درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 89 دی 9 :: 6:36 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . تصمیم گرفتم از امروز اگه ایمیل جالبی به دستم رسید بذارم تووب همه بخونن . نمی دونم این ایمیل واستون جالبه یا نه ؟ ولی دیدم یه جورائی با زندگی همه مون گره خورده . گفتم بذارم تو وب . شاید بعضیا خوششون بیاد !!!!!!!!
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
_
موضوع مطلب : دوشنبه 89 دی 6 :: 7:40 عصر :: نویسنده : بهار
سلام علیکم . احوالات شما ؟ خوب هستید ؟ چه خبرا ؟ هرچند که فعلا این روزا هر جا بری فقط خبر یارانه است و بنزین و گاز و کرایه و چه می دونم از این حرفا ......... من حوصله حرفای سیاسی و وارد شدن تو این وادیها رو ندارم چون خیلیم ازش سردرنمیارم ولی یه چیزی رو حس ششمم بهم میگه : اگرچه اول این طرح شایدخیلی سخت و طاقت فرسا باشه ولی یه مدت که بگذره خیلی خوب میشه . باور کنید جدی میگم . می دونم شاید خیلیا بگن دارم از آقای احمدی نژاد طرفداری می کنم ( هر چند که خیلی قبولش دارم ) ولی باور کنید این طور نیست . ما باید صرفه جوئی رو یاد بگیریم ، درست مصرف کردن رو ، مقتصد بودن و خیلی چیزای دیگه ....... بهرحال هر کی میخواد بابت این حرفا منو بزنه گردن من از مو باریکتر ولی خوب یه جورای ناجوری از این طرح خوشم میاد نه به قول زهره دوستم میاد !!!!!!! خوب اومدم یه چیزی رو بنویسم و برم .
دیروز بعدازظهر من و بابک رفتیم بیرون . بابک تو پاساژ 24 اسفند سر انقلاب کار داشت . ما از توی شمس آبادی رفته بودیم. وقتی به روبروی پارکینگ پاساژ رسیدیم بابک گفت : کاش من زود می رفتم و می یومدم و تو همین جا پشت فرمون می نشستی تا نخوایم بریم سر انقلاب که جای پارک گیر نمیاد . ولی در همین حین دیگه رسیده بودیم به چراغ قرمز آخر شمس آبادی . بهش گفتم خوب تو پیاده شو برو من دور می زنم میام دم پارکینگ می ایستم تا بیای . بابک رفت ولی گوشیش رو جا گذاشت . یه افسرم سر تقاطع ایستاده بود . من هر چی نگاه کردم تابلوی دور زدن ممنوع ندیدم . همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم موبایل بابک زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم . چراغ سبز شد و من موبایل به گوش و دقیقا چشم تو چشم افسر دور زدم !!!!!!!!! باور کنید اصلا اصلا اصلا حواسم نبود که من نباید با گوشی صحبت کنم !!!!!!!!!! خلاصه اشاره کرد که بزن کنار و من همچنان بی خیال داشتم با گوشی صحبت می کردم و متعجب از اینکه : ای بابا !!! اینجا که تابلوی دور زدن ممنوع نداشت چرا منو نگه داشت ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! زدم کنار و تازه اون موقع بود که دوزاریم افتاد که ای داد بیداد بخاطر صحبت با موبایل منو نگه داشته !!!!!! نمی دونم یهو هول شدم نمی دونم چی شد که یه دفعه به نفس نفس افتادم و کاری کردم که اصلا نمی دونم از کجا به ذهنم رسید ؟؟؟؟؟؟؟؟ البته بگم یه خورده حالم خوب نبود به نفس نفسم که افتادم و همه چیز دست به دست هم داد تا بگم : حالم اصلا خوب نیست . بهم گفت گواهینامه و کارت ماشین رو بده . بهش دادم و بعد گفتم : ببخشید جناب سروان باور کنید حالم اصلا خوب نیست و مجبور شدم با موبایل صحبت کنم . ( و این در حالی بود که چهره و نفس نفس زدنم واقعا نشان از بدی حالم می داد . ) گفتم حالم خوب نبود مجبور شدم زنگ بزنم بیان دنبالم ببرنم دکتر . گفت نوبت دکتر داری ؟ گفتم نه میان دنبالم که بریم یه معاینه بشم ببینم چمه !!!!!!!!!!!! تازه اون افسره بنده خدا نگرانمم شد و گفت : خوب برو یه کم کنارتر بایست . بعد اومد کنار ماشین و گفت : حالا حالت بهتره ؟ بمونی بهتره یا بری ؟ گفتم نه شوهرم جلوی پاساژ منتظرمه میرم تا با هم بریم دکتر !!!!!!!!! اون بیچاره هم مدارک رو پس داد و گفت : دیگه پشت فرمون با موبایل صحبت نکن . چشمی گفتم و راه افتادم تا بابک بیاد . توی دلم اول به بابک بد و بیراه گفتم که چرا این گوشی رو نمی بره که من مجبور بشم جواب بدم . بعدم از دروغی که گفتم ناراحت بودم ولی به جون خودم نمی دونم چطور شد که یهو یه همچین چیزی به ذهنم رسید !!!!!!!!!! خدا منو ببخشه ولی بخدا قصدم فریب نبود . خلاصه که بعد که بابک اومد با خنده جریان رو تعریف کردم و اونم متعجب از کار و دروغ من .......... این بود ماجرای پرروئی و دروغگوئی دیشب ما ( البته نمی دونم چرا احساس می کنم دروغ مصلحت آمیز محسوب میشه ؟؟!!! ) ...... اینم یه نوع راه فرار از عذاب وجدانه دیگه ...........
