سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 15
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 193551



یکشنبه 91 مرداد 29 :: 12:26 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . اول از همه باید بگم عیدتون مبارک . طاعات و عباداتتون قبول .

و بعد اینکه ساعت 11/30 امشب منم عمه شدم . برادرزاده ام مبین توی بیمارستان سعدی اصفهان با عمل سزارین  متولد  گردید .

فکر کنم وانیا می دونست امروز سرش هوو میاد چون دقیقا از ظهر تا حالا ما رو بیچاره کرده از بس گریه می کنه و جیغ می کشه و ناآرومی می کنه . می گید نه ؟ از زهره بپرسید !!!!!!

یه مدت بود ماهی خونه مون تموم شده بود منم به خاطر شیر دادن سعی می کنم اقلا هفته ای یه بار ماهی رو توی برنامه غذائیم جا بدم . همیشه وقتی مامانم یا عماد می رفتند ماهی بخرن واسه منم می خریدن ولی یه مدت بود اونا نرفتن و منم که تنهائی سردرنمیارم . دائیم که از آبادان اومده میخاست واسه نهار روز عید قلیه ماهی بده واسه همین قرار بود بره بازار ماهی شاهین شهر . منم بهش سپرده بودم هر وقت خواست بره به منم خبر بده .
امروز صبح گفت من دارم میرم و قرار شد منم باهاشون برم . تند تند وانیا رو اماده کردم و لباس پوشیدم و رفتم . دیگه خلاصه خرید کردیم و برگشتیم و رفتیم خونه مامان ماهیها رو شستیم و بعد آوردیم خونه خاله واسه پخت و پز روز عید  . منم تو راه برگشت با بابک یه سر رفتم باشگاه واسه ثبت نام مریم و مینا که گفت بعد عید بیا اگه جا بود بنویس !!!!!!
تا این موقع هنوز وانیا اون روش رو نذاشته بود . اومدیم خونه نماز خوندم ماهیها رو بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدش نهار و دیگه کم کم نق نقاش شروع شد . بابک اومد خونه . منم شیرش دادم و رفتم کلاس و برگشتم و دیگه چشمتون روز بد نبینه که از 4 تا حالا دستمون به خانم بنده . نمی دونم چشه ؟؟؟ باور کنید از بس نمی دونستم چکار کنم آهنگ گذاشتم و با آهنگ جلوش می رقصیدم تا آروم بگیره !!!!!!!
همون موقع توتی اس زده که چه خبر ؟؟ گفتم هیچی دارم واسه وانیا می رقصم تا آروم بشه !!!!!!!!!
شب هم قرار بود واسه افطار بریم خونه مامان بابک . ساعت 7/30 بود که رفتیم . وانیا هم همچنان ناآرومی می کرد . همش دستمون بهش بند بود .

مامان بابک فکر می کنه تمام مشکلات این بچه فقط به خاطر پوشک شدنشه !!!!!!!! مدام به من میگه بازش کن بازش بذار و وقتی میگم نه خطاب به بچه میگه : الهی بمیرم برات که بازت نمی ذاره !!!!!!!! و اون وقته که من از عصبانیت در حال انفجارم ولی چون به خدا قول دادم خونسردیمو حفظ می کنم  و هیچی نمی گم !!!!!!
من شب تا صبح و در طول روز یکی دو ساعت بچه رو باز می ذارم ولی خوب همش که نمیشه باز باشه . خوب جیش می کنه نجس میشه ما تو این خونه نماز می خونیم نمیشه که اینطوری ولی چون جلوی روی اون بازش نمی کنم فکر می کنم من دشمن بچه مم . خلاصه که مکافاتی داریم .
یا مثلا چند روز پیش یه سر بعدازظهر رفتیم خونشون . من قطره چکون وانیا رو با قطره و شیشه آبش بردم خونه شون و گذاشتم رو میز تلویزیون . یهو قطره چکون رو برداشته و خطاب به بابک ( دقت داشته باشیدا !!!! ) میگه : هر موقع میخاین به بچه قطره بدین این قطره چکون رو بشورید !!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی من این قدر نمی فهمم که بدونم این کار رو باید بکنم و اگه ایشون نمی فرمودند بنده با جون بچه خودم بازی می کردم و با قطره چکون کثیف بهش قطره می دادم .
نمی دونم من مادر این بچه ام یا ایشون که دلشون بیشتر از من واسه بچه م می سوزه !!!!!!!!!


بگذریم .........

