سلام . سلام . سلام . بازم سلام . دلم میخواد یه خط سلام بنویسم تا تلافی همه نبودنهام در بیاد . همه ننوشتنهام . نگفتنهام . خلاصه که خیلی دلم واسه نوشتن تنگولیده .
دلیل اومدن امروز و نوشتن الانم فقط و فقط تحریکات زهره و زینت و صدور اجازه از یه بنده خدا بود که حالا خواهیم رسید بهشون .
پس با توکل به خدا می نویسم ............
اول بگم چه جوری تحریک به نوشتن شدم :
1- زهره (چهارشنبه 11/9/1388 ساعتِ 11:25 عصر)
خره !! !(به من چه؟! حالا طول میکشه تا من بخوام یاد بگیرم مثه آدم باهات بحرفم!)
پس همون خره!!! حالاست که باید خاطراتشو بثبتی اینجا...کجا گذاشتی رفتی؟!!!
2- زینت (پنجشنبه 12/9/1388 ساعتِ 1:44 صبح)
سلام عرض شد! بی ما خوش میگذره؟ دلم برا نوشتنات تنگ شده خوف! حالا ایشون واوشونها چه ربطی به نوشتنات دارن؟
3- خودم ( پنجشنبه 12/9/ 1388)
انگار بدم نمیگنا . بذار بنویسم . حالا هر چی شد بشه دیگه .
4- ارسال اس ام اس به شخص مورد نظر
من : اشکال داره خاطرات این چند وقت رو توی وبلاگ خاطراتم بنویسم ؟
جواب : بنویس . ولی بدون سانسور همه اتفاقات رو بنویس . بخصوص اذیت کردناتو !!!! و گرنه خودم کامنت می ذارم و شرح ما وقع رو میگم !!!!!!
من : تهدید می کنی ؟
جواب : به دلیل مسائل امنیتی سانسور می شود .........
خلاصه بعد از این اتفاقات به این فکر افتادم که خوب بدم نیست که این چیزا رو بنویسم . یه روزی همه این مسائل و اتفاقات خاطرات قشنگی خواهند شد . البته فقط خاطرات قشنگی خواهند شدا . گفته باشم .........!!!!!!!!!!
قبل از ماه رمضان ، از طریق یه واسطه با آقائی به نام بابک خان آشنا شدم تا در مورد قضیه ای که همیشه ازش فراری بودم ،( ازدواج ) ولی دیگه کم کم چاره ای جز پذیرشش نداشتم ، صحبت و تبادل نظر کنم . ( دلایلشم سر فرصت خواهم گفت انشالا . البته اگه یادم موند !!!!!! که خیلی امیدوار نباشین به این حافظه من !!!!)
خوب اولش از طریق تلفن یه صحبتائی رد و بدل شد و قرار شد یه روووووزی ، یه جائئئئئئئی ، یه جورووووووری همدیگه رو حضورا ببینیم و ادامه بحث رو داشته باشیم .
اولش که سر محل به توافق نمی رسیدیم . من دلم نمی خواست برم بیرون . چون به این فکر بودم که خوب اگه یکی ببینتمون ، هزار جور حرف و حدیث خواهیم داشت و حوادث متعاقبه و ........
ولی بابک موافق نبود . من ازش میخواستم به بهانه پرسیدن سوالاتی در مورد بستری شدن بیاد بیمارستان تا دفعه اول فقط همدیگه رو ببینیم ولی اون می گفت : واااااا !!! به جوون رشید مردم چکار داری میخوای بندازیش رو تخت بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه اینکه بحث و بررسیها ادامه داشت تا آخرشم بابک تونست منو راضی کنه که بریم تو پارک نزدیک بیمارستان بصحبتیم .
اولش می خواستم یه ساعت صبح مرخصی بگیرم و برم و بیام ولی جور نشد خداروشکر . چون همون روز یهو و سرزده مریم و عماد و طه اومدند بیمارستان !!!!!!
