سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 12
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198529



دوشنبه 95 تیر 28 :: 7:20 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام

امروز 28 تیرماه 1395 ساعت 7و20 دق صبحه روز دوشنبه س ........

ساعت 10 مراسم تودیع دکتر اشرفیه .........

اشرفی هم رفت .....

امان ازین دنیای پر از ظلم و حسادت و بی عدالتی و نامردمی

چقددددددددددددر زحمت کشید برا این بیمارستان

چقدر تغییر و تحول داد

ساختمان طرح توسعه رو نذاشتن اقلا ازش بهره برداری درستی بکنه و بره

ای وااااااااااااای

همش از حسادت

همش از بغض

همش از کینه

لعنت به این ادمای دورو

وضعیت من بعد از رفتن اشرفی معلوم نیست هر چند در زمان بودنش هم معلوم نبود .

بگذریم ...............

روزای خوبی رو نمیگذرونم

حس خوبی به این زندگی ندارم دوباره

چقدر من برای زندگیم احساساتم متغیر و بادی به هر جهته

خسته شدم ازین همه بالا و پایینی احساس و در نهایت رسیدن به همون احساس مزخرف اولیه

ای وااااااااااااای

خشت اول چون نهد معمار کج

تا ثریا می رود دیوار کج .......






موضوع مطلب :
چهارشنبه 95 تیر 23 :: 7:11 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبین ؟

چه خبرا ؟

حالا ک صبح زود اومدم گفتم بذار ی کم بنویسم

بیمارستان به شدت تحت تغییر و تحوله

دکتر پورمقدس استعفا کرد

دکتر معصومی رییس اینجا شد

دیروز فهمیدیم دکتر اشرفی هم قراره بره بیمارستان امین مدیر بشه و مدیر امین بیاد اینجا

حالا چی بشه چی نشه خدا می دونه

اینکه وضعیت من چی بشه ؟ پست رو بم بدن یا نه ؟ هیچی معلوم نیست

و فقط توکل بر خدا ........

مهد پشت بیمارستان هم راه افتاد ک برای پرسنل بیمارستان زده شده

از شنبه بچه ها رو اوردم اینجا

ولی هیچ کس دیگه نیاورد بچه هاشو ......

وانیا دوروز اول خیلی خوب بود . بدون گریه میموند و می رفت و همه چی

اما دو روز بود ک می گفت نه نریم نمیخام برم بعدم ک می بردمش کلی گریه میکرد تا جدا بشه و اعصابمو داغون میکرد

دیشبم ک یه باره گفت نمیرم

منم دوباره ز زدم به پرستاره گفتم بیاد

دم اومدن دوتاشون بیدار شدن

البته وانیا ک از ساعت 6 بیدار شد

همه چی ریخته به هم

صابخونه مامان بابک گفته میخاد خونه رو بفروشه ......

دوباره بابک درب در باید دنبال خونه بگرده

اونم با این مامان متوقع و ..........

چی بگم والا چی  بگم ؟

خدا همه مشکلات رو درست کنه ........

و من یتوکل علی الله فهو حسبه ..........




موضوع مطلب :
یکشنبه 95 اردیبهشت 26 :: 8:41 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام

احوالات شما چطوره ؟

این روزا بازم وقت نمیشه بیام سر نت

امروز ی فرصتی شد ک بیام و بنویسم .

اومدم بنویسم تا ثبت بشه و همیشه تو ذهنم بمونه ک قدر سلامتی رو بدونیم و حال مادرائی ک بچه مریض دارن رو درک کنیم .

پنجشنبه خاله کلید خونه یکی از همکاراش رو توی شهر برف انبار بوئین و میاندشت گرفته بود .

همه ساعت 3 رفتن ولی ما تا بابک از سرکار اومد تازه ساعت 6 راه افتادیم و طرفای 8 و نیم بود رسیدیم .

به محض ورود ، بابام برای کمک کردن به ما اومد و سونیا رو از بغل من گرفت ک ببره تو خونه تا ما بقیه وسایل رو ببریم داخل .

ما هم سرمون گرم وسایل بود ک یهو صدای جیییییییغ وانیا و وای وای گفتن بابام بلند شد ...........

بلهههه ...........

بابا اومده بود از پله بره بالا ک یهو خورده بود زمین و سونیا هم با پس سر اومده بود رو زمین ........

