سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 198970



دوشنبه 90 اسفند 29 :: 10:42 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حدود 10 ساعت دیگه سال 90 با همه خوبیا و بدیاش رخت برمی بنده و بهار میاد و سال و طبیعت هر دو نو میشه ..........
یک سال گذشت و چقدر زود گذشت .
انگار همین دیروز بود ...........
هر چند من زود گذشتن زمان رو دوست دارم چون موندن تو این دنیا رو با همه نیرنگها و کلکها و فریبها و بدیهاش دوست ندارم و دلم میخاد به یه جای بهتر برم ولی خوب وقتی این سرعت گذشت سال و ماه رو می بینم و بعد یه نیم نگاهی هم به پرونده اعمالم می ندازم یه خرده بفهمی نفهمی نگران هم میشم که ای واااااااااااااااااای ............
اگه یهو کوس سفرمو زدن خدا رحم کنه به اخر عاقبتم .........
توی سالی که گذشت اتفاقات خوب و بد زیاد بود .
اتفاقات خوبش این بود که:

من یه کمی بیشتر از سال قبل البته فقط یه کم بیشتر از قبل با زندگی مشترک کنار اومدم .
سفرمون به قم و دیدن و زحمت دادن به بهار و خانوادش که واقعا بهمون خوش گذشت و هنوز نتونستیم جبران کنیم .
شبای قدر ماه رمضون و رفتنمون به دعا و احیاهای شبهای قدر که خیلی برامون شیرین و قشنگ بود .
سفرمون به مشهد و دیدن ملیحه و آقا مسعود و اون شب به یاد موندنی 4 نفره که خیلی خوش گذشت و همیشه در خاطرمون می مونه و منتظر جبران کردن برای اونا هم هستیم
خبر باردار بودنم که اگر چه اولش برام غیر منتظره و یه جورائی هولناک بود ولی خوب به لطف خدا باهاش کنار اومدم و الانم داریم انتظار ورودش رو می کشیم . هر چند سخته ولی شکر .........
وصول شدن یه سری از طلبهامون و تسویه یکی از وامهای خیلی پردردسر با دو تا وام دیگه که اگرچه مبلغ بدهیمون تغییری نکرد ولی خوب شرایط یه کمی بهتر شد .
مشغول شدن بابک توی یه موسسه که کارش رو خدا رو شکر دوست داره در کنار اداره دفتر کارش . هر چند ممکنه این کار دائمی نباشه و حتی دیگه بعد از عید هم دوام پیدا نکنه ولی ورودشم به این کار خبر و اتفاق خیلی خوبی بود .
زود شروع کردن خونه تکونیمون و در نتیجه انجام شدن همه کارامون سر فرصت و اینکه الان تقریبا تمام کارامون انجام شده و نگرانی یا بدو بدوی خاصی نداریم . خدا رو شکر .....


ولی خوب اتفاقات بدی هم وجود داشت مثل :


دزدیده شدن کیف خودم اواخر فروردین ماه و اون همه ترس و استرسی که بهم وارد شد هر چند ضرر مالی زیادی برام نداشت ولی خیلی ترسیدم و خدا رو شکر دزدش دسگیر شد و حالا هم تو زندونه .
دزد اومدن به خونه خواهرم و ضرر خیلی بزرگی که براشون در پی داشت البته به غیر از ضرر جسمی و روحی که باعث شد طه هنوزم بعد از گذشت این همه مدت از شب شدن و دزد خیلی بترسه .
چندید بار درگیری با زن داداشم بخاطر اخلاق و رفتارای ناجوری که داره  بخاطر تک فرزند بودنش و یه سری خصوصیات بد اخلاقی دیگه اعصاب همه مون رو چند بار بدجور بهم ریخته بخصوص پدر ور مادرم و اینکه بخاطر اونا ما هم مجبوریم یه جورائی باهاش راه بیایم . حتی همین الان هم به خاطر درگیری شب چهارشنبه سوری بین من و اون به شدت شکرآبه هر چند خود داداشم اصلا گوشش بدهکار این حرفا نیست و رفت و امد و تلفناش با ما همچنان برقراره ......

البته خبرای دیگه ای هم بوده چه خوب و چه بد ولی خوب هم من حضور ذهن خیلی خوبی ندارم و همین که خیلیاش دیگه برای گفتن اهمیت ندارن .