اگه رفته بودم معلوم نبود چه افتضاحی به بار می یومد !!!!!!!!!!! خلاصه بخیر گذشت .
بعداز ظهر همون روز که البته اوایل ماه رمضان هم بود ( و یکی از دلایل مخالف بودنمم همین بود ) رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان و صحبتیدیم .
در نگاه اول آدم بدی نبود . ساده و بی ادعا ولی اهل خدا و دین و ایمان . ( البته بعضیا حق ندارن به خودشون بگیرنا !!!! همین جوریش روزانه کلی نوشابه واسه خودشون باز می کنن واااااااااای به این که این چیزا رو هم بخونن !!!! )
شرایطش بد نبود ولی خوب واسه من چند تا مانع وجود داشت :
1- شازده مدرک تحصیلیشون دیپلم بود ( مهمترین بهانه رد کردن چندین و چند خواستگار سمج )
2- محل زندگی و کارشون یکی از شهرهای اطراف اصفهان ( مبارکه به دلیل بیماری قلب پدر مرحومشون ) بود که من عمرا بتونم تو شهرهای اطراف زندگی کنم . تازه کارم چی می شد ؟
3- ایشون تک پسر و کوچکترین عضو خانواده گرامشون بودند که خوب باالطبع با مادر محترمشون زندگی می کردند . و من هم نمی تونستم با مادر شوهر زندگی کنم هم دلم نمی یومد یه مادر و پسر رو از هم جدا کنم .
خلاصه با بررسی این مسائل دید کلی من تقریبا منفی بود ( با اجازه آقا بابک و با عرض شرمندگی از راستگوئی زیاد از حد . البته به من چه ؟؟ خودت گفتی راستشو بت بگم همیشه !!! )
ولی خوب دلم نمی یومد صراحتا نه بگم واسه همین از ترفند پیچوندن استفاده کردم و به این امید که خودش گفته بود ایجاد تغییر تو زندگی آدم خیلی سخته و تصمیم گیری در این مورد خیلی مشکله و ........ بهش گفتم :
شما فکراتونو بکنید اگه واستون مقدور بود که محل کار و زندگیتون رو عوض و به اصفهان منتقل کنید ، درستون رو هم ادامه بدید و با مادرتون هم زندگی نکنید ، اون وقت من روی این قضیه فکر خواهم کرد .
بعد هم با دل خوش از اینکه آخ جون این یکی هم پروندم دویدم تو ماشین و گازوندم و رفتم خونه !!!!!!
البته چون ایشون یه دفتر خدمات ارتباطی دارند و مدام تو اینترنت آن تشریف دارند من واسه دیدن و نظر دهی ، آدرس وبلاگ مضطر و ایمیلم رو بهشون دادم .
از اون روز به بعد که ایشون آی دی بنده رو اد فرموده بودند و به لحاظ اینکه فقط توی محل کار دسترسی به اینترنت داشتند ، هر موقع پا می داد و من از سرکار واسه چک کردن ایمیلم می رفتم تو نت ، یه چند دقیقه مختصری رو با حال و احوال پرسیدن ، با هم می گذروندیم .
اونم همیشه می گفت : کاش همیشه پشت در اتاق رئیست معطل بشی تا من بتونم باهات صحبت کنم .
از طریق وبلاگم متوجه شده بود که دارم میرم مشهد . تو مشهدم بهم اس التماس دعا زد ، منم جوابشو دادم .
خلاصه این ارتباط در همین حد ادامه داشت تا اینکه.........
من از مشهد برگشتم .
آقا یه روز ما از مسجد بیمارستان برگشتیم و رفتیم تو سلف ، داشتیم غذا می خوردیم که یهو دیدم گوشیم زنگ خورد و اسم بابک اومد رو گوشی !!!!
ما رو بگیر !!!!!! خدایا یعنی چیکار داره ؟؟؟؟؟ جواب دادم .
