سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 14
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198531



جمعه 88 آذر 27 :: 3:55 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . وااااااااااااااای نمی دونید امروز چه روز قشنگ و باحالی بود واسه همه مون .
(اول از همه بگم تو پست قبلی ، یه چند تا عکس از سر سفره عقدمون گذاشتم . در صورت تمایل ، می تونید تماشا بفرمائید . )
سالها دوست داشتم یه روز تو برف برم پیاده روی ولی هیچ کس محل نمی ذاشت .
بابا که نه خودش می بردمون نه میذاشت خودمون بریم .
دیشب تو مهمونی خونه آمانج اینا به مرضیه (‏ دختر خالم )  گفتم : پایه ای فردا بریم کوه ؟
اونم علیرغم اینکه امتحان داشت به شدت استقبال کرد !!!!!!!
خلاصه قرار شد بریم ولی نه صبح زود !!!!
صبح ساعت 9 بیدار شدیم . رفتیم پائین . جاتون خالی عماد آش و حلیم شیر گرفته بود . خوردیم و راه افتادیم .
صبح که پا شدیم دیدم وای چه بارون قشنگی میاد . همه گفتند نرید بیرون تو این بارون . ولی ما گفتیم چرا میریم .
با مرضیه و زهره هماهنگ کردیم و راه افتادیم .
من و بابک و مینا و زهره و مرضیه رفتیم .
کوه صفه که رسیدیم برعکس همیشه به خاطر بارون خلوت بود . پیاده شدیم و راه افتادیم .
من و بابک چتر داشتیم . البته 2 تا داشتیما . یه وقت فکر نکنید که ایشون خیلی پتروس تشریف داشتندا !!!!!!! خیر .
کم کم رفتیم بالا . توی راه هم هی هر کدوم یه چیزی می گفتند و همه مون می خندیدیم . تقریبا دل درد گرفتیم از خنده .
به بالاتر که رسیدیم برف گرفت . قبل از برف هم شیر کاکائو گرم گرفتیم تا یه کم گرم بشیم .
( البته این عکس ، مربوط به قبل از بالا رفتن و شروع شدن برفه !! ضمنا حتما به چتر قشنگمون دفت داشته باشید که چقدر باحاله . نصفش موجود نیست، شاخکهاشم زده بیرون !!!!!!!!!!!!!!! )

واااااااااااااااااااااای که چه برف خوشگلی میومد . نمی دونید چقدر قشنگ بود و البته سرد .
تمام جونمون غرق برف بود . لباسامون سفید سفید شده بود .
این زهره خفه نشده هم که عشق عکس !!!!!!!!! خفه مون کرد با این عکس گرفتناش !!!!!!!!
وای جالب تر از همه چتر مرضیه بود که از هر طرف جمع شده بود !!! تو عکس کاملا پیداست . می تونید مشاهده بفرمائید !!!!
 به درد یه نفر هم نمی خورد چه رسد به 2 نفر !!!!!!!
هیچی دیگه کلی وقت تو برف راه رفتیم ، خندیدیم و عکس گرفتیم .
جای همگی خالی . خیلی خیلی خیلی خوش گذشت به همه مون .
هر چند عین موش برف کشیده شده بودیم بجای آب کشیده ولی خیلی خوب بود .
وای اینقدر خندیدیم . بابک آهنگ پت و مت رو روی گوشیش آماده کرده بود واسه اینکه اگه کسی لیز خورد واسش بذاره .
همون موقع نزدیک بود خودش لیز بخوره !!!!!!!!
گفتم حالا چقدر جالبه که مجبور بشی واسه خودت بذاریش !!!!!!!!!!!
خلاصه بعد از کلی خنده و شوخی و حرف و حدیث ، در حالی که از شدت سرما همه مون رو ویبره بودیم ، سوار ماشین شدیم و اومدیم طرف پل خواجو .
حالا هر چی میگم بابا ول کنید سرده بریم خونه ،‏ مگه کسی حرف گوش می داد ؟!!!!!!
رفتیم ولی من و بابک پیاده نشدیم چون خیلی سردم بود ولی اون سه تا کله پوک پیاده شدند !!!!!!!!
از سرما داشتند می مردند ولی از رو نرفتند !!!!!!!!!
یه چند تا چی توز گرفتند و برگشتند !!!!!!!!
بعدش دیگه اومدیم خونه و من پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم قندیلام باز شد !!!!!!!!
ولی خدائیش خیلی خوش گذشت بهمون .
آقا این زهره هم که هی تو ماشین سوتی می داد با جملات قشنگش !!!!!!!
آبرومونو بالا و پائین کرد !!!!!!!! نمی دونم چرا امروز افتاده بود رو دنده سوتی دادن !!!!!!!!
ولی بذار بازم بگم که خیلی خوش گذشت ...........
جای همه دوستان خالی . بخصوص زینت ، فائزه ، مریم و همه بر و بچه های دیگه ............
راستی محرم هم شروع شداااااا ..........
شهر تقریبا سیاه پوش شده . عجب حال و هوای خاصی داره محرم . دلم واسه روضه های باحال محرم تنگولیده .
خیلی دلم میخاد یه چند جای با حال و با صفا برم .
کاش یه جای خوب گیر بیارم بتونم برم .
دیروز هم بد نبود .
صبح من باید واسه یه ماموریت اداری می رفتم بیمارستان الزهرا . ساعت 9 بود دیگه با بابک از خونه زدیم بیرون . با ماشین اون رفتیم و من ماشین رو دادم دست عماد که کارای مامان رو واسه شب انجام بده .
کارم که تو بیمارستان انجام شد ، یه سر رفتیم خونه خواهر بابک ، مموری خواهرزادش رو بهش بدیم . بعدش رفتیم باغ رضوان سر خاک بابابزرگ و مادربزرگم .
بعد رفتیم مبارکه سر خاک بابای بابک . بعدش رفتیم شهرک مجلسی محل کار بابک .
یه کاری داشت انجام دادیم و دوباره برگشتیم مبارکه . نهار جاتون خالی جوجه کباب گرفتیم و رفتیم خونه بابک اینا خوردیم .
قناریای بابک بچه دار شدند . دو تا جوجه کوچولو و خوشگل .
هر چند اصلا از پرنده جماعت خوشم نمیاد ولی بابک خیلی ذوقشونو می کنه !!!!!!!
غذا واسه قناریاش و ماهیاش گذاشت . خودمون هم نهار خوردیم و چای هم درست کردیم خوردیم و ساعت 3 و نیم و اینها بود دیگه برگشتیم اصفهان .
بعدشم که دیگه کم کم همه اومدند و آماده شدیم واسه مهمونی خونه آمانج اینا .
مهمونی هم خوب بود . خوش گذشت . همه اومده بودند . تا ساعت 10 و نیم اونجا بودیم و بعد هم که برگشتیم خونه .
من اومدم نت و یه کم با زهره حرفیدیم و قرار مدار کوه گذاشتیم و بعدشم که دیگه رفتیم خوابیدیم تا صبح و بقیه جریانات رو هم که نوشتم ..........
الانم دارم می میرم از خواب ولی اگه نمی نوشتم دیگه فرصت نمی شد .
آقا بابک هم که راحت و آسوده روی تخت بنده خرو پفشون هواست !!!!!!!!
خوبه والا ...........