خونه مامان بابک بودیم بعد شام مریم زنگ زد که آمانج دردش گرفته بردنش بیمارستان .( واسه تازه واردها بگم آمانج زن داداش منه و با فاصله 3 ماه از من باردار بود که خوب امشب مبین کوچولو هم دنیا اومد . )
بعداز سریال دیدم این بچه هیچ جوره آروم نمی گیره به بابک گفتم پاشو با ماشین ببریمش بیرون . گذاشتیمش تو ماشین و رفتیم پمپ گاز واسه گاز زدن ماشین و برگشتیم ولی اصلا دلم نمی خواست برم خونه چون می دونستم دوباره امانمو می بره . اومدیم بریم خونه دائیم که فهمیدیم طبقه بالای خونه خودمون خونه خاله ام اینان !!!!!!
منم دیدم بهترین گزینه زهره است .
زنگ زدم کجائی ؟ گفت خونه .
گفتم سریغ بپر بیا پارک در خونتون منم دارم میام . خلاصه رفتیم در خونشون دنبالش و رفتیم تو این پارک دم خونه شون . اولش وانیا آروم بود ولی بعد دوباره شروع کرد .......
زهره بش گفت میخای بریم سوار تابت کنم منم گفتم اره بیا بریم تاب سواری گفت سرسره هم داره گفتم خوبه بیا بریم یهو بابک گفت :
میخاید وانیا رو بدید به من خودتون برید بازی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
و ما گفتیم نههههههههههههههههههههه و نرفتیم .....
بنده خدا زهره میوه و شیرینی و آب و ...... آورده بود کلی هم وانیا رو بغل کرد و راه رفت تا آروم بشه . دستت درد نکنه زهره ......
یه سری هم وقتی وانیا رو داشت راه می برد بابک دراز کشیده بود منم به زهره گفتم قربونت تو بچه رو ببر تا منم یه کم دراز بکشم یهو بابک گفت : آره قربونت ببرش اونور صداش نیاد !!!!!!!!
وقتی هم داشتیم وسایل رو میذاشتیم تو ماشین زهره پیاده بچه رو برد طرف خونه شون . بابک هم گفت : آره تو از اون ور برو مام از این ور میریم خونه !!!!

خلاصه که خوش گذشت ...
بعدشم که رفتیم در خونشون  اعلام کرد که عید شده .
آی من ذوق کردم !!!!!!
زهره گفت : آخی چقدر سخت بت گذشته 30 روز روزه گرفتی !!!!! گفتم نه این تکهای سحر تو خیلی بم فشار می آورد که باید پا می شدم جواب تکت رو می دادم تا دست از سر کچلم برداری .چون تا جواب نمی دادم که ول نمی کرد اگر دیگه از من ناامید می شد تک می زد به بابک !!!!!!
جالب اینجاست که دیگه شب 27 رمضون میگه : خوب این چه کاریه من به تو تک می زنم خوب از اول به خود بابک تک می زدم !!!!!!!!!!!

وقتی بابک میگه شما دو تا نمونه کامل پت و متین شما بگید نه !!!!!!!!

خلاصه بعدشم توی راه یه سر خونه مامان زدیم .
این عماد مسخره می دونید چی میگه ؟ قبلش بگم که عماد و بابک خیلی سر به سر علی می ذارن نه که حسودیشون میشه علی تک پسر ماست و مامان و بابام هواشو دارن  نمی تونن تحمل کنن !!!!!!!
زنگ زده به من میگه : بهار اسم بچه علی عوض شدا چون بعد عید فطر دنیا اومد اسمش شد پست فطرت !!!!!!!!!
و ما مرده بودیم از خنده . ولی حال کردم خورد تو ذوق عماد . دلش می خاست 2شنبه عید بشه که 3شنبه هم تعطیل بشه چون 3شنبه 3 تا دادگاه داره ولی دماغش سوخت !!!!!! آخ جون ........
خلاصه الان هم دیگه اومدیم خونه . توی راه به علی زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم .
علی خیلی حس پدر شدن نداره خوب البته خیلی سن و سالیم نداره ولی خوب از اول دلش نمی خواست بچه دار بشه و وقتی خبر بارداری آمانج رو شنید تا مدتها ناراحت بود ولی کم کم با این قضیه کنار اومد .
ازش پرسیدیم بچه رو دیدی ؟ میگه نه دو تا بچه آوردن عین هم بودن نفهمیدم کدومش مال ما بود !!!!!!!!!!!!
خدا رو شکر از وقتی رسیدیم خونه وانیا خیلی گریه نکرد شیر هم نخورد تختش رو گذاشتم کنار بابک تا تکونش بده بخوابه و خودم اومدم پای نت .

آقا من دلم شکلک میخاد ولی هر چی می گردم پیدا نمی کنم !!!!!!
خوب دیگه با اینکه خیلی خسته ام ولی نمی دونم چرا خوابم نمیاد . خدا رو شکر بابک و وانیا خوابیدن . فردا احتمالا باید بریم دیدن آمانج و مبین ضمن اینکه نهار هم دعوت دائیم هستیم .
ماه رمضون هم تموم شد ......و این عمرای ماست که مثل باد می گذره و ما غافل از همه چیز .
امسال اصلا ماه رمضونی پرباری نداشتم ولی خوب انشالا سالهای بعد اگه زنده بودم جبران خواهم کرد ........
شبتون بخیر . عیدتون مبارک ..........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مرداد 26 :: 1:19 عصر ::  نویسنده : بهار

