سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 26
  • کل بازدیدها: 193396



پنج شنبه 91 فروردین 31 :: 6:33 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ ببخشید از اینکه بعد از مدتها هم که اومدم پست خیلی خوبی نمی ذارم ولی انگار جدی جدی من شانس ندارم .
تو این مدت بارداری هر دفعه با مامان و بابا و بعضی وقتا هم با بابک خرد خرد یه سری وسایل و لباسای باران رو خریدیم و همش رو گذاشتیم خونه مامان اینا و هیچ کس هم جز خودمون چند نفر اونا رو ندیده یعنی خودم نخاستم کسی ببینه تا وقتی می چینم همش جدید و قشنگ باشه . بارو کنید خیلیاشو حتی مریم خواهرم هم ندیده .
قصد داشتم وسایل رو بیارم خونه . با بابک با هم بچینیم تزئین کنیم بعد که تکمیل شد خبر بدم هر کی میخاد بیاد ببینه .
دیروز عصر با همین قصد و نیت به بابک گفتم وسایل رو توی ماشین جا بده ببر خونه ولی توی اتاق نبر تا من و بابا و مامان بریم واسه خرید کمد . بهش گفتم بذارشون تو سالن تا خودم بیام اینه و قران بذارم تو اتاقش اسفند هم دود کنم بعد وسایل رو ببریم تو اتاقش .
چقدر هم ذوق و شوق داشتم . بعدش رفتیم واسه خرید کمد و خدا رو شکر اون چیزی که دوست داشتم رو پیدا کردم . ولی توی راه برگشتن بابک یه چیزی بهم گفت که تمام ذوق و شوقم رو نابود و کن فیکون کرد .
نمی دونم چرا شانس من اینجوریه ؟
تا امروز هیچ کدوم از اتفاقاتی که تو زندگی خیلیا پر از خاطره و شیرینیه واسه من اینجوری نبوده .
نه خاطرات عقدم رو دوست دارم نه خاطرات عروسیم نه ماه عسلم نه هیچ کدوم از اتفاقات دیگه ای که دیگران ازش به عشق و علاقه یاد می کنند همشم تقصیره .......
ولش کن حتی دلم نمیخاد ازش حرف بزنم .
باشه خدایا اشکال نداره . تو که می دونی هر بلائیم سرم بیاری بازم دوست دارم و شاکرم . شاید من لیاقت داشتن خاطره خوب رو ندارم ....
این خاطره هم بذار به خاطر همون کسائی که عقد و عروسیمو خراب کردن به دهنم زهرمار بشه .
شانس ندارم دیگه اینم روش .........
اگه از چیدن وسایل بچه دیگه نیومدم و حرفی نزدم دلگیر نشین چون وقتی یه چیزی تو ذهنم خراب شد دیگه حرف زدن در موردش رو دوست ندارم .....
ببخشید اگه بعد از مدتها ننوشتن این پست مزخرف رو گذاشتم ولی اگه نمی نوشتم تحملش برام سخت تر می شد ......

 

