درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
چهارشنبه 92 مرداد 23 :: 8:26 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟ و اما تولد ......... تولد من 20 مرداده و این تاریخ توی فامیل یه جورائی یاد همه هست . چراشو نمی دونم ولی از 10 روز قبلش سر سفره افطار خونه خاله م اینا پسرای دائیم و خاله م و بقیه یادآوری کردند که 20 مرداد تولده و .. ولی راستش من اصلا حال و حوصله تولد بازی رو نداشتم و با وجود وانیا هم مهمونداری کردن خیلی سخته . بخصوص اینکه من کار دیگران رو خیلی قبول ندارم حتما باید خودم کارامو بکنم . خلاصه ما اصلا به رومون نیاوردیم که خبری هست و تولدی و ..... مامانم چند روز قبل تولد چون می دونست به فلش نیاز دارم یه فلش 4 گیگ برام خریده بود و بهم داد . بابام یه دست لیوان دسته دار که قبلا به مامانم سفارش داده بودم برام بخره رو بم کادو داد و مینا یه یخدون که اونم به مامان سفارش خرید داده بودم . مریم طبق معمول همیشه 50 تومن پول گذاشت و خاله اینا هم یه تاپ شلوارک برام آوردن . زهره هم یه کیف خوشگل برام گرفته بود که واقعا دوسش داشتم ضمن اینکه خودشم عینشو از همسرجانش کادو گرفته بود . واما بشنوید از وقایع تولد ...... روز تولد من می شد یکشنبه یعنی یه روز بعد از تعطیلیه عید فطر . خوب ما جمعه و شنبه رو هیچ جا نرفتیم یعنی فقط نهار جمعه رو رفتیم خونه مامانم و زود برگشتیم . روز شنبه واقعا حوصلم سررفته بود . بابک از صبح به بهانه خراب بودن ماشین بابام و بردن بابام به تعمیرگاه رفت بیرون و تا ظهر نیومد . من و وانیا هم که هی تو سر و کله هم زدیم تا ظهر . منم دیدم راه به جائی ندارم لباسای وانیا رو تنش کردم و گفتم میرم یه کم دور و بر خونه پیاده روی می کنم . چشمتون روز بد نبینه که به غلط کردنم انداخت این بچه . یعنی کلهم ما 200 متر نرفتیم !!!!!! حدس می زنم این بچه کوهنورد میشه . یعنی اگه یه جا پله یا سرازیری سربالائی یا نمی دونم یه چیزی غیر از زمین صاف ببینه محاله بتونی از اون قسمت با زبون خوش ردش کنی یعنی حتما باید بغلش کنی و با گریه ردش کنی . اگرم هر چقدر ار اون مکان دورش کنی دوباره برمی گرده همون جا . یعنی سماجتی داره مثال زدنی ...... خلاصه که کفرمو درآورد . بابک هم گفته بود شب خونه مامانش دعوتیم . دیدم فایده نداره با این بچه پیاده روی رفتن به ما نیومده . برگشتم خونه . همین که زنگ رو زدم و وارد خونه شدم دیدم : بللللللللللللللله ........ بابک برام کیک گرفته و تزئینات دور کیک انجام داده و 50 تومن پول توی یه پاکت تزئینی گذاشته و خلاصه که کلی از خودش احساس دروکرده بود . من اصلا یادم به تولد نبود یه جورائی شوکه شدم ولی خوب خیلی هم خوشحال شدم . در کنار همه سختیائی که زندگی داره بهمون وارد می کنه این چیزا اقلا یه چند روزی روال زندگیمون رو بهتر می کنه . خلاصه اون شب که وقت نشد کیک رو بخوریم چون باید زود می رفتیم خونه مامانش . کیک همچنان دست نخورده موند تو یخچال تا فرداش . یکشنبه به زهره اس زدم که بیاد اونم طرفای 5 و اینا بود که اومد و اون کیف خوشگلم برام آورده بود . خلاصه با هم کیک و چای خوردیم و اون وروجکم نذاشت که میوه براش بیارم و اونم خیلی زود رفت چون میخاست با خواهرش اینا بره بیرون . بعد قرار شد مامان و مریم اینام بیان . مامان که وقت دندونپزشکی داشت و دیگه اذان بود که اومد . طه هم حالش خوب نبود و گلاب به روتون اسهال داشت و بعدم مریم زنگ زد که با پشت سر خیلی محکم از رو صندلی خورده زمین و انگار یه حالیه و ببرمش دکتر و ضربه مغزی نشده باشه که بش گفتم نه اینا علائم ضربه مغزی نیست اگه بود باید استفراغ می کرد . خلاصه اونا هم تو اذان بود اومدن ولی طه رنگ رو رو نداشت . بعدشم خاله م اینا اومدن کادو بدن که بشون گفتیم بیان تو و خلاصه الکی الکی دور هم جمع شدیم . منم یه کم ماکارونی پخته بودم خاله مم یه کم دالعدس داشت گذاشتیم سر سفره و با هم خوردیم . ولی از بخت بد طه قبل شام شروع کرد به استفراغ و همه ترسیدن و بلافاصه مریم و عماد بردنش دکتر . ولی خدا رو شکر گفتن ویروسه و مشکل خاصی نداره . در کل خوب بود خوش گذشت . دست همه شون درد نکنه . عکسم گرفتیم منتها من فعلا با پرشین گیگ مشکل پیدا کردم . بازم دست به دامن زهره شدم قراره خبرم کنه تا عکسا رو بذارم . به محض خبر زهره و در صورت اجازه وروجک خان عکسها رو خواهم گذاشت . فعلا تا وقت دارم برم به نمازم برسم . قربان همه ........ تزئینات کیک
خود کیک
عکسای وانیا دور و بر کیک در حال شیطنت
کادوی زهره
موضوع مطلب : سه شنبه 92 مرداد 15 :: 11:7 صبح :: نویسنده : بهار
|
||