امان از دست این صدا سیما با این سریالهای واقعا بی کیفیت و بی نهایت بدآموزش .
خدا وکیلی این سریال خداحافظ بچه مزخرفترین و چرندترین و غیرواقعی ترین سریالیه که من تا حالا تو عمرم دیدم . بدبختی اینجاست که از رو هم نمیرم و باز هر شب دنبالش می کنم . البته نه از روی علاقه به خود سریال از روی علاقه به پرروئی سازندگان سریال که چطور روشون شده چنین مزخرفی رو بسازن !!!!!
فقط دلم میخاد ببینم آخرش چی میشه و اینکه چقدر دیگه مزخرف در طول ماه رمضون تحویل مردم خواهند داد ؟؟؟؟
واقعا شرم آوه . تا پارسال همه سریالها از روح بود و عالم غیب و چیزای من درآوردی از طرف خدا امسال بچه دزدی رو آموزش میدن .
اه ......
دیشب تا صبح من با یه خواب مزخرف نشات گرفته از این سریال درگیر بودم باور کنید تا خود صبح حتی بعد رفتن بابک سرکار . جالب اینجا بود هر چی هم پا می شدم وانیا رو شیر می دادم یا حتی بعد سحر که با بابک چای و زولبیا بامیه خوردم ولم نمی کرد با هر بار گرم شدن چشمم باز ادامه داشت !!!!!!!!!
دیشب خونه پسرخاله ام دعوت بودیم . جاتون خالی خیلی خوب بود . از ظهر هم مامان اینا اینجا بودن نتونستیم بخوابیم . خلاصه که آخر شب خیلی خسته بودیم . وانیا هم که ول کن نیست یه بند شیر میخاد . بابک خواب بود و من بین اون و وانیا نشسته بودم . یه نگاه به بابک می کردم یه نگاه به وانیا و باورم نمی شد که حالا این دو هر کدوم یه گوشه ای از زندگی من شدن !!!!!!!
یعنی من ازدواج کردم ؟؟؟ بچه هم دارم ؟؟؟؟ خدایا .........
مثل این دیونه ها مات و مبهوت نگاهشون می کردم تا چشمام کم کم سنگین شد و دراز کشیدم و خوابم برد ...........
ولی ای کاش نخوابیده بودم . از همون موقع که خوابیدم خواب می دیدم قبل از زایمان بچه ام رو از دست دادم حالا رفتیم یه بچه دزدیدیم و همش می ترسم بیان بفهمن و آبروم بره و ......
چه استرسی داشتم تو خواب . وااااااااااای نمی دونیدا ......
حالا جالب اینجا بود که  خودمم نمی دونستم واقعا وانیا رو دزدیدم یا مال خودمه !!!!!!!!!
انگار شیر دادنای واقعی وانیا هم جزء خوابم شده بود .
یعنی دیگه می خواستم بمیرم . هی به بابک می گفتم ولی انگار بچه خودمونه ها ندزدیدیمش !!!!!!!!
دیگه صبح بود که تو خواب یادم اومد بابا رفتم بیمارستان . درد کشیدم . وقتی دنیا اومد خودم دیدمش . خودم از دکتر پرسیدم دختره یا نه ؟؟؟ ( به قول بابک میگه همه وقتی بچه شون دنیا میاد می پرسن سالمه یا نه خانم ما پرسیده دختره یا نه ؟؟؟!!!!!!!!! )
این چیزا که یادم اومد یه کم آروم شدم و راحت تر از خواب پاشدم . ولی اون موقع تا حالا دارم به این سریال و سازندگان و همه دست اندرکاراشون بد و بیراه می گم که یه شب تا صبحم چطور به خاطر مزخرفات اینا زهرمارم شد .
دیشب یه کم هم اعصاب خردی داشتیم . خریدار خونه مامان اینا از طریق بنگاه نیومده بود انگار این خونه رو از دائیش آدرس گرفته بوده که اون قبلا با بنگاه اومده بود . بعدم واسه قولنامه و اینا چون عماد بخاطر وکیل بودنش به همه چیز وارد و آگاهه دیگه بنگاه نرفتن و کارها رو خودشون انجام دادن .
حالا دیشب وسط مهمونی بنگاهی زنگ زده به گوشی مامانم که شما مشتری منو دزدیدید و این چرندیات ........
خلاصه بابا اینا هم زنگ زدن و به خریدار و با هم رفتند دم بنگاه و معلوم شد بنگاهیه پیش خودش گفته سنگ مفت گنجشک هم مفت می زنیم یا چیزی صاحب میشیم یا نه که از طرف خریدار هم کلی تو پوزی خورده بود و قضیه فیصله پیدا کرد .
امروز مثلا قرار بوده زهره خانم تشریف فرما بشن اینجا بعد مدتها حالا یهو اس زده ماشین ندارم نمیشه بیام !!!!!!
چی بگم ؟
عجب ماه رمضونی بود امسال واسه من !!!!! اصلا هیچ فیضی نبردم اون از شب قدر آخرمون که موندیم خونه و خوابیدیم اینم از اینکه ماه داره تموم میشه و من یه قران درست و حسابی هم نخوندم یا دعای افتتاحی که سالهای قبل هر شب می خوندم .
ای بابا .....
امیدورام خدا خودش به مرحمتش بهره مندمون کنه نه به اندازه لیاقت ما .......
ای وانیا هم از دیشب تا حالا منو بیچاره کرده از بس شیر خورده من نمی دونم چرا اینطوری می کنه بعضی روزا ؟؟؟؟؟
برم که دوباره داره دستشو می خوره الان جیغش هوا میره ......