عصر نوشت :
می دونم پستم خیلی نامفهومه ولی خوب دلم نمیخاست خیلی مساله رو باز کنم ولی حالا می نویسم .
راستش رو بخواید مامان بابک یه زن خیلی تنهاست خیلی تنها یعنی فقط بابک رو داره با دو تا دختر دیگه که خواهرهای ناتنی بابک هستند و راهشون به مادرشون دوره و به همین دلیل خیلی نمی رسن بهش سر بزنن . می مونیم من و بابک که خوب ما هم در حد توان میریم سراغش ولی خوب اون از تنهائی و دردهای استخوانی و مفصلی و این جور چیزا خیلی شاکیه . وقتی ما عقد کردیم اون تصور می کرد که حالا ما هر جائی می ریم یا هر کاری می خوایم بکنیم اونم باید حضور داشته باشه و این عملی نبود تا کم کم واسش جا افتاد که نمیشه اینطوری باشه .
اون زن خیلی دل رحم و مهربون و ساده ایه ولی خوب بعضی از چیزا رو هم باید رعایت کرد . البته یه چیز دیگه هم هست و اونم اینکه یه خورده کنجکاویشم زیاده و این چیزیه که من اصلا نمی تونم تحمل کنم .
دیروز که ما رفتیم واسه خرید کمد بابک وسایل رو توی ماشین چیده بود با همونها هم رفته دم خونه مامانش که واسش قرص بخره . مامانش وقتی وسایل رو می بینه بغض می کنه که اون هنوز هیچی از وسایل بچه رو ندیده بابک هم بهش قول میده که فردا که میخایم بچینیم بیاد دنبالش .
وقتی به من گفت به مامانم اینطوری گفتم من خیلی عصبانی شدم .
آخه من وقتی میخام کار کنم اصلا دوست ندارم کسی پیشم باشه و ازم هی سوال کنه . تمام خونه تکونی عید رو با هزار بدبختی به تنهائی انجام دادم و نذاشتم مامانم اینا بیان کمکم به خاطر همین .
حالا با اینکه می دونست من چقدر ذوق چیدن این وسایل رو دارم به مامانش قول داده بود که بره دنبالش .
بخدا خودم می خواستم وقتی وسایل چیده و تزئین شد به اولین کسی که خبر میدم بیاد ببینه مامان بابک باشه چون خیلی ذوق و شوق این بچه رو داره ولی حالا که چیزی چیده نشده بود !!!!!!!!
بهش گفتم همه جا رسم همینه که جهیزیه و سیسمونی و این چیزائی که مربوط به خانواده عروس میشه چیده بشه بعد به خانواده داماد میگن بیا ببین نه اینکه چیده نشده بیان ببینن .
میخاستی خیلی منطقی بهش بگی باشه مامان وقتی چیده شد می برمت همه شو ببین .
خلاصه که با این جر و بحث و دعوا و قهری که پیش اومد هر چی ذوق و شوق داشتم از بین رفت و امروز همین طور سرسری وسایل رو بردیم تو اتاق تا کمدش که اومد بتونیم بچینیم .
هیچ وقت دلم نمیخاد عروس بدجنسی باشم ولی هر کسی اخلاقای مخصوص به خودش رو داره . من ادمی نیستم که حرف و حدیثها رو خیلی راحت فراموش کنم هنوز حرفائی که مامانش سر جهیزیه گفت ( چون دقیقا مثل امروز توی زمان چیده شدن جهیزیه اومد نه بعد از چیده شدن !!! ) توی دلمه . هنوز خاطرات تلخی که توی عقد و حنابندون و عروسی واسم ساخت هر چند به قول بابک از روی سادگیش بود نه بدجنسی اذیتم می کنه .
هنوز توی هر عروسی و عقدی که میرم بغضه که گلوگیرم میشه و می بینم خاطراتی که واسه همه چقدر ماندگار و شیرینه چطور واسه من عذاب آور و غیرقابل تحمله .
نمی دونم این چیزا رو بابک می تونه درک کنه یا نه .
میگم بهش حق میدم چون مادرشه چون به قول خودش مادر به همسر ارجحیت داره . اره راست میگه مادره که اگه از دست رفت دیگه گیر نمیاد ولی زن همیشه هست این نشد یکی دیگه  ولی بد نیست ادم به بعضی از اخلاقها و انتظارات همسرش  هم احترام بذاره .
این بود جریانات کور شدن ذوق دیشب ما و ..........
بگذریم . مهم نیست . مگه نمیگن ان مع العسر یسرا ؟؟؟
خدایا منتظر یسرت می مونم .....
امشب قراره یکی از دوستای دوران دانشگاهم با شوهرش بیان خونه مون واسه شام . تقریبا همه کارامو کردم . برنجم دم شده . خورشت سبزیم روی گازه و بابک رفته یه کم کباب و جوجه هم بگیره . امیدوارم خوش بگذره .
فعلا تا بعد .....




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 فروردین 16 :: 4:11 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ عید خوش گذشت ؟
امیدوارم که به همه خوش گذشته باشه و سال خیلی خوب و با برکتی داشته باشین .
این روزا اصلا حس و حال پای نت نشستن رو ندارم یعنی راستش نشستن روی این صندلی خیلی راحت نیست . منم که روز به روز دارم سنگین تر و چاق تر میشم و نشست و برخاست و دولا راست شدن هر روز سخت تر از دیروز میشه .
اما یه مشکل دیگه ای هم که هست اینه که علیرغم اینکه خیلی خسته میشم اما اگه ظهرها یه کم بخوابم شب از بی خوابی بیچاره میشم اینه که دارم سعی می کنم ظهرها یه جورائی سرم رو گرم کنم که نخوابم .
پیاده روی هم میخوام تو برنامه ام بگنجونم ولی خوب بابک رو خیلی نمیشه روش حساب کرد باید یه پایه پیدا کنم البته زهره هست ولی خوب جور شدن برنامه هم خودش کلی دنگ و فنگ داره .
حالا توکل به خدا .........
خوب حالا بریم سر موضوعی که به خاطر اون اومدم پست بذارم  .