فردا سال تحویله . امیدوارم که برای همه سال پر از سلامتی و خیر و برکت و تندرستی باشه . سر سفره های هفت سینتون حتما ما رو هم دعا کنید .
امسال عید ما خیلی تنهائیم .
مریم با دوستای عماد دیروز به سمت مشهد رفتند .
داداشم اینا فردا عازم شیرازن .
خاله بالا سریم رفت قم پیش بچه های اون خواهرشوهرش که فوت کرد .
دائی بزرگم با خانمش رفته لامرد .
پسردائیم با خانواده خانمش رفتند بندرعباس .
ما که همین چند تا فامیل رو بیشتر نداریم . همینا هم رفتند مسافرت و حالا تنها بازماندگان ما ، مامانم اینا و یکی از خاله هامیم .
حالا فکر کنید چقدر حوصله مون سر میره .
ولی توکل به خدا ......
دعا یادتان نرود .
یه سفره هفت سین کوچولو انداختیم اگه شد عکسش رو می ذارم .
پس تا بعد :

عید همگی مبارک ........




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اسفند 22 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام .
با وجود اینکه خیلی نفسم داره روی این صندلی تنگی می کنه و حسابی هم خسته ام ولی دلم میخاست بیام از خوشحالیم بنویسم .
امروز داداشم خبر داد که سونو گفته بچه اش پسره ...............
هورااااااااااااااااااااااااااااااااا
طه پسر ، اونم پسر دخترم تک میشه .
ای خدا فقط خدا وکیلی خیطم نکنی وقتی دنیا میاد پسر باشه ها ........
خدایا ذوق منو کور نکنی یه وقت .........
نه انشالا ..........
تو رو خدا دعا کنید بچه ام همون دختر باشه .
یه دعای دیگه هم بکنید که این دوران واسم اسون بگذره .
این سونوی اخری واسم 30 خرداد نوبت زایمان زده .
خیلی دیگه باید صبر کنم و هر روز داره اوضاع سخت تر میشه .
طه خفه نشده پریشب ادای راه رفتنم رو درمی آورد . بلا برده دستش رو گذاشته به کمرش شکمش رو داده جلو لباشم جمع کرده میگه خاله بهاره اینجوری راه میره !!!!!!!!!
کلی خندیدیم از دستش .
دولا و راست شدن و خوابیدن و نشست و برخاست هر روز داره سخت تر از روز قبل میشه . نفس تنگی هم که دیگه همیشگیه .
چند شبی هم هست که توی خواب یهو عضله پشت ساق یا پشت زانوم می گیره و اونوقته که دیگه از شدت درد با فریاد از خواب بیدار میشم .
اینقدر دردش فجیعه که از صدای ناله ام بابک هم بیدار میشه اونی که خوابش اینقدر سنگینه !!!!!!!
ولی خوب با همه این احوالات چاره ای جز تحمل وجود ندارد تحمل می کنیم به انتظار دختری زیبا و شیرین زبان و البته سالم و صالح ، خوش سیرت و خوش صورت انشاالله .......
دعایمان کنید . نمی دونم دیگه اینور سال میام پست بذارم یا نه ولی اگه نیومدم پیشاپیش عید همگیتون مبارک و خجسته باشه .
انشالا که سالی پر از سلامتی ، ایمان و سربلندی و خوشی داشته باشین و به همه ارزوهای خوبی که به صلاحتونه برسین .
سر سفره هفت سین ما سه نفر رو هم یاد کنید .
راستی یه سری دزد هم گرفتند که احتمال میره دزد خونه مریم اینا هم توش باشه البته هنوز خبر قطعی ای نیست و چیزی به مریم اینا برنگشته ولی بازم جای امیدواری هست .
خوب دیگه قربان شما .........

 

لطیفه نوشت :
اسم طایفه اش رو نمیگم چون تو نت از همه قشری هستن نمیخام به کسی بربخوره .

ستاد انتخابات در شهر ...... اعلام کرد : عاجزانه از اهالی شهر خواهشمندیم از رای دادن به اعلامیه هائی که در سربرگ آنها انالله و انا الیه راجعون نوشته شده است خودداری فرمایند ........