بعد سلام و احوالپرسیهای معمولی :
بابک : از کدوم در بیمارستان باید بیایم تو ؟
من : بللللللللللللله ؟؟!!! مگه شما کجائین ؟
بابک : تو کوچه بیمارستان شما !!!!!
من : اینجا چکار می کنید ؟ واسه چی اومدین اینجا ؟ مشکلی پیش اومده خدای نکرده ؟؟
بابک : نه !!! اومدم دیدن یکی که از مشهد برگشته !!!!
من : واااااااااااااااای خدایا !!! خودت بخیر بگذرون ( البته اینو تو دلم گفتما !!! )
هیچی دیگه . بهش گفتم بیاد تو و رفتم پیشش و سلام و احوالپرسی و تعارف و ........
بابک : میخوام باهاتون صحبت کنم .
من : با من ؟ در چه مورد ؟
بابک : بیرون از بیمارستان منتظرتون می مونم کارتون تموم شه باهاتون کار دارم !!!
من : مجبور بودم بگم باشه دیگه !!! به نظر شما میتونستم بگم نه ؟؟؟؟؟؟؟
ولی ته دلم شور می زد : خدایا یعنی چکار داره ؟؟ که پا شده از شهر مجلسی اومده اینجا !!! خدایا چی تو سرش می گذره یعنی ؟؟؟؟؟؟
تا اینکه ساعت اداری تموم شد و رفتم . اونم با ماشین پشت سرم اومد تا قبل از پل بزرگمهر ، من ایستادم . اونم اومد تو ماشین من و صحبت کردیم ..........
ای خدا بگم چیکارت کنه بابک که آرامش زندگیمو ازم گرفتی !!!!!!!!!!
خلاصه حضرت آقا شروع کردن به نطقیدن و ........
بله . من حاضرم به جز ادامه تحصیل که اونم قولش رو نمی دم (البته شرمنده !! باید ادامه بدی !! گفته باشم . ) بقیه شرایطتون رو بپذیرم !!!!!!!
و من با صورت کش اومده تو دلم داشتم می گفتم : وااااااااااااااااااااای حالا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه صحبتامون ادامه پیدا کرد ........
اون موافق این بود که اول خودمون آشنا بشیم بعد خانواده ها بدونن . منم حرفی نداشتم ولی خوب ما چطور می تونستیم با هم آشنا بشیم به غیر از اینکه با هم بریم بیرون ، رفت و آمد داشته باشیم ،با تل و اس بصحبتیم و همه اینها هم واسه من واقعا بدون اطلاع خانواده امکان پذیر نبود !!!!!!!
یعنی بود ولی من نمی خواستم از اعتماد خانوادم سوء استفاده کنم . ولی اون اصرار داشت یکی دو جلسه بریم بیرون صحبت کنیم . آخرشم اینقدر اصرار کرد تا من راضی شدم !!!!
یادمه اون روز بهم زنگ زد گفت دارم میام اصفهان . بریم صحبت کنیم . حالا من پر از دلشوره و اضطراب ......... ایشونم سمج ........
هیچی دیگه زودتر از بیمارستان اومدم بیرون . اون سر پل خواجو ایستاده بود . منم رفتم اونجا . ماشینو پارک کردیم و شروع کردیم به راه رفتن .
و با اجازتون به همون نام و نشون از پل خواجو پیاده رفتیم تا 33 پل و بعد هم برگشتیم !!!!!!!!
اونم کی ؟؟؟؟؟؟ من !!!! که واسه 4 قدم راه رفتن جونم میخواد بالا بیاد !!!!!!!
ولی اون روز جو گیر شده بودم !! آقا راه رفتیما . تازه وسط کارم بارون گرفت . سردمم بود .بابکم هی نق می زد چرا یه چیز گرم نپوشیدی ؟ سرفه هم می کردم ولی ول کن نبودیم که !! یعنی ول کن نبودند که !!!
آب ازم چکه می کرد وقتی رسیدیم دم ماشین . تازه بابک خان فرمودند حالا بریم با ماشین یه دور بزنیم !!!!!!!!
