سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 35
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193499



یکشنبه 92 شهریور 3 :: 11:16 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . فکر کنم دیگه من و بابک رو خوب شناختید که چطور بدون هیچ برنامه ریزی ای تصمیم می گیریم و عملیش می کنیم و معمولا هم بد نمیشه .
اما این بار عامل تصمیم گیری خودمون نبودیم !!!!!!

پنجشنبه گذشته تولد مبین ، برادرزاده م بود . همون روز دائیم اینا هم قبل از ظهر از آبادان رسیدن اصفهان و شب اومدن خونه علی اینا .
داشتیم شام می خوردیم که یهو زندائیم اومد کنار من و گفت : ما خیلی وقته قم نرفتیم . به دائیت میگم ما رو ببر قم میگه من حوصله شو ندارم منم بش گفتم باشه نیا . بابک و بهار پایه ن !!!!!!!! با اونا میریم .

منم گفتم باشه یا علی راهی شید فردا صبح راه می افتیم . به بابک هم گفتیم و اونم گفت باشه میریم و فردا صبح ساعت هفت و نیم صبح راه افتادیم !!!!!!!

قرار شد با یه ماشین بریم . 5 نفرم هم بودیم البته به استثنای وانیا . بنابراین با 206 اونا رفتیم . من بودم و بابک و زندائی و سمانه و امیر ( دختر و پسردائیم ) . توی راه نون تازه و پنیر و خامه عسل هم خریدیم و بعد پلیس راه ایستادیم صبحانه خوردیم جاتون خالی و راه افتادیم .

توی راه به زهره اس زدم که دارم میرم قم و به بهار هم خبر دادم ولی بهش نگفتم که تنها نیستم یعنی اصلا وانیا نمی ذاشت گوشی دست بگیرم که بتونم اس بدم یا بخونم همین چند تا اس رو هم به بیچارگی فرستادم .

بهار یاداوری کرد که حرم نمازجمعه است برای همین اول رفتیم جمکران . طرفای 11 و نیم اونجا بودیم قرار شد تا 12و نیم اونجا زیارت کنیم بعد بریم قم نهار بخوریم و بعدش بریم حرم که نماز جمعه هم تمام شده باشه .

خلاصه جمکران رفتیم که بریم زیارت . چشمتون روز بد نبینه که بنده 45 دقیقه تمام فقط از پله های درب ورودی مسجد دست وانیا خانوم رو گرفته بودم و می رفتم بالا می یومدم پائین می رفتم بالا می یومدم پائین یعنی دیواااااااااانه شدم از دستش مگه ول می کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه با گریه زنگ زدم به بابک که تو رو خدا بیا اینو ببر اقلا دو تا خط دعا بخونم تا اینجا اومدم . اونو برده تا من یه ربع آخر تونستم به یه دعائی برسم .
من نمی دونم این وروجک چه علاقه وافری به پله داره بیچاره کرده ما رو !!!!!!!

خلاصه زیارت کردیم و رفتیم قم نهار بخوریم . حتما هم میخاستیم نان داغ کباب داغ باشه . نانش هم حتما سنگک باشه کبابشم خوب باشه دور هم نباشه .

جالب اینجا بود که سمانه و امیر می گفتن با بابا می یومدیم یه کبابی که دور یه فلکه بود !!!!!!!!!!

قم هم که فقط یه فلکه داره !!!!!!!

خلاصه کلی گشتیم اخرش از یه راننده تاکسی پرسیدیم کبابی خوب که نون داغم داشته باشه کجا هست ؟؟؟؟ اونم یه ادرس داد که مجبور شدیم کلی برگردیم ولی بالاخره پیدا کردیم و جاتون خالی نون سنگک داغ و کباب داغ و نوشابه و سبزی و ماست موسیر زدیم به بدن و اماده زیارت شدیم . 

رفتیم به سمت حرم ولی خیلی برای پیدا کردن جای پارک اذیت شدیم اخرشم امیر و بابک ما رو پیاده کردن و رفتن جا پارک پیدا کنن و ما سه تا هم کلی مسیر رو توی برق آفتاب طی کردیم تا رسیدیم حرم .

وانیا هم که حاضر نبود غیر من بغل کسی بره دیگه سمانه از پشت بغلش کرده که نفهمه من نیستم منم چادرمو کسیدم تو صورتم و راه می رفتم که منو نبینه تا رسیدیم تو حرم .

ولی حرم خیلی شلوغ بود رفتیم یه جای نسبتا خلوت گیر اوردیم که یکی یکی بریم زیارت . بازم چشمتون روز بد نبینه که من توی این حرم فقط دنبال این دختر می دویدم و بش نمی رسیدم . از این ور می گرفتمش از اون ور مثه کش تنبون در می رفت . بعدم چون گوشواره و النگو دستش بود جریان محمدطاها رو هم شنیده بودم اصلا جرات نمی کردم بذارم از جلو چشمم دور بشه .