حالا من مجبورم برم یا رو زمین بخابم یا وسط سالن !!!!!!!!
حالا هی بگین شوهر کن !!!!!!!!
بیا . از دار دنیا یه تخت داشتیم اینم ایشون صاحب شدند رفت !!!!!!
خوب برم دیگه . ضمنا اینم که می بینید قالب وبلاگ رو عوض کردم علتش اینه که مهندس بابک خان به شدت هر چه تمامتر از رنگ قهوه ای خوششون نمیاد !!!‏حالا برعکس من که بسیار علاقمند به این رنگ هستم !!! ( میخوام تفاهم رو حال کنیداااا )
واسه همین ازم خواست که رنگ و قالب وبلاگمو عوض کنم ،مام که دل رحم ،‏ فقط به خاطر خودم !!!! عوض کردم .
چه کنیم دیگه ؟؟؟؟؟؟!!!!!
فعلا با اجازه همه دوستان و رفقا
بای ...........





موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آذر 26 :: 5:31 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام . سلام . یه فرصت بسیار کوتاه دست داده که بتونم بنویسم . بنابراین به سرعت هر چه تمامتر اومدم بنویسم و برم .
اول از همه از صمیم قلبم از همه دوستان عزیزم : زهره ، زینت ، وروجک ، فائزه ، مریم و همه کسانی که با تبریکات صمیمانه و پیامهای قشنگشون ، باعث دلگرمی من بودند واقعا تشکر می کنم . راست گفتند که اگه هزار تا دوست خوبم داشته باشی بازم کمه . آدم دنیائی خواهر و برادر داشته باشه بازم دوستاش یه چیز دیگه اند .
بازم از همه ممنونم . بخصوص زهره خانوم که توی مراسمم هم از یه خواهر بیشتر و بهتر کنارم بود و حضورش بهم دلگرمی خاصی می داد .
مرسی زهره جان . مرسی . امیدوارم که خیلی سریع بتونم توی مراسمای خودت جبران کنم . هر چند که من عمرا بتونم به اندازه تو ذوق و سلیقه به خرج بدم . ولی در حد توانم هر کاری از دستم بربیاد انجام خواهم داد . اگه زنده بودم البته .
خوب حالا بریم سر مراسممون . یکی دو روز قبل از عقد ، بدجوری استرس به دلم افتاده بود :
خدایا !! نکنه دارم اشتباه می کنم ؟
خدایا !! نکنه انتخابم درست نباشه ؟
خدایا !! نکنه نتونم از پس مسئولیتهای جدیدم بربیام ؟
و هزاران هزار خدایا خدایا نکنه های دیگه ای که هم مجال گفتنشون نیست و هم گفتنشون شاید درست نباشه .......
هر بار که این دلشوره ها و استرسها به دلم می افتاد یا به یکی از بچه ها اس می زدم و با حرفا و دلگرمیای اونا آروم می گرفتم یا مثل همیشه با توکل به خدا و کمک گرفتن از خدا ،‏ آرامشم رو به دست می آوردم .
راست میگن : الا بذکرالله تطمئن القلوب
خلاصه به هر ترتیب و هول و استرسی که بود روز جمعه از راه رسید . کارها خدا رو شکر به بهترین نحو و با کمک همه خانواده و دوست و فامیلها انجام شد و تقریبا بی کم و کاست پیش رفت .
خیلی جالب بود که وقتی عاقد اومد نزدیک بود به خاطر یه بی اطلاعی ما از روال انجام کارها ، خطبه جاری نشه !!!
روزی که رفتیم واسه جواب آزمایش ، جواب عدم اعتیادمون رو از مسئول کلاس پس نگرفتیم . عاقد هم می گفت تا جوابها نباشه نمی تونم عقدشون کنم !!!!!!!
خیلی جالب بود که زندائیم اومده بود می گفت عاقد گفته :‏نکنه اینا هر دوشون معتادند و با هم تبانی کردند که کارشون انجام بشه ؟؟؟؟؟؟
من سر سفره مرده بودم از خنده . بهرحال با پا در میونی بابا و تعهد گرفتن و این حرفها ،‏بالاخره عقد انجام شد ............
بعدشم که دیگه بفیه مراسم که الان به دلیل ذیق وقت فرصت بیان همه شو ندارم .
بهرحال گذشت و من الان به اصطلاح متاهل هستم ...........( نمیخااااااااااام )
حالا هم مجبورم از خودم سر نیومدن تو وبلاگ و ننوشتنام یه توضیحی بدم .
دلیل نیومدنای من فقط متاهل شدن نیست . فردای روز عقد ما ، مادر آمانج زنگ زد و واسه پنج شنبه به عنوان مهمونی پشت عقد علی همه رو دعوت گرفت .
منم که خوب میخاستم بابک مطابق سلیقه من لباس بپوشه ازش خواستم بریم خرید .
این چند روز همش درگیر خرید لباس واسه شازده بودیم . ایشونم که مشکل پسند .........
کشتم تا این چند تیکه لباس رو خرید : 2 تا شلوار ، 2 تا پیرهن و یه اورکت .
اینا به زبون ساده میادا تا اومد بخره من تقریبا یه صد کیلومتری رو پیاده گز کردم ...........
بهرحال علت نبودنام این چیزا بوده . الانم که نشسته روی تخت من و داره به موبایلش ور میره . تا یکی دو ساعت دیگه باید بریم خونه آمانج اینا .
به محض دست دادن فرصت بعدی باز میام و می نویسم .
بازم از همه ممنونم .
( اینم چند تا عکس از سفره عقدمون )

 

 

( اینم عکس سرویسم )


به زینت و مریم قول عکس دادم می فرستم براتون بخدا فرصت نشده . فرصت بشه به روی چشم .
فعلا قربان همگی
بای ..........