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 مرداد 23 :: 12:48 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . قبل از هر چیز میخام بابت دو تا مساله از همه دوستای خوبم تشکر کنم :
یکی تبریک تولدم و دیگری سر زدن به وبلاگ کیارش پسر کوچولو .....
اینکه همیشه میگم دوستای من بهترین دوستها هستند و جدی جدی خیلی دوستشون دارم واسه همین چیزاشونه دیگه .
کلا خیلی بامرامید همه تون . ای ول . دمتون گرم . اگه دوستای بامرام مثل خودتون دارید بهم معرفی کنید تا با اونا هم دوست بشیم چون من دوستان نتی رو خیلی دوست دارم .
بگذریم .

میخام یه چیزی بگم بم نخندیدا یا مثل مامانم بهم نگید ندید بدید !!!!!!!
آخه امروز که رفتم آرایشگاه وانیا رو هم با خودم بردم و به آرایشگرم گفتم موهاشو واسش درست کنه !!!!!!
آرایشگاه تو کوچه بغلی خونه مامان ایناس واسه همین هر وقت میرم اونجا به مامان میگم بیاد پیش وانیا .
بش گفتم میخوام موهاشو درست کنم گفت : خجالت بکش . بچه دو ماهه مو درست کردن داره ؟؟ ندید بدید !!! می زنی موهای بچه رو خراب می کنی ولی من طبق معمول همیشه کار خودم رو کردم !!!!
به چه مکافاتی دور موهاشو درست کرد ( که البته از بس این وروجک تکون می خورد که نمی شد !!!!! ) خلاصه که فقط تونست یه کمی کوتاه کنه ولی از بس می جنبید خیلی مرتب و تر و تمیز از آب درنیومد .
ولی خیلی باحال بود خوشمان آمد . بعدشم بهم گفت چون بار اوله موهاشو کوتاه می کنی واسش صدقه بده که بابک واسش انداخت .......

راستی یه خبر خوش :
بالاخر خونه مامان اینا امشب قولنامه شد . اگرچه مامان میخاست 130 بفروشه ولی خوب چون از این جوونه خوششون اومد و از طرفی حمید ( دائیم ) و عماد لنگ پول بودن واسه اتمام ساختمان دیگه یه 112 راضی شدن .
امشب بعد از خونه مامان بابک یه سر رفتیم اونجا دیدم خوشحالن و گفت قراره بیاد واسه معامله . خریدار کارمند صدا و سیما هم هست .....
حالا واسه کسانی که در جریان نیستن مختصر بگم که شوهر خواهر و دائی من با هم شریک شدن و یه زمین برداشتن واسه ساختن که 4 واحد از توش دربیاد . یکی واسه مریم اینا یکی واسه تابستونای دائیم که زن و بچه اش از آبادان میان و دوتا هم واسه فروش . مریم که اصولا دمش به دم مامانم بسته است و به قول عماد از 6 سال زندگی مشترک 6 بار شام تو خونه خودش نخورده و الان هم تو یه خونه با سه تا کوچه فاصله با مامانم مستاجره !!!!!! اینقدر رو مخ مامانم کار کرد و تو گوشش خوند و تهدید کرد بدون تو تو اون خونه نمیرم که مامانم تصمیم گرفت خونه فعلی رو بفروشه و یه واحد اونجا رو برداره .
دائیم اینا برای هر واحد رو 90 تومن حساب کرده بودن که پاشون دربیاد ولی با گرون شدن مصالح حالا قیمت خریدش شده 130 . حمید (دائیم)  دلش میخاست یکی از واحدها رو هم به من بده ولی ما فعلا توانائی حتی رهن کردنشم نداریم . خلاصه که این مدت خیلی از نظر مالی حمید اینا دچار مشکل شدن و خونه مامان هم فروش نمی رفت تا اینکه بالاخره امشب قولنامه شد .
هر چند مهلت مریم اینام تا چند روز دیگه تموم میشه ولی اون خونه هنوز آماده نیست و مریمم حسابی ناراحت و پریشونه چون باید وسایلش رو ببره اونجا خودش تا اتمام خونه بیاد خونه مامان اون خریداره هم میخاد یه کم از وسایلش رو بیاره خونه مامان و خلاصه که فعلا بد شلم شوربائیه تا ببینیم چه شود .......