موضوع مطلب :
شنبه 90 اسفند 13 :: 11:27 صبح ::  نویسنده : بهار

به راحتی هر چه تمامتر یادداشت اولین لک پرید . اصلا نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟
این همه از جریانات دیروز نوشتم همش نابود شد !!!!!!!
حالا دیگه خیلی خلاصه می نویسم . دیروز صبح از ساعت 10 که از خواب بیدار شدم تا 8 شب مشغول تمیز کردن آشپزخونه بودم ولی تمیز شدا همونی شد که می خواستم .
هر چند یه جورائی بیچاره شدم از خستگی ولی ارزشش رو داشت .
ساعت 8 تازه با خاله اینا رفتم رای دادم و بعدم به زهره خبر دادم که بیاد . تا قبل اومدن زهره گردگیری و جاروبرقی نهائی رو هم زدم و می خواستم برم حمام که زهره گفت تنهائی نرو بذار من بیام بعد برو .
خلاصه زهره اومد و یه پیتزا و یه همبرگرم خریده بود و دیگه در حین حرف زدن من هم لباسامو ریختم تو ماشین هم کارای خرده ریزمو کردم و بعد رفتم حمام و بعد شام و حرف و ساعت 11.30 بود که زهره می خواست بره رسیدیم به بدترین مرحله کار یعنی اتو زدن لباسای بابک که یه کوه شده بود .
حالا بماند که چه فیلمی داشتیم با زهره سر تنظیم میز اتو ولی خدائیش من تا 2 شب مشغول اتو زدن بودم .
دیگه ساعت 2 که رفتم بخوابم از شدت کمر و پا و دست درد خوابم نمی برد .
هر چند خیلی خسته شدم و الان تمام مفاصلم درد می کنه ولی خوب انگار احساس رضایت می کنم . ساعت 4 صبح بود دیگه که بابک اومد منم تا همون موقع بیدار بودم یعنی نگران این بودم که راه دوره جاده هم خلوته اونم خوابش میاد خلاصه وقتی اومد دیگه خوابیدم . ولی با اجازتون هیچ کدوم امروز صبح سرکار نرفتیم .
بابک خان هنوزم خواب تشریف دارن .
لک روی دماغمم یه کم بی رنگ تر شده شایدم به قول صحرا جان خون مردگی پیدا کرده و خوب بشه . نمی دونم توکل به خدا .
راستی منم مثل زهره میخام پیوستن مادر گرامی ملیحه جون به جمع وبلاگمون رو تبریک و خوشامد بگم و ازشون بخام اگه زحمتی نیست کامنتم واسمون بذارن .
هر چند می دونم بعضیا خیلی لجشون می گیره ( مشمول ضمه اید اگه فکر کنید منظورم ملیحه استا !!!!!!!! )

ولی ای کاش می شد یه سفر اصفهان تشریف می آوردن تا ما حضوری ملاقاتشون کنیم و سعادت آشنائی باهاشون رو داشته باشیم .

باور کنید تمام مفاصلم درد می کنه که حتی نمی تونم بنویسم .
ضمنا زهره جون از شمام ممنونم که واقعا از جمله بهترین دوستانم هستی و هیچ جا تنهام نذاشتی .
امیدوارم بتونم یه روزی همه خوبیاتو جبران کنم عزیزم .
هر چند که در حال حاضر جز دعا کردن برای حل مشکلت کار دیگه ای از دستم برنمیاد .
بهرحال ممنون عزیزم .

صحرا جان متاسفانه کامنتی که برام گذاشته بودی رو با وجود جواب دادن از دست دادم .  شرمنده .





موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اسفند 4 :: 2:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوبین ؟ حرف خیلی خاصی واسه زدن ندارم ولی گفتم بذار امروز که تو خونه ام و سرکار نرفتم ( طبق معمول ) یه چیزی هم بنویسم .
دوشنبه طرفای ساعت 4/30 عصر با بابک رفتیم بازار واسه خرید . هوا خیلی سرد بود ولی چون ما بیشتر تو پاساژها بودیم خیلی سرما رو متوجه نشدیم . بابک یه کت و شلوار سورمه ای خرید که من تن پوشش رو دوست داشتم و بعد هم با یه پیرهن آبی روشن ستش کرد . بعدشم من یه مانتو سورمه ای خریدم که اونم قشنگ بود .
از مانتوهای مخصوص بارداری بدم میاد چون خیلی دیگه آدم رو گنده می کنه و انگار داد می زنه که بارداری ولی اینی که خریدم مخصوص بارداری نیست ولی میشه ازش استفاده کرد .
البته زهره هم که دیدش خوشش اومد و قرار شد بره یکی مثلش بخره ولی نمی دونم این کار رو می کنه یا نه ؟؟
بعدش دوباره بابک یه شلوار کتون قشنگم خرید از تن پوش اونم خوشم اومد .
بر عکس همیشه که از خریدامون خیلی خیلی راضی نبودم این بار خریدامونو دوست داشتم .
یه پیرهن خوشگلم واسش دیدم که بخره خیلی به شلوارش میومد ولی هر کار کردم نخرید . هر چند آخرش مجبورش می کنم بره اونم بخره !!!!
اون شب تا 10 شب بیرون بودیم خیلی خسته شدیم .
فرداش دوباره به طمع خریدای دیشب رفتیم بیرون که یه دفعه خریدامونو تکمیل کنیم و کفش بخریم ولی چشمتون روز بد نبینه اولا که هوا فوق العاده سرد بود بعدشم که بیشتر تو هوای آزاد بودیم منم کمربند بارداریمو نبسته بودم خیلی هم راه رفتیم دیگه نفسمون برید .
منم به شدت گرسنم شده بود رفتیم جاتون خالی دو دست خوراک بختیاری خوردیم و یه کم جون گرفتیم و برگشتیم خونه . اونم چی ؟؟؟ دست خالی ......
ولی همین راه رفتن توی هوای سرد دیروز منو از دل درد بیچاره کرد جوری که امروز نرفتم سرکار .
تازه دیروزم فرشامونو از قالیشوئی آوردن مجبور شدیم واسه پهن کردنشون دوباره جاروبرقی و تی و گردگیری کنیم کسی هم که نبود سر میز تلویزیون رو کمک بابک بگبره خودم مجبور شدم کمک کنم خلاصه که مزید بر علت شد که اقعا نتونم امروز برم سرکار .
صبح که بابک رفت تا 8/30 خوابیدم و بعد با زنگ گوشی ( یکی از دوستای قدیم نوبت تست ورزش می خواست واسه یکی از آشناهاش ) از خواب بیدار شدم . بعدشم دیگه نخوابیدم . به زهره اس زدم که بیا بریم یه کم خرید .
یه رومیزی واسه میز صبحانه خوریم میخام دو تا رو فرشی واسه فرشها و یه کم خرده ریز دیگه . اون بنده خدا هم گفت باشه میام . منم پا شدم یه کم بادمجون پوست نکنده تو یخچال داشتم پوست کندم و به قصد کشک و بادمجون انداختم تو قابلمه و صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و به زهره اس زدم که بیاد .
اونم اومد و رفتیم ولی چیزی جز میوه و نون و سبزی نخریدیم . رو میزیا رو دوست نداشتم روفرشی هم از اون مدل که می خواستم نداشت . البته فقط یه پلاسکوئی رفتیم یه نساجی زیاد حوصله گشتن نداشتم .
بعد برگشتیم و زهره سبزیها رو پاک کرد واسم منم میوه ها رو شستم و غذا رو درست کردم و بعدم نماز و هر کار کردم زهره نموند منم یه کم کشک و بادمجون ریختم تو ظرف که ببره بخوره . فقط امیدورام کارش به بیمارستان نکشه !!!!
حالا هم سفره رو چیدم و منتظرم بابک بیاد فکر کردم عصر میره دفتر ولی حالا زنگ زده که رفته بودم دفتر و حالا دارم برمی گردم و 45 دقیقه دیگه می رسم .
منم گرسنه !!!! بهم میگه سرت کجا گرمه خبری ازت نیست ؟؟؟ آخه فکر می کرد زهره پیشم می مونه . وقتی گفتم تنهام تعجب کرد .
تازه بهشم نگفتم چی درست کردم گفتم همون غذای دیشب رو داریم . آخه اون کشک و بادمجون خیلی دوست داره واسه همین گفتم بذار بیاد بلانسبت سورپرایز شه .
تازه نون تازه و سبزی هم هست ........
وااااااای گرسنه تر شدم . کلی هم لباس اتو کردنی دارما ولی حس اتو زدن نیست . دیگه مثل قبل نمی تونم این کارا رو انجام بدم سخت می تون توی یه جالت ثابت مدت طولانی بمونم .  خوابمم میاد . دیگه هیچی .
خبر جدید دیگه ای هم نیست . سارا جون نوشته بود که امروز یا فردا زهراش انشالا دنیا میاد وای نمی دونید چقدر دلم میخاست منم دیگه روزای آخر بارداریم بود . دیگه نشستن و بلند شدن و نماز و لباس عوض کردن و هر کاری که بگید برام سخت شده . البته ناشکر نیستما خدا رو شکر . حتی بعضی وقتا لذت هم میبرم از اینکه دارم یه موجود رو توی خودم پرورش میدم ولی خوب گاهی وقتا هم اذیت شدن خسته ام می کنه .
دیگه تو هفته های اول ماه 6 هستم . یعنی حدودا 3 ماه دیگه باید طی کنم ........
انشالا که به خیر و سلامتی بگذره .
دعا کنید سارا جون هم خیلی راحت بتونه نی نی گلش رو دنیا بیاره و به سلامتی با زهرا جونش برگرده خونه . انشالا ......
خوب دیگه برم یه چرت بزنم تا بابک بیاد ........
فعلا بای .....

در انتها :
دنبال اون آهنگه می گردم که آخرش این بود که سر راه بهشت من درخت سیب می کاره .........
یادتون میاد چی بود و مال کدوم سریال بود ؟ می دونم خوانندش علی لهراسبیه ولی یادم نمیاد مال کدوم فیلم بود میخوامش ........




موضوع مطلب :