دراز می کشید روی سنگای خنک حرم و روی زمین صاف لیز می خورد . از پله بالا پائین می رفت می دوید وااااااااااااااااااااااااااای که دیونم کرد . بیچاره سمانه چند دقیقه دنبالش رفته تا من 10 دقیقه برم زیارت و بیام و دوباره روز از نو روزی از نو .

بعد بابک زنگ زد که جا پارک گیر اوردن و اومدن حرم و بعد می زنگن قرار بذارن برا رفتن . خلاصه یه کم دیگه به کشمکش با وانیا ادامه دادم که فهمیدم بلللللللللللللله !!!!!!!

خانم خرابکاری کردن !!!!!!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد .......

 رفتیم تو دستشوئی . حالا جائی نبود که بشه این بچه رو بخوابونی عوضش کنی . منم خسته کوفته بغل کسی هم نمی رفت دستشوئی شلوووووووغ . دیدم فایده نداره روی یه سکو ایستاده بازش کردم و پاک کردم و بعد زیر لوله شستم و دوباره ایستاده بستمش و دوباره با اه و ناله زنگ زدم به بابک که اگه نیای ببریش میذارمش همین جا و میرم !!!!!!

اون بنده خدام که دید هوا پسه سریع خودشو رسوند و گرفتش و بعد دیگه زندائی اینا هم اومدن و از حرم اومدیم بیرون .

رفتیم سوار ماشین شدیم و بعدشم یه جا ایستادیم جاتون خالی بستنی خوردیم و رفتیم به سمت نیاسر و همش هم هی تو راه یاد زهره می کردیم که پارسال بعد عیدفطر با زهره اومدیم و نیاسر رفتن پیشنهاد اون بود و خلاصه کلی یاد سفر دوروزه مون به قم کردیم .

طرفای 7 بود رسیدیم نیاسر . اونجا هم خیلی شلوغ بود . اب ابشارشم نسبت به پارسال خیلی کمتر شده بود ولی خدا رو شکر خوب بود . اونجا هم چای درست کردیم و خربزه و گلابی و کلی عکس و اب بازی و .........

طرفای 8 به سمت اصفهان راه افتادیم و 10 هم خونه بودیم و بیهوش افتادیم تو رختخواب .

بابک می گفت اگه بعد اذان راه افتاده بودیم حالا اقاعلی عباس هم می رسیدیم بریم . ولی در کل مسافرت جمع و جور و خوبی بود . اگرچه وانیا با شیطنتاش خییییییییییییییییییلی اذیتم کرد ولی خوب خوش گذشت . برای تجدید روحیه خیلی خوب بود .

باور کنید برای همه تونم دعا کردم به یاد همه بودم . فقط متاسفانه نتونستم بهار رو ببینم چون هیچ برنامه مشخصی نبود که بتونم بهش بگم چه ساعتی کجا همدیگه رو ببینیم اونم باید 40 دقیقه مسیر طی می کرد و خلاصه که این بار سعادت دیدار بهار نصیبمون نشد هر چند خییییییییییییییییییلی دلم میخاست ببینمش ولی انشالا دفعه بعد حتما برنامه مون رو جوری تنظیم می کنم که بشه کلی وقت پیش هم باشیم .

این روزا دلم از یه سری چیزائی گرفته که به هییییییییییییییییچ کس نمی تونم بگمشون به هیچ کس ولی بغضشم رهام نمی کنه . مدام منتظر یه بهونه م واسه اشک ریختن واسه خالی شدن و این بهانه این چند روز وجود داشت .

توی اونه هفته پدر یکی از همکارای نزدیکمون تو بیمارستان به طور خیلی غیرمنتظره ای سکته مغزی و فوت کرد در کمتر از 24 ساعت و این شوک خیلی بزرگی برای ما و اون همکار خوبمون بود که ثانیه ای فکرش رهامون نمی کرد .

می دونستیمم که خیلی حساسه و وابسته به خانواده و این غم خیلی براش سنگینه ولی جز شرکت توی مراسم تشییع جنازه و بقیه مراسم ها کار دیگه ای از دستمون برنمی یومد . دیروز هم بعد 10 روز رفتیم دنبالش خونه مامانش که برش گردونیم سرکار و چققققققققققققققققققققدر همه مون موقع جدا شدنش از مادرش و اشک و گریه این مادر و دختر اشک ریختیم و چقدر بد که همه مون می دونستیم که یه روزی این شتر در خونه های ما هم می خوابه .

توی بیمارستانمون در طی این ده روز 4 تا از همکارامون پدرشون رو از دست دادن و دیدن هر کدوم که رفتیم کلی اشک ریختیم .

ولی بازم بغض من اون جور که باید خالی نمیشه .

دلم گرفته از کسانی که نزدیکترین نزدیکانم هستن . نمی دونم شاید هم من متوقعم ولی در هر صورت دلم ازشون گرفته هر چند مقصر اول و وسط و اخرش اشتباهات و بی سیاستیهای خودم تو زندگیم بوده و هست .......