البته بابام بازم شدت ضربه رو گرفته بود ولی بهرحال سر بچه هم ضربه خورده بود .

بابام ک واااااااااااااای فووووووووووق العاده ناراحت و بقیه به شدددت نگران و ترس و استرس و دلهره ........

بچه هم نااروم ......

دیگه هی بغلش کردم ، شیرش دادم ، تمااام اندامش رو بررسی کردیم ولی خداروشکر چیزیش نبود غیر از اینکه پاشو زمین نمیذاشت ....

ترسیده بودم .........

نکنه ی موقع این ضربه به سر باعث مشکلی توی پاش شده باشه ؟؟؟؟؟؟

بچه م تازه چند روز بود داشت راه میرفت ........

دلهره و استرس مثه خوره افتاده بود به جونم

از ی طرف نگران بابام بودم . می فهمیدم چقددددددددددر ناراحته .

از طرفی خودم

از طرفی بچه م ......

وای ک چقدددر بد بود .

اخرش با عماد و زندائی و پسردائیم رفتیم بیمارستان . دکترش ک به قول عماد دامپزشکم نبود چ رسد ب پزشک !!!!!!!!

در کل گفت ک اگر استفراغ کرد یا کاهش سطح هوشیاری داشت باید ببریش سیتی اسکن کنی .

اومدیم خونه . تا صبح ک همه ظاااهرا خواب بودن ولی همه نگران و نیمه بیدااار .......

خلاصه صبح ک پاشد همچنان پاشو زمین نمیذاشت . اما خداروشکر چاردست و پا راه افتاد .

وسط روز رفتیم تو جاده به سمت آبشار پونه زار ......

خیییییلی قشنگ بود ، غ ق توصیف ........

اولش نمیخاستم بخاطر سونیا برم تا پائین ولی بابک خیییلی اصرار کرد ، مینا هم گفت سونیا رو میگیره ، ما هم با وانیا رفتیم و چقدددددر خوب شد ک رفتیم .

واقعا حیف بود اگه نمی رفتیم . چ آب قشنگ و زلالی ، چ مناظری .........

خیلی قشنگ بود واقعا .

هوای عالی ........

دیگه تا برگشتیم خونه شد ساعت 1 . بعدش نهار و استراحت و یه کم گشتن دور و بر خونه و دیگه ساعت 5 برگشتیم ........

توی راه برگشت خیلی پریشون بودم . دیروز نرفتم سرکار و بردمش بیمارستان و از مچ تا لگن پاش رو عکس گرفتیم مشکل خاصی نداشت .

اما همچنان راه نمیره و پاشو زمین نمیذاره .

دیروز با تخم مرغ بومی و زردچوبه پاشو بستیم ببینیم بهتر میشه یا نه ؟

دیگه توکل ب خدا.........

التماس دعا

اینو نوشتم تا این خاطره برای همیشه ثبت بشه و همیشه یادم بمونه ک هیچی مثه سلامتی ارزش نداره .........


بعد نوشت :

دیشب سونیا رو بردم پیش ی ارتوپد

معاینه کرد گفت خداروشکر چیزیش نیست ، کوفتگی عضله س تا ی هفته دیگه انشاالله خوب میشه .

اینقدر ذوق کردیم ک رفتیم بستنی خوردیم ........

خدایا شکرت .......

چقدر این چند روز سخت گذشت

خدا ب داد دل مادرائی برسه ک بچه مریض دارن

اونم مریضی ای ک می دونن خوب نمیشه ......

خدایا همه مریضا رو شفا بده بخصوصصصصصصصصصصصصصصص بچه های معصوم و بی گناه .....




موضوع مطلب :
دوشنبه 95 فروردین 23 :: 12:19 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

این روزا ک اوایل برگشتنم ب سرکاره روزای ناجوریه

ی حس بد

ی جور شرایط بد

ب وضوح می بینم چطور همه رو علیه من شوروندن و من ............

فقط از خدا این روزا صبر و سکوت طلبیدم

چیزایی ک می دونم برام خیلی سختن ، خیلییییییییییییییی سخت

حس بدی دارم

به هییییییییییییییییچ کس اعتماد ندارم

حتی اون کسایی ک دارن خودشونو دوست نشون میدن

کلافه م

البته خدا رو شکر ب لطف خدا خیلیییییییییییییییییییی بهتر شدم

حالا دیگه نسبت به خیلی چیزا بی تفاوتم

ولی گاهی اذیت میشم از بعضی رفتارا

هیچ کس صاف و صادق نیست

دورویی داره حالمو بهم میزنه

عزت و ذلت دست خداست ..........