موضوع مطلب :
چهارشنبه 88 آذر 18 :: 4:41 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
وای خدا . دارم می میرما !!!!!!!!! چرا یکی به داد من نمی رسه ؟؟؟؟؟؟
آقا من نمیخوام متاهل بشم چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا امروز فکر می کردم شوخیه !!! حالا می بینم ای بابا !!! ‏همه چی جور شده !!!‏فقط مونده ما بشینیم سر سفره عقد !!!!
خدایا .............
یکی بگه من باید چکار کنم دلم آروم بگیره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روزی 100 بار پشیمون میشم و کلافه !!! دوباره ته دلم می گم : خوب توکل به خدا ............
و اون وقت یه کم آرامش می گیرم !!
همیشه وقتی دیگران رو می دیدم که بدجور نگران ازدواج و آینده من هستند یه چیز خیلی محکم و مطمئن ته دلم می گفت :
اینا چرا اینطوری می کنن ؟ مگه اینا به خدا اعتماد و توکل ندارند ؟ مگه میشه خدا بنده ای رو که حتی توی لباس خریدنش بهش توکل می کنه تنها رها کنه ؟
مگه خدا مثل ما آدماست که حرفش حرف نباشه و قولش به درد خودش بخوره و بس ؟؟؟؟!!!!
مگه میشه خدا منو نبینه ،‏ نشناسه ، از توقعاتم ، انتظاراتم ،‏ علاقه هام یا کلا نگاهم به زندگی خبر نداشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟
مگه میشه دیگران که بنده های خدای من هستند در حق من ، نسبت به خدای من ، نگران تر باشن ؟؟؟؟؟؟؟
نه ..............
امکان نداره .
از روزی که خدا مهرش رو به دلم انداخت ، دیگه روزی رو به یاد نمیارم که احساس تنهائی و نگرانی کرده باشم .
وقتی به بعضی از آدما میگم که من حتی توی تنهاترین تنهائیام احساس تنهائی نمی کنم و با خدا حرف می زنم ، بهم می خندند !!!!!!!!!
ولی ای کاش می فهمیدند که توکل و تکیه کردن به خدا چه لذتی داره ؟؟؟؟؟؟
ای کاش اینو با تمام وجودشون درک می کردند که :
چو 100 آید 90 هم پیش ماست ..............
خدایا الهی قربونت برم ............
الانم مثل همیشه تنها کسی که از ندای درونی و احساس واقعی قلبم حتی بهتر از خودم خبر داره تنها توئی و بس ......... 
و من چی میخوام بالاتر از این ؟
اینکه اگه ناراحت باشم تو آرامشم میدی ............
اگه مشکل داشته باشم تو با قدرتت در صورت مصلحت حلش می کنی .........
اگه پام بلغزه تو با حکمت و مهربونیت بهم تلنگر می زنی ..........
وای خدا وقتی تو هستی دیگه آدم چطوری می تونه از دیگران کمک و یاری بخواد ؟؟؟؟؟؟؟
کی می تونه جای تو رو پر کنه ؟؟؟؟؟
همین فکرها و همین چیزاست که تا امروز منو سر پا نگهداشته و بس ..........
که با توکل بهت ، تمام مشکلات زندگیم به خوبی و خوشی با کمکت خودت حل شده ..........
خدایا کاش همه حنجره های دنیا مال من بود و تمام انرژیها ی دنیا توی صدای من ، تا با تمام وجودم فریاد بزنم :
خدایا خیییییییییییییییییییییییللللللللییییییییییییی دوست دااااااااااااااارررررررررررررررررررررممممممممممممممم
ولی می دونم به فریاد نیاز نیست ...........
به همین آهستگی هم که می گم یا حتی اگه نگم ...........
خودت می دونی ..............
پس بی خیال دنیا و مافیها
و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه ............
پس خدایا با توکل به تو این دو روز باقیمانده رو هم پیش میرم ...........
تو این همه مدت زندگیم هیچ وقت رهام نکردی ............
هیچ وقت با وجود این همه گناه و اشتباه ، به حال خودم رهام نکردی ............
حالا چطور ممکنه توی این حساس ترین مرحله زندگیم ..........
توی این بحرانی ترین موقعیت ...........
تنهام بذاری ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
نه . حاشا و کلا ...........
عمرا که تو کتم بره !!‏
خدایا می دونم باهامی !! هوامو داری !! دوسم داری .........
پس بی خیال همه هول و اضطراب و استرسها ...........
انشاالله بابک همونیه که همیشه ازت خواستم .........
اونی که منو به آرزوم که تکامله (همونی که دین اسلام گفته ازدواج بخاطر رسیدن بهشه ) برسونه ........
اونی که مثل خودم رفع عیب و نقصهای دو طرف تو ذهنش و برنامه زندگیش باشه .......
اونی که دنیا رو واسه رسیدن به عقبی و تو بخواد ...........
اونی که به مشکلات زندگی ، به چشم پله های ترقی واسه تکامل و خود ساختگی و رسیدن به خدا نگاه کنه ..........
اونی که مثل خودم ، آرزوی زندگیش ، عاشق خدا شدن باشه .............
اونی که حلال بودن مالش و دادن خمس و زکات اون ، واسش از میزان درآمدش مهمتر باشه .........
اونی که بتونم نمازامو بهش اقتدا کنم .......
اونی که هر چند وقت یکبار تو دل شب ، واسه نماز شب صدام کنه .........
اونی که ...................
نه بقیش دیگه فقط اسرار بین من و خودته خدا ..............
من بیشتر از زنده بودن و نفس کشیدنم بهت اعتماد و توکل دارم خدا .......
می دونمم که تو تنها کسی هستی که این اعتماد و توکل رو هیچ وقت دچار تزلزل نخواهی کرد ........
پس یا علی می گم و میرم جلو .............
خدای خوبم . توکل به خودت و لاغیر
الهی و ربی من لی غیرک ؟ ..............




موضوع مطلب :
پنج شنبه 88 آذر 12 :: 7:34 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سلام . سلام . بازم سلام . دلم میخواد یه خط سلام بنویسم تا تلافی همه نبودنهام در بیاد . همه ننوشتنهام . نگفتنهام . خلاصه که خیلی دلم واسه نوشتن تنگولیده .
دلیل اومدن امروز و نوشتن الانم فقط و فقط تحریکات زهره و زینت و صدور اجازه از یه بنده خدا بود که حالا خواهیم رسید بهشون .
پس با توکل به خدا می نویسم ............