طه رو که می شناسید ؟ خواهرزاده عزیز من که آبان ماه آینده 4 سالش تموم میشه و در حال حاضر به خاطر تک نوه خانواده بودن بسیار عزیزه .
البته ماشالا خیلی هم شیرین و تو دل بروست . نه که به چشم خاله بگما کمتر کسی میشه باهاش برخورد کنه و دوستش نداشته باشه . بهرحال خیلی هم خوش زبونه و یه کم هم نیم زبونیه . یعنی توی تلفظ س و ز و این جور چیزا زبونش لای دندونش گیر می کنه واسه همینم حرف زدنش قشنگتره .
فکر می کنم قبلا هم گفته بودم که عماد یعنی شوهرخواهر من و بابای طه وکیله و خوب بالطبع این بچه هم با واژه های وکالت و موکل و این جور چیزا آشناست . عماد یه اخلاقی داره که جواب موبایلش رو خیلی نمیده فقط شماره های اشنا و اونم در مواقع خاص . همیشه من سر همین موضوع که این گوشیش مدام زنگ می خوره و اعصاب همه رو به هم می ریزه و نه خاموشش می کنه نه رو سایلنت میذاره و نه جواب میده باهاش درگیرم ولی فایده ای هم نداره و کار خودش رو می کنه !!!
چند روز پیش عماد داشته تو خونه ظرف می شسته . یهو می بینه گوشیش زنگ می خوره . طبق معمول همیشه محل نمیذاره و به کارش ادامه میده تا اینکه می بینه بعد چند تا زنگ دیگه صدائی نمیاد . پیش خودش میگه خوب حتما قطع کرده . بعد یه دفعه می بینه که طه دویده و میگه بابا بیا گوشی با تو کار داره !!!!!!!!!
عماد می گفت از فرط تعجب و عصبانیت داد زدم گفتم کیه ؟؟؟؟ گفت موکلته !!!!!!!! گوشی رو ازش گرفتم سلام و علیک کردم و داشتم عذرخواهی می کردم که دیر جواب دادم یهو طرف گفته که :
بله آقازاده تون گفتند بابام داره ظرف می شوره !!!!!!!!!!!!!!!
وااااااااااااااای نمی دونید که چقدر خندیدیم . باور کنید اگه غیر از این جریان اتفاق افتاده بود و خود عماد از خنده روده بر نشده بود طه رو حسابی تنبیه می کرد چون خیلی بدش میاد وقتی خودش جواب نمیده کس دیگه ای گوشی رو برداره .


خلاصه که اون روز کلی خندیدیم . جدا چقدر بچه ها صاف و صادقن . راست میگن حرف راست رو از بچه بشنو . هر چند بعضی وقتا باعث ابروریزی میشن ولی خوب کاریشون نمیشه کرد دیگه ...

چند روز پیش بهش گفتم : طه خاله بیا ببین باران داره تکون می خوره . یه کم سرش رو گذاشته روی شکمم بعد میگه : خاله با مشت بزنم تو صورتش ؟؟؟!!!!!!! ( با همون نیم زبونی حرف زدنش ) و بعدش اگه دستم رو روی شکمم نذاشته بودم مشتش خوابیده بود روی شکمم !!!!!

اول صبح سیزده بدر که رفته بودیم پارک هوا هنوز سرد بود . اومده بود توی بغل من نشسته بود و پتو پیچیده بودیم دورمون بعد بهش گفتم : اه خاله باران هم بیدار شد . بعد یهو گفت : خاله میخای بزنم بپکونمش ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

کلا این بچه با همه مهربونیش یه کمی هم خشنه کاریشم نمیشه کرد اینجوریه دیگه .

نوروز هم گذشت و زندگی به روال سابقش برگشت .خدا رو شکر اونقدرها هم که فکر می کردم سخت نگذشت . مریم اینا زود برگشتند می رفتیم عید دیدنی و پارک و این طرف اون طرف .
هوا خیلی خوب بود .
اصفهان هم خیلی شلوغ بود . منم که فقط روز 6 رو رفتم سرکار دیگه هم نرفتم . بابک هم که تعطیل بود . همش یا بیرون بودیم یا عید دیدنی یا خونه مامان . اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاد .
بهرحال گذشت ........
دیگه وقت نوشتنم تموم شد . خسته شدم از نشستن .
دعا کنید همه چیز به خوبی و خوشی بگذره و تموم بشه . بدجوری از زایمان می ترسم . بخصوص با حرفائی که از تجارب دیگران می شنوم . فقط دعا کنید ........




موضوع مطلب :