دلم میخاد مشکل ما هم هر چه زودتر و خیلی خوب حل بشه و انشالا سال دیگه ما هم در شرف خرید خونه باشیم . نمی دونم تا خواست خدا چی باشه ......

راستی تو شبای قدر ما رو دعا کردین ؟؟؟ ما که با زهره دو شب اول رو رفتیم مهدیه و خدائیشم خوب بود . وانیا هم اذیتمون نکرد . دیشبم من خیلی دلم میخاست برم ولی نه شب قبلش خوب خوابیدیم نه ظهرش  واسه همین بابک خیلی خسته بود و خوابید و گفت من نمیام . منم دیدم تنها با بچه اصلا نمی تونم جائی برم . زهره هم گفت بیا بریم مسجد حجت ولی هر چی حساب کردیم دیدیم با بچه نمیشه .
این بود که موندیم خونه . من با بدبختی تا 2 بیدار موندم و بعد غش کردم و نتونستم هیچ فیضی ببرم !!!!!!!!
دیگه نمی دونم چه شود . ولی امیدوارم که خدا به بی لیاقتی ما نگاه نکنه و از رحمت خودش بهره مندمون کنه .
انشالا .......
خوب دیگه دارم از خستگی غش می کنم برم بخوابم اگه وانیا خانوم بذارن .
گوشواره هاش رو امروز گذاشتیم تو گوشت تازه تا فردا گوشش کنیم ......
اگه ازش عکس گرفتیم عکسشو میذارم ....




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مرداد 19 :: 11:57 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز دیگه واقعا از الان که دارم می نویسم هیچی واسه گفتن ندارم ولی نمی دونم چرا دلم به شدت هوس نوشتن کرده !!!!!
یه جورائی حوصله ام سر رفته برنامم خیلی تکراری شده . انگار به یه روزمرگی اجباری دچار شدم . سرکار که بودم اقلا همون دعواها و اعصاب خردیاش انگار تنوع می داد به برنامم ولی الان بخصوص تو این ماه رمضونی خیلی وقتم داره به بطالت میره .
بیشتر وقتم که صرف وانیا میشه توی چند ساعتی هم که اون خوابه به پخت و پز و کارای خونه مشغولم یا پای نت .
تنها تنوعم شده ساعت 3 تا 4 روزای زوج که میرم ایروبیک و واقعا هم کلاسشو دوست دارم .
از شنبه دوباره باید برم واسه تمدید دوره میخام ببینم می تونم مامان و خواهرامم مجاب کنم باهام بیان یا نه ؟؟؟؟؟
نمی دونم ولی یه جورائی دلم گرفته . حوصله هیچی رو ندارم با اینکه مشکل خاصی هم نیست ولی فکر می کنم کم خوابی ناشی از بیداریهای پراکنده شبانه روزی داره یه کم تو حال و روز جسمی و روحیم اثر می ذاره .
در طول روز که وانیا خوابه من خوابم نمی بره و ظهر و شب که من دلم میخاد خواب عمیق برم وانیا هم نق نق می کنه . از ساعت 4 صبح که بیدار میشه دیگه تا 9 و 10 خواب پیوسته نمی ره یعنی دقیقا تو همون فاصله ای که من عاشق خوابیدنم !!!!!!
بعد از نماز صبح در حال غش کردنم ولی این وروجک تازه سرحال شده و میخاد بازی کنه . می خوابه ولی هر یکی دو ساعت بیدار میشه شیر میخاد و این یعنی خواب زجرآور واسه من .....
ظهرم همین طور . حتی ایروبیکم که میرم گوشیم جلو چشممه که اگه داره گریه می کنه بابک زنگ بزنه من برگردم خونه !!!!!
نمی دونم . هنوز باورم نمیشه بچه دارم . هنوز نمی فهمم مادر شدن یعنی چی . ولی همه میگن هر چی بزرگتر بشه احساست بهش بیشتر میشه .
دوسش دارم سعی می کنم همه کاراشو به بهترین نحو انجام بدم طاقت دیدن گریه و اشک و دل دردش رو ندارم حتی برای واکسن زدن و سوراخ کردن گوشش تو اتاق نموندم همه اینا هست ولی .........
نمی دونم والا .....
فقط می دونم بدنم خیلی ضعف داره و خسته ام . نیاز به یه خواب دلچسب و راحت دارم خیلی راحت . مثل اون موقعها که توپم بالای سرم در میشد نمی فهمیدم و چه لذتی می بردم از خواب ......
بگذریم .....

راستی یکی از دوستای من تازگیا یه وبلاگ درست کرده و به جمع وبلاگیا پیوسته واسه همین خیلی دوست و نظردهنده نداره . ادرس وبلاگشم اینه ( کیارش پسر کوچولو ) . خوشحال میشه بهش سر بزنید .