اول بگم چه جوری تحریک به نوشتن شدم :
1-  زهره (چهارشنبه 11/9/1388 ساعتِ 11:25 عصر)

خره !! !(به من چه؟! حالا طول میکشه تا من بخوام یاد بگیرم مثه آدم باهات بحرفم!)

پس همون خره!!! حالاست که باید خاطراتشو بثبتی اینجا...کجا گذاشتی رفتی؟!!!

2-  زینت (پنجشنبه 12/9/1388 ساعتِ 1:44 صبح)

سلام عرض شد! بی ما خوش میگذره؟ دلم برا نوشتنات تنگ شده خوف! حالا ایشون واوشونها چه ربطی به نوشتنات دارن؟

3- خودم  ( پنجشنبه 12/9/ 1388)
انگار بدم نمیگنا . بذار بنویسم . حالا هر چی شد بشه دیگه .

4- ارسال اس ام اس به شخص مورد نظر
من : اشکال داره خاطرات این چند وقت رو توی وبلاگ خاطراتم بنویسم ؟
جواب : بنویس . ولی بدون سانسور همه اتفاقات رو بنویس . بخصوص اذیت کردناتو !!!! و گرنه خودم کامنت می ذارم و شرح ما وقع رو میگم !!!!!!
من : تهدید می کنی ؟
جواب : به دلیل مسائل امنیتی سانسور می شود .........

خلاصه بعد از این اتفاقات به این فکر افتادم که خوب بدم نیست که این چیزا رو بنویسم . یه روزی همه این مسائل و اتفاقات خاطرات قشنگی خواهند شد . البته فقط خاطرات قشنگی خواهند شدا . گفته باشم  .........!!!!!!!!!!