نشستیم تو ماشین اون ، چون ایشون از رانندگی خانوما می ترسند !!!!!! ( به من چه خودت گفتی !!!!!!!! )
حدود یک ساعتی هم با ماشین تو این خیابونا زیر بارون چرخیدیم . خوبی ماشین بابک به اینه که شیشه های ماشینش دودیه . واسه همین خیلی نگران نبودم کسی ببیندم !!!!
اما دیوانم کرد از بس دم هر رستوران ، دم هر پیتزائی ، دم هر ساندویچی می ایستاد که برم یه چیزی بخرم بخوریم . آخه خودش نهار نخورده بود ولی من تو بیمارستان نهار خورده بودم دیگه نمی تونستم چیزی بخورم . ولی مگه به خرجش می رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه آخرش کوتاه اومد . بی خیال غذا خوردن شد .
جالب اینجا بود که زهره هم همون روز اس زده بود که تازه آب رو باز کردند بیا بریم دم آب !!!!!! منم که نمی تونستم بگم کجام و با کیم !!!
اون روز گذشت .
مامان بابک خان به خاطر عمل چشم خونه خواهر ایشون ، اصفهان تشریف داشتند و ایشون به بهانه مادر گرام سرشونو می گرفتی پاشون اصفهان بود ، پاشونو می گرفتی سرشون اصفهان بود ........
حالا اگه بخوام جزئی بگم خیلی میشه بذار موارد جالبشو بگم :
ماشین پلیس
یه روز دیگه پس از اصرارهای فراوان بابک خان قرار شد بریم بیرون . اومد دم بیمارستان منو سوار کرد . اون روز میخواست بیاد با هم بریم در خونه تا واسه روز خواستگاری خونه رو بلد باشه . من ماشینو گذاشتم تو بیمارستان و باهاش رفتم .
اول رفتیم پست نشاط یه کاری داشت . بعدشم رفتیم دم خونه .
حالا جرات رو حال کنید وسط روز طرفای ساعت 1 و 2 با یه پسر غریبه در حالیکه هر آن امکان داره خانوادت ببیننت در کمال آسایش و راحتی تو ماشین بابک خان نشسته بودم !!!!!!! ولی خدائیش کلی وجعلنا خوندماااااااااااا !!!!!! خدا هم کمک کرد کسی ندیدمون . اما چشمتون روز بد نبینه .
همین که رسیدیم سر کوچه مون . وااااااااااااااااااااای . یهو دیدم عماد وسط کوچه ایستاده داره میاد سر کوچه !!!!!!!!!
آقا ما رو بگیرررررررررررر !!!!!! رفتم زیر صندلی و جیغ می کشیدم برو برو عماد داره میاد !!!!!
خدا رحم کرد شیشه ها دودی بود والا عماد می دیدمون . بابکم هول شده بود نمی دونست چکار کنه اونجاها رو هم که بلد نبود !!!!!!!!!
هیچی دیگه با هزار تا هول و استرس برگشتیم .
بعدش رفتیم یه کم تو همون پارک قبلی نشستیم و حرفیدیم . ولی از بس سرد بود به بابک گفتم بریم تو ماشین بحرفیم .
پشت سر ما یه ماشینه ایستاده بود که یه دختر و پسر جوون که معلوم بود دوست هستند ، سر و کله شون تو هم بود !!!!!!!
آقا یهو دیدیم ماشین پلیس امنیتی اومد ..........
حالا .... بیار و باقالی بار کن !!! اینو کجای دلم بذارم ؟؟؟؟؟؟؟؟
اولش گیر داد به پشتیا . بعد که از اونا گذشت از ما رد شد بعد یهو دنده عقب گرفت برگشت طرف ما !!!!!!!!!