خوب دیگه امشب هم شب قدره هم شب شهادت حضرت علی (ع) .
فقط خدا می دونه که سلول سلول بدن من پر از عشق امام علیه . نمی دونم چه جوریه همه ائمه رو دوست دارم ولی اسم حضرت علی که میاد تمام بدنم می لرزه . خیلی دوسش دارم خیلی ...
خلاصه که امشب به همه دعا کنید به همه بخصوص واسه فرج امام زمان (عج) و بعد شفای مریضا و رفع گرفتاری همه گرفتارا .......
اگه دلتون خواست ما رو هم دعا کنید .........




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 مرداد 17 :: 5:1 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . باید زود بنویسم و برم چون الان دیگه نزدیک بیدار شدن بابکه و وقتی بیدار شه با کامپیوتر کار داره .
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم ولی گاهی وقتا خودم از دست پستای تکراری خسته میشم .
از روز جمعه به بعد خدا رو شکر وانیا بهتر شده دیگه از اون استفراغهای ناجور نکرد کم و بیش اروق بعد شیر خوردنشم می زنه . البته هنوزم دل درد داره و یهو وسط شیر خوردن شروع به گریه شدیدی می کنه . امروز یه سر رفتم خونه اون یکی خاله ام که چند تا خونه اون ورتر از ما هستند . پسرخاله عروسش متخصص اطفاله باهاش تماس گرفت و جریان رو بهش گفتم .
می گفت اگه استفراغش خوب شده مشکل داخلی نداره اون دل درداشم که میگی تا 3 یا 4 ماه طبیعیه ولی وقتی گفتم الان دو ماهشه ولی فقط یه کیلو اضافه کرده ( وزن تولدش 3/100 بود و توی دو ماهگی 4/350 ) تاکید کرد که واسه اضافه نشدن وزنش ببرش پیش یه متخصص داخلی اطفال تا در صورت لزوم بهش شیر کمکی بده .
یه قطره هم معرفی کرد به اسم بیوگایا که گفت سخت گیر میاد ولی واسه دل دردش خوبه شبی 10 قطره بهش بده .
ولی من نمی دونم چرا اصلا خوشم نمیاد به بچه شیر کمکی بدم . آخه فکر نمی کنم سلامت بچه ربطی به وزنش داشته باشه . منم همیشه خودم تو بچگی ریزه میزه بودم ولی الحمدلله مشکل خاصی هم نداشتم تازه من شیر خشکی هم بودم چون از اول سینه مامانمو نگرفتم !!!!!!
ضمن اینکه گلاب به روتون تا 4 سال هم اسهال شدید داشتم و دیگه دکتر و داروئی نبوده که واسه من امتحان نشده باشه و هیچ گونه تاثیری هم نداشته .
می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه من توی آبادان متولد شدم حالا فکر کنید توی مرداد ماه اونم با هوای وحشتناک گرم اونجا . نوه اول هم بودم و بابابزرگ مادریم هم به شدت دختر دوست !!!!!!
مامانم می گفت می برد زیر لوله می شستت بعدم میومد می گرفتت جلوی کولرگازی می گفت بچه ام گرمشه !!!!!!!!
گویا به همین خاطر شکم بنده حقیر سرما می خوره و اسهال ( به قول طه اسکال ) شروع میشه و تا 4 سال ادامه پیدا می کنه . مامانم می گفت بارها تا دم مرگ رفتی و برگشتی . یه بارم مادرخانم دائیم بهم یه تیکه تریاک میده که مامانم می گفت وقتی بت داد بجای پا با سر راه می رفتی و نزدیک بوده اون خانم توسط مامانم به قتل برسه از ترس !!!!!!!!