قبل از ماه رمضان ، از طریق یه واسطه با آقائی به نام بابک خان آشنا شدم تا در مورد قضیه ای که همیشه ازش فراری بودم ،( ازدواج ) ولی دیگه کم کم چاره ای جز پذیرشش نداشتم ، صحبت و تبادل نظر کنم . ( دلایلشم سر فرصت خواهم گفت انشالا . البته اگه یادم موند !!!!!! که خیلی امیدوار نباشین به این حافظه من !!!!)
خوب اولش از طریق تلفن یه صحبتائی رد و بدل شد و قرار شد یه روووووزی ، یه جائئئئئئئی ، یه جورووووووری همدیگه رو حضورا ببینیم و ادامه بحث رو داشته باشیم .
اولش که سر محل به توافق نمی رسیدیم . من دلم نمی خواست برم بیرون . چون به این فکر بودم که خوب اگه یکی ببینتمون ، هزار جور حرف و حدیث خواهیم داشت و حوادث متعاقبه و ........
ولی بابک موافق نبود . من ازش میخواستم به بهانه پرسیدن سوالاتی در مورد بستری شدن بیاد بیمارستان تا دفعه اول فقط همدیگه رو ببینیم ولی اون می گفت : واااااا !!! به جوون رشید مردم چکار داری میخوای بندازیش رو تخت بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه اینکه بحث و بررسیها ادامه داشت تا آخرشم بابک تونست منو راضی کنه که بریم تو پارک نزدیک بیمارستان بصحبتیم .
اولش می خواستم یه ساعت صبح مرخصی بگیرم و برم و بیام ولی جور نشد خداروشکر . چون همون روز یهو و سرزده مریم و عماد و طه اومدند بیمارستان !!!!!!
اگه رفته بودم معلوم نبود چه افتضاحی به بار می یومد !!!!!!!!!!! خلاصه بخیر گذشت .
بعداز ظهر همون روز که البته اوایل  ماه رمضان هم بود ( و یکی از دلایل مخالف بودنمم همین بود ) رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان و صحبتیدیم .
در نگاه اول آدم بدی نبود . ساده و بی ادعا ولی اهل خدا و دین و ایمان . ( البته بعضیا حق ندارن به خودشون بگیرنا !!!! همین جوریش روزانه کلی نوشابه واسه خودشون باز می کنن واااااااااای به این که این چیزا رو هم بخونن !!!! )
شرایطش بد نبود ولی خوب واسه من چند تا مانع وجود داشت :
1- شازده مدرک تحصیلیشون دیپلم بود ( مهمترین بهانه رد کردن چندین و چند خواستگار سمج )‏
2- محل زندگی و کارشون یکی از شهرهای اطراف اصفهان ( مبارکه به دلیل بیماری قلب پدر مرحومشون ) بود که من عمرا بتونم تو شهرهای اطراف زندگی کنم . تازه کارم چی می شد ؟
3- ایشون تک پسر و کوچکترین عضو خانواده گرامشون بودند که خوب باالطبع با مادر محترمشون زندگی می کردند . و من هم نمی تونستم با مادر شوهر زندگی کنم هم دلم نمی یومد یه مادر و پسر رو از هم جدا کنم
.
خلاصه با بررسی این مسائل دید کلی من تقریبا منفی بود ( با اجازه آقا بابک و با عرض شرمندگی از راستگوئی زیاد از حد . البته به من چه ؟؟ خودت گفتی راستشو بت بگم همیشه !!! )‏
ولی خوب دلم نمی یومد صراحتا نه بگم واسه همین از ترفند پیچوندن استفاده کردم و به این امید که خودش گفته بود ایجاد تغییر تو زندگی آدم خیلی سخته و تصمیم گیری در این مورد خیلی مشکله و ........ بهش گفتم :‏
شما فکراتونو بکنید اگه واستون مقدور بود که محل کار و زندگیتون رو عوض و به اصفهان منتقل کنید ،‏ درستون رو هم ادامه بدید و با مادرتون هم زندگی نکنید ، اون وقت من روی این قضیه فکر خواهم کرد .
بعد هم با دل خوش از اینکه آخ جون این یکی هم پروندم   دویدم تو ماشین و گازوندم و رفتم خونه !!!!!!
البته چون ایشون یه دفتر خدمات ارتباطی دارند و مدام تو اینترنت آن تشریف دارند من واسه دیدن و نظر دهی ، آدرس وبلاگ مضطر و ایمیلم رو بهشون دادم .
از اون روز به بعد که ایشون آی دی بنده رو اد فرموده بودند و به لحاظ اینکه فقط توی محل کار دسترسی به اینترنت داشتند ، هر موقع پا می داد و من از سرکار واسه چک کردن ایمیلم می رفتم تو نت ، یه چند دقیقه مختصری رو با حال و احوال پرسیدن ، با هم می گذروندیم .