آقا منو بگو . یخ کردم ولی خوب چیزی به روم نیاوردم . بابک شیشه ماشین رو داد پائین . منم از قصد سرم رو آوردم جلو که دیده بشم !!! ( رو رو حال کنیداااااااا )
خلاصه از بابک پرسید اهل کجائین ؟ اونم گفت مبارکه . یه نگاهی به هر دومو انداخت و رفت .
ولی تا اومد و رفت من رو وببره بودما !!!!!
ولی خوب بخیر گذشت ..........
خلاصه کنم که بعد یه شب بابک خان با خانواده گرام تشریف آوردند خواستگاری .
حالا یه چیز جالب بگم از خواستگاری .
من و بابک رفتیم تو اتاق من که یعنی بحرفیم . خیلی هم که ما حرف داشتیم بزنیم !!!!!!!!!
آقا زهره اس زده که من سر کوچم !!!!!!!!
بهش زنگ زدم میگم اینجا چکار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه می خواستم ماشین بابک رو پنچر کنم !!!!!!!!!!!!
تازه مامانشم همراهش بود .........
هیچی دیگه کلی از دست زهره خندیدیم . بعدشم تا از اتاق اومدیم بیرون ،مامان بابک نه زیر گذاشت نه رو یهو به مامانم گفت : هاچ خانم اجازه میدین یه انگشتر دستش کنیم !!!!!!!!!!!
آقا مامان منو بگیر . چشاش 6 تا شده بود . مونده بود چی بگه ؟
که دیگه بابک و خواهرش به داد ماجرا رسیدند و ختمش کردند .
( دسته گل زیبای آقا بابک واسه شب خواستگاری )
بعدشم که دیگه بحث و بررسی و بالا و پائین کردن و سنجیدن و .........
حیف که بابک این وب رو میخونه . اگه نمی خوند خیلی حرفا داشتم بزنم...............
ولی حیف .............
خوب دیگه حالا کار به یه جاهائی رسیده . هر چند که من روزی هزار بار پشیمون میشم و دوباره با خودم می جنگم !!!!!!!
دارم دیونه میشم . چه روزائی رو دارم می گذرونم فقط خدا می دونه . از اول تا آخرش فقط گفتم توکل به خدا . بازم میگم .........
توکلت علی الله
خیلی سخته خدائیش . خیلی خیلی سخته . بخصوص واسه من .
امروز رفتیم واسه آزمایش خون . شنبه جوابش آماده میشه .
از خدا خواستم اگه به خیر و صلاحم نیست یه جوری بشه خونامون به هم نخوره یا نمی دوم خودش یه جوری این جریان رو بهم بزنه . اگرم به خیر و صلاحه که دل من آروم بگیره !!!!
فقط تمام امید و توکل و اعتمادم به خداست و بس !!!!!!!!
روزی که قرار بود ما بریم خونه بابک اینا روز عید قربان بود .
الهی بمیرم که طه همون روز درست اون موقع که میخواستیم مهیای رفتن بشیم ،دستش با چائی سوخت . چقدر اشک ریخت این بچه !!!!!
چائی از توی فلاسک ریخت رو دستش . کف دست و روی دست بچه کباب شد .........
مونده بودیم بریم یا نه ؟ بالاخره رفتیم اونم تو چه بارونی !!!!!!!!!
( اینم عکس روی دست سوخته طه تازه بعد از چند روز که نمی دونم چرا بهتر نمیشه . تازه وضع کف دستش فجیع تره ولی خوب چون دردش میاد دستش رو باز نمی کنه ازش عکس بگیرم . )
خوب آقا بابک من نوشتم . البته دقیقا همون چیزائی که تو میخواستی بنویسم رو ننوشتم !!!!!!!!!
دوست داری بیا کامنت بذار من کامنتت رو به عنوان بعد نوشت کپی می کنم تو وب .
خوب دیگه خیلی خوابم میاد .
از همگی التماس دعا .
واسه آخر عاقبت و خوشبخت شدن همه جوونا و از جمله ما .............
برم بخوابم دیگه هر چند بابک خان دوساعت پیش خوابید .........
یا حق ..........