خلاصه بعد جنگ که میایم اصفهان یه بار که حالم خیلی بد میشه پدرخانم دائیم می بردم پیش دکتر ابن شهیدی خدابیامرز . مامانم میگه تا دست به شکمت گذاشت گفت خانم شکم این بچه اسهالی نیست !!!!!!!
مامانم می گفت بش گفتم آقای دکتر این بچه دمار منو از اسهال درآورده شما میگید اسهالی نیست ؟؟؟؟؟
دکتر میگه این 5 تا راه حل داره برو اولیشو انجام بده اگه خوب نشد بیارش . گفته بود برو شکم بچه رو چرب کن و ببند و گرم نگه دار . مامان می گفت این کار رو که کردم از روزی 30 بار شد 20 بار بعد 10 بار و بعد اروم اروم خوب شد !!!!!! حالا چه داروهای قوی ای به خورد من بیچاره داده بودن و اثرگذار نبود و باعث شد تو بزرگی یبوست بگیرم بماند .......
حالا مامانم همیشه میگه کاش خوب نشده بودی تا اون 4 تا راه حل دیگه هم یاد گرفته بودیم .
حالا دیگه مامانم می دونه . تا ما 4 تا یه خورده اوضاع و احوالمون به هم می ریزه فوری بدنمون رو چرب می کنه و می بنده و زود خوب میشیم .
واسه بچه هامونم همین کار رو می کنه .
مامانم همیشه میگه من سر تو خیلی بیشتر از بقیه بچه هام صدمه خوردم واسه همینم تو واسم عزیزتری !!!!!!
این که میگم عزیزتر واقعا میگما مثلا بذارید یه نمونه تعریف کنم :
همیشه بین زن و شوهرها اختلاف پیش میاد خوب من و خواهرم هم تو زندگیامون این مسائل هست .
شوهرخواهر من خیلی روی غذا حساسه چون خودشم آشپزی می کنه از همه چیز سردرمیاره . یه سری چیزا هم خیلی دوست داره و وقتی میخاد بره بیرون مثلا به مریم میگه امروز اینو واسم درست کن . حالا اگه خدای نکرده زبونم لال یه روز یه سفارش بده و تا ظهر یا تو این ماه رمضونی تا شب منتظر باشه و بعد بیاد با یه چیز دیگه مواجه بشه دیگه هیهات !!!خیلی براش گرون تموم میشه !!!!!
تو اون هفته یه روز بعدازظهر مریم زنگ زد گفت افطار بیاید خونه ما . مام گفتیم باشه . خوب رفتیم و بعد اذان سفره انداختیم و عماد اومد نشست و یهو تا سوپ رو دید داغ کرد و شروع کرد به چیز گفتن به مریم  که : این دیگه چه سوپیه درست کردی ؟ مگه قرار نبود سوپ عدس بپزی ؟ یعنی چی و ......... دیگه خلاصه کلی چیز گفت و مریم هم عصبانی شد و خلاصه که کلی به مریم برخورد ......
حالا عمادم یه اخلاقی داره زود فروکش می کنه و عذرخواهی و اینا ......
حالا تو این گیر و دار مامان من هی مریم رو اروم می کرد و می گفت اشکال نداره صبح تا حالا روزه بوده دلش اونو می خاسته تو به دل نگیر و .......
من این وسط مرده بودم از خنده می دونید چرا ؟؟؟؟؟؟
چون مامانم اینجا داشت از عماد دفاع می کرد ولی کافی بود چنین جریانی بین من و بابک پیش بیاد اون وقت تکه بزرگه بابک گوشش بود !!!!!!!!!
اتفاقا همینم به مامانم گفتم . بش گفتم حالا خوب از عماد طرفداری می کنی دلم میخاست بابک این کار رو کرده بود اون وقت تو چکار می کردی ؟؟؟؟؟؟
خودشم خنده اش گرفته بود و می گفت : آخه تو فرق می کنی تحمل این چیزا رو واسه تو ندارم !!!!!!!!
( آهای بابک خان این یه تیکه متن رو شما سعی کن نشنیده بگیری !!!!)