اونم همیشه می گفت : کاش همیشه پشت در اتاق رئیست معطل بشی تا من بتونم باهات صحبت کنم .
از طریق وبلاگم متوجه شده بود که دارم میرم مشهد . تو مشهدم بهم اس التماس دعا زد ، منم جوابشو دادم .
خلاصه این ارتباط در همین حد ادامه داشت تا اینکه.........
من از مشهد برگشتم .
آقا یه روز ما از مسجد بیمارستان برگشتیم و رفتیم تو سلف ، داشتیم غذا می خوردیم که یهو دیدم گوشیم زنگ خورد و اسم بابک اومد رو گوشی !!!!
ما رو بگیر !!!!!! خدایا یعنی چیکار داره ؟؟؟؟؟ جواب دادم .
بعد سلام و احوالپرسیهای معمولی : 
بابک : از کدوم در بیمارستان باید بیایم تو ؟
من : بللللللللللللله ؟؟!!! مگه شما کجائین ؟
بابک :‏ تو کوچه بیمارستان شما !!!!!
من : اینجا چکار می کنید ؟ واسه چی اومدین اینجا ؟ مشکلی پیش اومده خدای نکرده ؟؟
بابک : نه !!! اومدم دیدن یکی که از مشهد برگشته !!!!
من : واااااااااااااااای خدایا !!! خودت بخیر بگذرون ( البته اینو تو دلم گفتما !!! )‏
هیچی دیگه . بهش گفتم بیاد تو و رفتم پیشش و سلام و احوالپرسی و تعارف و ........
بابک : میخوام باهاتون صحبت کنم .
من : با من ؟ در چه مورد ؟
بابک : بیرون از بیمارستان منتظرتون می مونم کارتون تموم شه باهاتون کار دارم !!! 
من : مجبور بودم بگم باشه دیگه !!! به نظر شما میتونستم بگم نه ؟؟؟؟؟؟؟
ولی ته دلم شور می زد : خدایا یعنی چکار داره ؟؟ که پا شده از شهر مجلسی اومده اینجا !!! خدایا چی تو سرش می گذره یعنی ؟؟؟؟؟؟
تا اینکه ساعت اداری تموم شد و رفتم . اونم با ماشین پشت سرم اومد تا قبل از پل بزرگمهر ، من ایستادم . اونم اومد تو ماشین من و صحبت کردیم ..........
ای خدا بگم چیکارت کنه بابک که آرامش زندگیمو ازم گرفتی !!!!!!!!!!
خلاصه حضرت آقا شروع کردن به نطقیدن و ........
بله . من حاضرم به جز ادامه تحصیل که اونم قولش رو نمی دم (‏البته شرمنده !! باید ادامه بدی !! گفته باشم . ) بقیه شرایطتون رو بپذیرم !!!!!!!
و من با صورت کش اومده تو دلم داشتم می گفتم : وااااااااااااااااااااای حالا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه صحبتامون ادامه پیدا کرد ........
اون موافق این بود که اول خودمون آشنا بشیم بعد خانواده ها بدونن . منم حرفی نداشتم ولی خوب ما چطور می تونستیم با هم آشنا بشیم به غیر از اینکه با هم بریم بیرون ، رفت و آمد داشته باشیم ،‏با تل و اس بصحبتیم و همه اینها هم واسه من واقعا بدون اطلاع خانواده امکان پذیر نبود !!!!!!!
یعنی بود ولی من نمی خواستم از اعتماد خانوادم سوء استفاده کنم . ولی اون اصرار داشت یکی دو جلسه بریم بیرون صحبت کنیم . آخرشم اینقدر اصرار کرد تا من راضی شدم !!!!
یادمه اون روز بهم زنگ زد گفت دارم میام اصفهان . بریم صحبت کنیم . حالا من پر از دلشوره و اضطراب ......... ایشونم سمج ........
هیچی دیگه زودتر از بیمارستان اومدم بیرون . اون سر پل خواجو ایستاده بود . منم رفتم اونجا . ماشینو پارک کردیم و شروع کردیم به راه رفتن .
و با اجازتون به همون نام و نشون از پل خواجو پیاده رفتیم تا 33 پل و بعد هم برگشتیم !!!!!!!!
اونم کی ؟؟؟؟؟؟ من !!!! که واسه 4 قدم راه رفتن جونم میخواد بالا بیاد !!!!!!!
ولی اون روز جو گیر شده بودم !! آقا راه رفتیما . تازه وسط کارم بارون گرفت . سردمم بود .بابکم هی نق می زد چرا یه چیز گرم نپوشیدی ؟ سرفه هم می کردم ولی ول کن نبودیم که !! یعنی ول کن نبودند که !!!
آب ازم چکه می کرد وقتی رسیدیم دم ماشین . تازه بابک خان فرمودند حالا بریم با ماشین یه دور بزنیم !!!!!!!!
نشستیم تو ماشین اون ، چون ایشون از رانندگی خانوما می ترسند !!!!!! ( به من چه خودت گفتی !!!!!!!! )