منم و خدااااااااااااااااا

مثل همیشه ...........

می دونم ک مثل همیشه کنارمه ، تنهام نمیذاره ، و مثل همیشه بهترینها رو برام میخاد .......

اشتباه کردم تو ی سری چیزا

یه سری حرفا

نباید می گفتم

نباید

امان از اعتماااااااااااااددددددددد ........

دعایم کنید

فقط صبررررررررررررررررررررر و سکووووووووووووووووت

فقطططططططططططط ............




موضوع مطلب :
یکشنبه 95 فروردین 15 :: 11:8 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام

خوبین ؟

داشتم عکس پروفایلمو نگاه میکردم دیدم یاااااا علی ....

الان سونیا دقیقا همسن الان وانیاست !!!!!!!!! ولی من فرصت نکردم عوضش کنم ........

امروز دوروزه برگشتم سرکار

بچه ها پیش پرستار ...........

شرایط کاری آتیش زیر خاکستر و من فکرم درگیر بچه ها ........

دیگه حال و حوصله هیچی رو ندارم

حال و حوصله خودکشی برا کااااار

گوربابای همه شون

خدا کمک کنه ........

عید گذشت با همه خوب و بدش

هفته اول عید با مامان و بابا و مینا رفتیم کازرون ، ی روزم گناوه ، روهم رفتع خوب بود ، خوش گذشت ، هر چند سونیا ی کم اذیتمون کرد ولی در کل بد نبود خداروشکرررررررررررر

حس نوشتن زیاد ندارم .......

فعلا

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 94 بهمن 21 :: 10:36 عصر ::  نویسنده : بهار
[نوشته ی رمز دار]  




موضوع مطلب :
پنج شنبه 94 بهمن 15 :: 11:28 عصر ::  نویسنده : بهار
چهارشنبه 94 بهمن 14 :: 8:9 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

حالتون چطوره ؟ 

بعد از اینکه پست قبلی رو نوشتم برگشتم ب وبلاگ و چند تا پست قبلی رو خوندم 

راست میگن هیچی مثه وبلاگ نمیشه 

چقدر خاطره برام زنده شد ...

البته الان سونیا بیدار شد بعید میدونم بتونم خیلی بنویسم ..

سونیا بعد از کلللی،تاخیر 9 تیرماه 94 دنیا اومد ، تازه اونم خودم رفتم بستری شدم والا دردم نگرفت 

این بار بخاطر ضعیف بودن بدنم درد و مسایل بعد زایمان خیلی بیشتر بم نمود کرد 

از بیمارستان رفتم خونه مامان 

مسایل و مشکلات خاص خودش وجود داشت ولی بهرحال هم تجربه ها بیشتر بود هم صبر و تحمل ها 

مشکل من همیییششه با شخص شخیص همسره !!!!!

ای واای ...

چی بگم ؟

اینقدددر حرف هست برا زدن 

ولی وقتش نیست 

فعلا برم سراغ سونیا ...

سعی میکنم زود ب زود بیام 

امیدوارم بشه ...

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 94 بهمن 14 :: 7:48 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام

اینقدر نیمدم ک دیگه حتی کار کردن با وبلاگ هم یادم رفته 

سونیا الان 7 ماهشه 

و این یعنی چندین ماهه من اینجا نبودم 

اومدم نظراتمو جواب بدم نشد ، نمیدونم چرا ؟ 

تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده 

خوشحالی ، ناراحتی ، غم ، شادی ....

درگیریای بیمارستان و نامردی از ی ادم ک ب خاطر ترس از ب خطر افتادن پست و مقامش از هییییچ بدی ای در حقم فروگذار نکرد 

از سختیای نگهدلری از دوتا بچه کوچک 

جوری ک گاهی حتی نمی تونستم ی دسشویی برم 

اما در کنار همه اینا بعد از تولد سونیا کم کم حس مادری رو شناختم 

اون جوری ک باید بشناسم شناختم 

دلم میلرزه حالا برا خیلی چیزا 

وانیا تو این مدت استعلاجی پوستمو کند بخصوص با وجود سونیا 

ن ک ب بچه حسادت کنه و اذیتش کنه 

نه 

ولی تااااا دلتون بخاد با گریه و نق نق و جیییغ و لجبازی پوست منو کنده 

البته اونم حق داره ، سنی نداره ، ولی منم دست تنها واقعا نمیتونم توقعات هردوشونو کامل براورده کنم

باید جای ی نفر بود تا فهمید حرفایی ک میزنه یعنی چی .....