مریم و عماد خیلی واسه مامانم اینا همه جوره زحمت می کشن یعنی مریم از دوران مجردیشم همین طور بود ولی من خیلی تو این وادیا نیستم با این حال مامانم اینقدر که هوای منو داره واسه اون مایه نمیذاره . میگه مریم هر کار برام بکنه خیلی به چشمم نمیاد اما تو اگه هیچ کاریم نکنی واسه عزیزتری .......
چی بگم ؟ اینجوریاس دیگه ....
دقت دارین که قصد نوشتنم نداشتم اینقدر نوشتم اگه قصد داشتم دیگه چطور میشد ؟؟؟؟؟؟
راستی امشب شب اول قدره هر جائی رفتیم یا نرفتین واسه ما سه نفر هم دعا کنید .

چون نامه جرم ما به هم پیچیدند
بردند و به میزان عمل سنجیدند
بیش از همه کس گناه ما بود ولی
ما را به محبت علی بخشیدند .......


التماس دعا .......




موضوع مطلب :
شنبه 91 مرداد 14 :: 12:25 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . بعد صبح تا حالا تازه الان تونستم بذارمش سرجاش !!!!!!!!!
فرصت زیادی ندارم باید زود بنویسم .
پنجشنبه صبح ساعت 8 من و مامان وانیا رو بردیم بهداشت واسه واکسنش . بابک که گفت دلم تاب نمیاره نیومد !!!!!!
منم موقع واکسن زدن از اتاق اومدم بیرون و بیچاره مامانم ......
دو تا واکسن زد یکی تو این پا و یکی اون پا .
گفت پای چپش یه کم اذیتش می کنه و تب می کنه و خلاصه ......
موقع زدن واکسن گریه کرد ولی بعد اروم شد . واسش قطره استامینوفن خریدیم و اومدیم خونه مامان .
هی پاش رو که تکون می دادگریه می کرد یه کم تب کرد ولی خیلی بی تابی نکرد تا صبح جمعه . یعنی من شب رو خونه مامانم موندم .
یکی دوبار قبل تر استفراغ های ناجوری کرده بود یعنی عین ادم بزرگا از تو دهنش شیر فواره می زد بیرون خیلی ناجور بود جوری که بار اول واقعا ترسیدم فقط خدا رحم کرد خونه مامان بودم والا سکته هه رو زده بودم .
یه بارم شب قبل واکسن خونه مریم اینا بودیم داشتیم بستنی شکلاتی می خوردیم مریم یه کم بستنی بهش داد دوباره همون طور بالا آورد .
پنجشنبه شب هم جاتون خالی بابام اینا فرنی گرفته بودن باز مریم یه کم فرنی و شیره داد به بچه هی هم گفتم بهش نده ها ولی گوش نکرد .
بعد از رفتن اونا خودم یه کم گریپ میچر دادم بش یهو دوباره همون طور استفراغ کرد .
خلاصه به محض اینکه چیزی غیر شیر مثلا آ.د یا استامینوفن بش می دادم همون طوری استفراغ می کرد تا ساعت 3 ظهر جمعه که خیلی بدتر شد و زنگ زدم به بابک که بیا ببریمش دکتر .
بردیمش دکتر تو درمانگاه اختصاصی کودکان تو طیب ولی انگار به قول بابک متخصص اطفالشون نیومده بوده آبدارچیشونو گذاشته بودن .
بچه رو معاینه کرد همه جاشو بعد میگه من چیزی متوجه نشدم ببرید 48 ساعت بستریش کنید تحت نظر باشه یه سری آزمایش روش انجام بشه ببینیم چشه !!!!!!!!
منم گفتم هزار سال بچه مو نمی برم بستری کنم که بدنش رو سوراخ سوراخ کنن بعدم بگن هیچیش نیست .........
خلاصه اوردیمش خونه . هی شیر دوشیدم تا شیر تازه بخوره و بلندش کردم اروق بزنه و دیگه هیچ قطره ای بش ندادم و کلی نذر و نیاز خودمون و مامان اینا کردیم تا یه کم بهتر شد .
خدا رو شکر دیشب یه کم خوابید ولی همه مون خیلی ترسیدیم .
خدا انشالا همه مریضا رو شفا بده واقعا سخته اون پدرمادرائی که بچه مریض دارن . انشالا خدا به هر کی بچه میده سالم و صالحش رو بده .
حالا صبح تا حالا هم مدام بیداره و نق می زنه ولی تب نداره .
به زور یه کم می خوابه ولی دوباره با گریه پا میشه .
دیگه توکل به خدا .
راستی یه مساله ای پیش اومده که نیاز به دعا داره . دعا کنید حل بشه تا بیام خبر خوب بدم ولی اگه نشه .........
برای اونم توکل به خدا راضیم به رضای خدا تا ببینیم اون چی میخاد واسمون .
خوب دیگه باز داره بیدار میشه برم بش برسم فعلا تا بعد .......

 

شب نوشت :

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دارم دیونه میشم از دست این دختر .......
یکی به دادم برسه ........




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 مرداد 11 :: 4:34 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره خوب هستید ؟
طاعات و عبادات همه تون قبول . ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید .
الان که دارم می نویسم سحره و چون فارغ از طاعت و عبادت بودم گفتم یه سر بیام اینجا . همه بهم میگن نصفه شب که بچه شیر میدی یادمون کن و من معمولا سحرها که وانیا رو تغذیه می کنم به یاد همه هم هستم .........
بعدم چون دیروز فرصت نشد بیام نت الان گفتم تا اذان نشده یه سر بیام نت .
حرف و حدیث خاصی ندارم بنویسم .
دیروز رفتیم واسه وانیا یه گوشواره خریدیم و واسه تولد منم یه انگشتری که خیلی وقته بابک دلش می خواست واسم بخره و من نذاشتم ولی دیروز دیگه واسم خریدش .
دستت درد نکنه بابک . هم واسه گوشواره وانیا هم انگشتر خودم . انشالا فرصت شد ازشون عکس می گیرم  و میذارم .
خوب دیگه دعای سحر هم شروع شد ..........
من برم دیگه . فقط تو این ماه رمضونی سحرها و افطارها به یاد ما هم باشید . بخصوص که شبهای قدر هم نزدیکه .
نمی دونم امسال با وجود وانیا می تونم برم احیا یا نه ؟
انشالا که بشه .........
راستی وانیا پنج شنبه واکسن داره دعا کنید اذیت نشه بچه ام .
قربان همگی ......
التماس دعا .........

و اما عکس نوشت :

اینا عکس طلاهای کادوئی وانیاست : النگوی اول کادوی مامان بابک ، دومی مامان من و سومی خاله ای که صاحبخانه مونه ، دستبند وسط دائی سومیم ، پلاک و زنجیر کادوی بابک ، انگشتر کادوی داداشم علی و گوشواره هم از پولای نقدی که واسش کادو آورده بودند . اونم انگشتری که بابک واسه تولد من خرید که البته از یه زاویه دیگه هم ازش عکس گرفتم .  





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مرداد 5 :: 7:14 عصر ::  نویسنده : بهار
سه شنبه 91 مرداد 3 :: 9:18 صبح ::  نویسنده : بهار