حدود یک ساعتی هم با ماشین تو این خیابونا زیر بارون چرخیدیم . خوبی ماشین بابک به اینه که شیشه های ماشینش دودیه . واسه همین خیلی نگران نبودم کسی ببیندم !!!!
اما دیوانم کرد از بس دم هر رستوران ، دم هر پیتزائی ، دم هر ساندویچی می ایستاد که برم یه چیزی بخرم بخوریم . آخه خودش نهار نخورده بود ولی من تو بیمارستان نهار خورده بودم دیگه نمی تونستم چیزی بخورم . ولی مگه به خرجش می رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه آخرش کوتاه اومد . بی خیال غذا خوردن شد .
جالب اینجا بود که زهره هم همون روز اس زده بود که تازه آب رو باز کردند بیا بریم دم آب !!!!!! منم که نمی تونستم بگم کجام و با کیم !!!
اون روز گذشت .
مامان بابک خان به خاطر عمل چشم خونه خواهر ایشون ، اصفهان تشریف داشتند و ایشون به بهانه مادر گرام  سرشونو می گرفتی پاشون اصفهان بود ، پاشونو می گرفتی سرشون اصفهان بود ........
حالا اگه بخوام جزئی بگم خیلی میشه بذار موارد جالبشو بگم :
ماشین پلیس
یه روز دیگه پس از اصرارهای فراوان بابک خان قرار شد بریم بیرون . اومد دم بیمارستان منو سوار کرد . اون روز میخواست بیاد با هم بریم در خونه تا واسه روز خواستگاری خونه رو بلد باشه . من ماشینو گذاشتم تو بیمارستان و باهاش رفتم .
اول رفتیم پست نشاط یه کاری داشت . بعدشم رفتیم دم خونه .
حالا جرات رو حال کنید وسط روز طرفای ساعت 1 و 2 با یه پسر غریبه در حالیکه هر آن امکان داره خانوادت ببیننت در کمال آسایش و راحتی تو ماشین بابک خان نشسته بودم !!!!!!! ولی خدائیش کلی وجعلنا خوندماااااااااااا !!!!!! خدا هم کمک کرد کسی ندیدمون . اما چشمتون روز بد نبینه .
همین که رسیدیم سر کوچه مون . وااااااااااااااااااااای . یهو دیدم عماد وسط کوچه ایستاده داره میاد سر کوچه !!!!!!!!!
آقا ما رو بگیرررررررررررر !!!!!! رفتم زیر صندلی و جیغ می کشیدم برو برو عماد داره میاد !!!!!
خدا رحم کرد شیشه ها دودی بود والا عماد می دیدمون . بابکم هول شده بود نمی دونست چکار کنه اونجاها رو هم که بلد نبود !!!!!!!!!
هیچی دیگه با هزار تا هول و استرس برگشتیم .
بعدش رفتیم یه کم تو همون پارک قبلی نشستیم و حرفیدیم . ولی از بس سرد بود به بابک گفتم بریم تو ماشین بحرفیم .
پشت سر ما یه ماشینه ایستاده بود که یه دختر و پسر جوون که معلوم بود دوست هستند ، سر و کله شون تو هم بود !!!!!!!
آقا یهو دیدیم ماشین پلیس امنیتی اومد ..........
حالا .... بیار و باقالی بار کن !!! اینو کجای دلم بذارم ؟؟؟؟؟؟؟؟
اولش گیر داد به پشتیا . بعد که از اونا گذشت از ما رد شد بعد یهو دنده عقب گرفت برگشت طرف ما !!!!!!!!!
آقا منو بگو . یخ کردم ولی خوب چیزی به روم نیاوردم . بابک شیشه ماشین رو داد پائین . منم از قصد سرم رو آوردم جلو که دیده بشم !!! ( رو رو حال کنیداااااااا )‏
خلاصه از بابک پرسید اهل کجائین ؟ اونم گفت مبارکه . یه نگاهی به هر دومو انداخت و رفت .
ولی تا اومد و رفت من رو وببره بودما !!!!!
ولی خوب بخیر گذشت ..........
خلاصه کنم که بعد یه شب بابک خان با خانواده گرام تشریف آوردند خواستگاری .
حالا یه چیز جالب بگم از خواستگاری .
من و بابک رفتیم تو اتاق من که یعنی بحرفیم . خیلی هم که ما حرف داشتیم بزنیم !!!!!!!!!
آقا زهره اس زده که من سر کوچم !!!!!!!!
بهش زنگ زدم میگم اینجا چکار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه می خواستم ماشین بابک رو پنچر کنم !!!!!!!!!!!!
تازه مامانشم همراهش بود .........
هیچی دیگه کلی از دست زهره خندیدیم . بعدشم تا از اتاق اومدیم بیرون ،‏مامان بابک نه زیر گذاشت نه رو یهو به مامانم گفت : هاچ خانم اجازه میدین یه انگشتر دستش کنیم !!!!!!!!!!!
آقا مامان منو بگیر . چشاش 6 تا شده بود . مونده بود چی بگه ؟
که دیگه بابک و خواهرش به داد ماجرا رسیدند و ختمش کردند .