دوسه ماهیه پرستار گرفتم 

البته ن تمام وقت ، هفته ای دوسه روز ، روزی دوسه ساعت در حدی ک کارشو ببینم و بچه ها بهش عادت کنن 

اما بازم از حجم کار. کم نمیشه 

بعد عید باید برگردم سرکار 

چیزی ک خیییلییی سخته برام ، خیلی 

دلم ی سفر میخاد

ی سفر خووووووب 

دلچسب ....

دلم برا دیدن جاده ها تنگ شده 

هر چند بعید میدونم امکانش باشه ..

اییییییی

بازم دلم گرفته ...

حالا بعد این همه مدت همین قدر ک نوشتم خوبه 

ببینم میشه برم وبلاگ دوستان سر بزنم یا نه ؟

چون با گوشیم خیلی نمیشه مانور داد 

در پناه حق 

التماس دعا 




موضوع مطلب :
دوشنبه 94 فروردین 3 :: 1:41 صبح ::  نویسنده : بهار

 

سلام . تعجب نکنید که خیلی فعال شدم . شرایط مجبورم می کنه تندتند بیام اینجا . هر چی گشتم یادم نیمد چطور رمزدار کنم اینجا رو . منم نوشتم .....

روزای سختی رو دارم از نظر جسمی و روحی می گذرونم . ماههای اخر حاملگی و حساسیتهای فوق العاده و قروقاطی شدن هورمونا و همه چیزای دیگه دست به دست هم میدن تا ادم انگار زیر بار فشار جسمی و روحی له بشه .

خیلی سخته که بتونی روحیه ت رو حفظ کنی ، ارامش زندگیت رو برقرار کنی و تازه هیچیم نگی و شاااد و خندونم باشی !!!

این روزا دوباره درگیری و بحث و جدل تو خونه ما بالا گرفته . می دونم من بی تقصیر نیستم اگه کامل مقصر نباشم اقلا 50 درصد رو هستم اینو قبول دارم .

ولی ....

.آهان  این ولی خیلی مهمه . بی تدبیری و نابلدی بابک هم بدجور داره گند میزنه به قضیه ، بدجووووور

 

بابک مرد خیلی عاطفی ایه قبول دارم ، خداییش خیییییلی حسن و مزایا داره ، اینم قبول دارم ولی یه عیب خیییلی بزرگ داره که باعث شده 5 ساااال زنذگی ما غرق دعوا باشه

 

اونم عدم تواناییش برای برقراری تعادل بین من و مامانشه

 

یادمه فبل عقد بهم گفت منو هیچ وقت تو شرایطی نذار که بگی یا من یا مامانت ، که من قدرت انتخاب ندارم .

 

اما حالا کار به جایی رسیده که من همش تو همین فکرم که یا من یا مامانت

 

نمیگم مامانش بده نه ، خیلیم خوبه ولی ....

ولی یه سلااااح خیلی برنده داره که در برابر فحش و داد و بیدادای من خیلی کاری تره و اونم اشکه

 

اشکی که باهاش خییییلی راحت زندگی منو رو یه انگشتش می چرخونه

 

و خیییلی جالبه که همه حق رو به اون میدن ولی کسی انگار حرف منو نمیفهمه

 

عاقا شما جای من ،فقط یه نمونه شو میگما

 

اگه دوبار حاملگی گذرونذه باشین و شوهرتون بدونه چی  دوست دارین ولی چون خودش دوست نداره نگیره بیاره اون وقت مامانش شب جمعه بش بگه من نون سنگک میخام و بخاطر مامانش جمعه صبح ساعت 7 صبح که اگه من در حال جون کندن باشم هم از جاش تکون نمیخوره پاشه بره برا مامانش نون سنگک و اش بگیره ببره زورنون نمیاره ؟

 

اون وقت از مامانش لجتون نمی گیره ؟

 

همین ، دیگه حرفی ندارم  ...

 




موضوع مطلب :