مجردیم خیلی خیلی بهم خوش گذشت . خیلی بیشتر از اونی که بشه تصورش رو کرد .
بخصوص سفرای مجردی ای که توی این سه سال با زهره و یکی از همکارام رفتم .
واسه امسال بازهره خیلی برنامه ریزیا داشتیم ولی خوب انگار امام رضا دیگه از من خوشش نمیاد . زهره بازم رفت ولی من نه امسال رفتم نه دیگه حالا حالاها می تونم حتی بهش فکر کنم ....
ناشکر خدا نیستم .
به قول حضرت یعقوب فقط کافرین از روح خدا مایوس میشن .
مام که انشالا کافر نیستیم .
تمام امیدم به اینه که تمام این مشکلات امتحان الهی باشه هر چند که اگه اینم باشه از همین الان به رد شدنم اطمینان محض دارم .
بگذریم .....
امروز صبح که رسیدم بیمارستان دیدم کارشناس تامین اجتماعی توی راه پله های مدیریت ایستاده و داره فریاد می کشه :
شهریار پس کی به دستت می رسه ؟
بابا بد کردم خواستم ثواب کنم ؟ بدجوری گیر افتادم . پس کی میری سراغش ؟؟؟؟؟
بعد که پیگیر شدیم فهمیدیم که واسه یه بنده خدائی ضمانت وام کرده اونم قسطاشو نداده بانک هم یک میلیون و خورده ای از حقوق کارشناس ما کم کرده بود .
یاد خودمون افتادم و مشکلی که مثل خوره داره جسم و روحم رو می خوره . مشکلی که خواب و خوراک و آرامشم رو گرفته .
یادم میاد اون موقعها توی مجردیم وقتی می خوابیدم جوری بیهوش می شدم که توپ بالای سرم در می کردند متوجه نمی شدم وقتی هم از خواب بیدار می شدم سرحال و قبراق  بودم .
ولی حالا تقریبا یه ساله که این آرامش باهام خداحافظی کرده و جاش رو به نگرانی داده .
حالا دیگه وقتی صبحها از خواب پپا میشم انگار همین الان از کندن کوه فارغ شدم . 
خدایا شکرت .
بخدا اینا ناشکری نیست . درد دله و خستگی ناشی از انسان بودن . خوب آدمیم دیگه . آدمم سرتا پا عیب و نقصه .
تحمل بعضی مشکلات از توان من خارجه . بدنم کشش تحمل بعضی چیزا رو نداره .
خدا همیشه منو به سخت ترین امتحانات ممکن البته از دید خودم آزمایش کرده و من هر بار شکست خورده تر از قبل بودم .
قلبا راضیم یعنی راهی جز راضی بودن فعلا پیش روم نیست .
اگه درددل هم نکنم دیگه دق می کنم .
زندگیم با اونی که همیشه تو ذهنم بود فرسنگها فاصله داره . نمی دونم چرا اینطوری شد ؟
فکرای من منو به جائی نمی رسونه .
نه اینکه مشکل از کسی باشه ها نه
تمام مشکل خودمم و خودمم و خودم .
بیشترین عذابمم از همین چهته . ولی ته دلم میگه ( البته اگه اینو به پای خود پسندی و از خودراضی بودن نذارید ) چون خدا خودش می دونه چه توانائیهائی به هر کدوم از بنده هاش داده توی شرایطی قرارشون میده که مجبور بشن ازشون استفاده کنند . حالا واسه منم انگار داره این اتفاق میفته . من خوشحال میشم اگه خدا کمکم کنه و بتونم از پس مشکلات زندگیم اون جور که اون میخواد بربیام .
ولی بازم شکر . هزاران هزار بار شکر . به داده و ندادش .
به سلامتی ای که نصیبمون کرده . بیکار نبودن . خانواده خوب و حمایت کننده ای که توی تموم سختیهام پشتم بودند و تنها و تنها سختی و بدیهای من بهشون رسیده .
شکر به خاطر اینکه اقلا اگه مومن نیستیم لااقل خدا رو قبول داریم و خیلی چیزای دیگه ......
در کل فقط باید بگیم
شکر شکر شکر ..........

 

بعد نوشت :
دیروز به اینجا که رسیدم نت قطع شد و دیگه نتونستم بنویسم
البته خوبم شد که نشد چون خیلی حالم گرفته بود همش می خواستم از غم و غصه بنویسم .
ولی خدا رو شکر امروز بهترم .
یادتونه یه مدت می گفتم جنی شدم 5 هزار تونیام از تو کیفم گم می شد اونم جلوی چشم خودم ؟
حالا خودم جنی شدم . خوبه خوبما اما یهو می زنه به سرم !!!!!!!
از عالم و آدم سیر میشم و اعصابم به هم می ریزه و اصلا از همه متنفر میشم و دیگه خدا به داد بابک بیچاره برسه که ترکشاش فقط به اون بنده خدا اصابت می کنه !!!!!!!!!!!!
تا خونه مامانم بودم مینای بیچاره آماج حملات اعصاب خوردی من بود حالا بابک بنده خدا ..........
برم یه چای بریزم بیارم .......
خوب برگشتم
داشتم می گفتم بخدا دست خودم نیست یهو می ریزم به هم بعدشم که دیگه دست خودم نیست !!!!!!!!!
خودمم بعدش پشیمون میشما ولی نمی دونم چکار کنم که این حالت بهم دست نده .........
حالا بگذریم .
امروز صبح صاحب اون پروندهه که گم شده بود زنگ زد ببینه پیدا شده یا نه که بیاد فاکتورش رو تایید کنه . ناامیدانه گفتم پیدا نشده ولی بیا تا واست مدارک دیگه ای تهیه کنیم مشکلت حل شه .
آقا یهو حاج علی گفت چرا مخوای پرونده سازی کنی خوب ببین چی شده ؟ شاید پیش دکترش باشه .
منم زنگ زدم به مسئول انبار آنژیو گفتم بره تو اتاق دکتر رو نگاه کنه ببینه نیست ؟
رفت و برگشت گفت هست .........
وای اگار دنیا رو بهم داده بودند . آه هر بلائی سر این پرونده ها بیاد همه فقط خر من بدبخت رو می چسبن !!!!!!!!
بهرحال این یه خبر خوشحال کننده بود یکی دیگه هم این بود که واسه یه کاری به تایید دکتر اشرفی نیاز داشتم که اونم تاییدی داد بعدشم بابک زنگ زد گفت مریم امشب واسه طه تولد گرفته اونجا دعوتیم شب ( حالا نه که شبای دیگه تو خونه ایم ؟؟!!!!!!)
خلاصه امروز روز بدی نبود به حمدلله .
زندگی خوبه ها حتی همون مشکلاتی که سر راه هر کسی هست اونام خودشون به نوبه خودشون باعث پیشرفت و ترقی آدمند ولی امان از دست ما آدمها و بی صبری و بی حوصلگیمون .......
آهان امروز یه خبر بدم گرفتم اونم تصادف بسیار شدید پسردائیم مهدیه .
مثل اینکه ساعت 2 و 3 نیمه شب با رفیقاش با موتور با هم کورس میذارن فرمونای موتور تو هم گیر می کنه مهدی پرت میشه و کمرش می خوره به درخت و خلاصه انگار حسابی درب و داغون شده . منم دل ندارم بش بزنگم . حالا یعنی کمربند مشکی کاراته داره و بدنش سفته . الانم بیمارستان کاشانی بستریه .
اگه دلم طاقت آورد جمعه میرم ملاقاتش ولی اعصابم خرد میشه
بابک اومد
فعلا بای ..........








موضوع مطلب :