خوب دوستان گرام . ما رو نمی بینید خوشتون هست ؟؟؟؟؟؟ انشالا که باشه . فعلا دیگه میخام برم . فردا مرخصی گرفتم با بابک بریم دنبال یه سری کار . دعا کنید کارها اون جور که باید پیش بره و مشکلاتمون حل شه . هر چند که می ترسم اون مشکلات که حل بشه منو با این وضع رفت و آمد به بیمارستان با تیپائی شوت می کنند بیرون . ولی امیدوارم این طور نشه . توکل به خدا ....... در پناه حق ........ یا علی ....... موضوع مطلب :
یک ثانیه از عمر همین یک شب یلدا باعث شده تا صبح به یمنش بنشینیم ده قرن ز عمر پسر فاطمه طی شد یک شب نشد از هجر ظهورش بنشینیم .........
یا صاحب الزمان ادرکنی ........
اگرچه دیشب شب یلدا بود ولی بهرحال یلداتون مبارک ...............
سلام . حال و احوالتون چطوره ؟ خوب هستید انشالا . تصویر بالا رو که می بینید عکس خواهرزاده عزیز و دلبند من آقا طه است که نمی دونید همه با این لباس چقدر واسش ذوق کردند . روز تاسوعا با این شکل و قیافه بردیمش تو خ شمس آبادی تو مراسم سپاه . وااااااااااااااااااااای که هر دسته ای می یومد باهاش عکس می گرفتند . من که ندیدم ولی مامانش می گفت یه روحانی بعد از عکس گرفتن لپشو کنده اونم در کمال پرروئی زده رو دست روحانی بنده خدا و گفته : اه !!!!!!!!! ( به فتحه الف ) . طه تو خانواده ما مثل من می مونه تو خانواده مامانم اینا . هر دومون نوه اول و عزیز دردونه فامیل بودیم . من از بچگیام یه چیزی حدود 5 تا آلبوم عکس دارم . تو هرموقعیت و هر پوزیشنی ازم عکس گرفتند . آخه من بودم با دوتا خاله و چهار تا دائی مجرد که با دائی کوچیکم 9 سال اختلاف سن داشتم . هنوزم که هنوزه جایگاهی که من توی نوه ها دارم هیچ کدوم دیگه از نوه ها ندارند . یه کم خودمو تحویل بگیرم نه ؟؟؟؟؟!!!!!! دیشب شب یلدا بود . .............. پارسال بابک و خانوادش واسه من شب چله ای آوردند دیشب مامانم اینا . میوه و شیرینی و آجیل و 2 تا کادو از طرف مامانم و مریم . هر دوشونم از همون لباسائی که دوست دارم . با این گوشی نمی تونم عکسا رو به کامپیوتر منتقل کنم والا عکسشونو می ذاشتم . هر دو تاش قشنگن . مال مریم یاسی صورتی و مال مامان فیروزه ای . هر چند یه اتفاقی که واسه من خیلی گرون تموم شد و البته از شب قبلش آب می خورد بدجور اعصاب منو و بقیه رو بهم ریخت ولی خوب اشکالی نداره . دنیا دارمکافاته . چیزی که عوض داره مطمئنا گله نخواهد داشت !!!!!!!!!!!!! منم وقتی بدونم یه نفر از روی قصد و منظور یه کاری رو انجام میده به شکل بسیار خفنی مترصد جبران و تلافی می مونم . می دونم این روزا کلا زندگی به هیچ کس خوش نمی گذره ولی خوب بعضیا کمتر بعضیا بیشتر . حضرت علی (ع ) تو یکی از حکمتهاشون توی نهج البلاغه می فرمایند : در مصیبتها یا مانند خردمندان صبور باش یا مانند چهارپایان بی تفاوت . حالا من نمی دونم کدومش بهتره . صبر نتیجه خیلی خوبی داره ولی خیلی هم سخته . نمی دونم چرا : گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی بدون قرعه به نام تو می شود .......... دوباره حال و روزم داره بهم می ریزه . دلم هوای یه سری چیزائی رو کرده که واسه همیشه از دستشون دادم . خدایا شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت . امروز از سرکار که اومدم جائی نرفتم . بابکم خونه است . خالم حالش خوب نبود رفتم آمپولشو زدم و اومدم . حالام که اینجام . شب میخام کوکوسیب زمینی درست کنم . هر کی دوست داره بفرما . خوب دیگه . حوصله بیشتر نوشتن ندارم . فعلا تا بعد ..........
موضوع مطلب : |
|||