( دسته گل زیبای آقا بابک واسه شب خواستگاری )


بعدشم که دیگه بحث و بررسی و بالا و پائین کردن و سنجیدن و .........
حیف که بابک این وب رو میخونه . اگه نمی خوند خیلی حرفا داشتم بزنم...............
ولی حیف .............
خوب دیگه حالا کار به یه جاهائی رسیده . هر چند که من روزی هزار بار پشیمون میشم و دوباره با خودم می جنگم !!!!!!!
دارم دیونه میشم .  چه روزائی رو دارم می گذرونم فقط خدا می دونه . از اول تا آخرش فقط گفتم توکل به خدا . بازم میگم .........
توکلت علی الله
خیلی سخته خدائیش . خیلی خیلی سخته . بخصوص واسه من .
امروز رفتیم واسه آزمایش خون . شنبه جوابش آماده میشه .
از خدا خواستم اگه به خیر و صلاحم نیست یه جوری بشه خونامون به هم نخوره یا نمی دوم خودش یه جوری این جریان رو بهم بزنه . اگرم به خیر و صلاحه که دل من آروم بگیره !!!!
فقط تمام امید و توکل و اعتمادم به خداست و بس !!!!!!!!
روزی که قرار بود ما بریم خونه بابک اینا روز عید قربان بود .
الهی بمیرم که طه همون روز درست اون موقع که میخواستیم مهیای رفتن بشیم ،‏دستش با چائی سوخت . چقدر اشک ریخت این بچه !!!!!
چائی از توی فلاسک ریخت رو دستش . کف دست و روی دست بچه کباب شد .........
مونده بودیم بریم یا نه ؟ بالاخره رفتیم اونم تو چه بارونی !!!!!!!!!

( اینم عکس روی دست سوخته طه تازه بعد از چند روز که نمی دونم چرا بهتر نمیشه . تازه وضع کف دستش فجیع تره ولی خوب چون دردش میاد دستش رو باز نمی کنه ازش عکس بگیرم . )



خوب آقا بابک من نوشتم . البته دقیقا همون چیزائی که تو میخواستی بنویسم رو ننوشتم !!!!!!!!!
دوست داری بیا کامنت بذار من کامنتت رو به عنوان بعد نوشت کپی می کنم تو وب .


خوب دیگه خیلی خوابم میاد .
از همگی التماس دعا .
واسه آخر عاقبت و خوشبخت شدن همه جوونا و از جمله ما .............
برم بخوابم دیگه هر چند بابک خان دوساعت پیش خوابید .........
یا حق ..........

 




موضوع مطلب :