قراره مهد بیمارستان از اول مهر راه بیفته . امروز مدارک وانیا رو تحویل دادم . برام خییییییییییییلی سخته که بچه م رو توی این سن به دست مهد بسپارم ولی به عینه دارم می بینم که مامانم دیگه از پس شیطنتاش برنمیاد ضمن اینکه دیابتشم داره اذیتش می کنه و اذیای این بچه تشدیدش می کنه .

دلم نمیخاد زحمتای وانیا باعث ازار و اذیت مامانم بشه . ازز اول مهر هم که مینا بره دانشگاه دیگه مامانم دست تنها حریف وانیا نمیشه .

توکل به خدا امیدوارم بهترین خیر و صلاح دخترم رو جلوی پامون بذاره جوری که نه اون اذیت بشه و نه من از غصه اذیت شدن اون داغون بشم .

دعام کنید که یا این بغض بترکه یا رهام کنه ......

راستی 9 شهریور از طرف بیمارستان چادگون گرفتم قراره با مامانم و مریم اینا بریم البته 3 تامهمون اجباری هم قرار شده بیاد که من و بابک اصلا و ابدا دوست نداریم حضور داشته باشن ولی به اصرار بابا و مامان و البته بیشتر مریم وعماد مجبور به بردنشون هستیم هر چند اومدنشون قطعی نیست ولی احتمالش زیاده .

حالا بعدا وقایع اونجا رو هم خواهم نوشت هر چند خیلی مطمئن نیستم با جریاناتی که داره پیش میاد خیلی بم خوش بگذره ولی خوب امید به خدا .....

التماس دعا .....




موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 مرداد 23 :: 8:26 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟
بابک وانیا رو برده خونه مامانش و پارک . منم فرصت پیدا کردم یه کم بیام نت والا با وجود این وروجک عمرا چنین امکانی وجود داشته باشه !!!!!

و اما تولد .........

تولد من 20 مرداده و این تاریخ توی فامیل یه جورائی یاد همه هست . چراشو نمی دونم ولی از 10 روز قبلش سر سفره افطار خونه خاله م اینا پسرای دائیم و خاله م و بقیه یادآوری کردند که 20 مرداد تولده و ..

ولی راستش من اصلا حال و حوصله تولد بازی رو نداشتم و با وجود وانیا هم مهمونداری کردن خیلی سخته . بخصوص اینکه من کار دیگران رو خیلی قبول ندارم حتما باید خودم کارامو بکنم . خلاصه ما اصلا به رومون نیاوردیم که خبری هست و تولدی و .....

مامانم چند روز قبل تولد چون می دونست به فلش نیاز دارم یه فلش 4 گیگ برام خریده بود و بهم داد . بابام یه دست لیوان دسته دار که قبلا به مامانم سفارش داده بودم برام بخره رو بم کادو داد و مینا یه یخدون که اونم به مامان سفارش خرید داده بودم .

مریم طبق معمول همیشه 50 تومن پول گذاشت و خاله اینا هم یه تاپ شلوارک برام آوردن . زهره هم یه کیف خوشگل برام گرفته بود که واقعا دوسش داشتم ضمن اینکه خودشم عینشو از همسرجانش کادو گرفته بود .

واما بشنوید از وقایع تولد ......

روز تولد من می شد یکشنبه یعنی یه روز بعد از تعطیلیه عید فطر . خوب ما جمعه و شنبه رو هیچ جا نرفتیم یعنی فقط نهار جمعه رو رفتیم خونه مامانم و زود برگشتیم . روز شنبه واقعا حوصلم سررفته بود . بابک از صبح به بهانه خراب بودن ماشین بابام و بردن بابام به تعمیرگاه رفت بیرون و تا ظهر نیومد . من و وانیا هم که هی تو سر و کله هم زدیم تا ظهر .
عصرش خواستم برم خونه مامانم تا با اونا برم بیرون که دیدم مامانم اومده خونه خاله بالا سری واسه مراسم خواستگاری دخترش .

منم دیدم راه به جائی ندارم لباسای وانیا رو تنش کردم و گفتم میرم یه کم دور و بر خونه پیاده روی می کنم .

چشمتون روز بد نبینه که به غلط کردنم انداخت این بچه . یعنی کلهم ما 200 متر نرفتیم !!!!!!

حدس می زنم این بچه کوهنورد میشه . یعنی اگه یه جا پله یا سرازیری سربالائی یا نمی دونم یه چیزی غیر از زمین صاف ببینه محاله بتونی از اون قسمت با زبون خوش ردش کنی یعنی حتما باید بغلش کنی و با گریه ردش کنی .

اگرم هر چقدر ار اون مکان دورش کنی دوباره برمی گرده همون جا . یعنی سماجتی داره مثال زدنی ......

خلاصه که کفرمو درآورد . بابک هم گفته بود شب خونه مامانش دعوتیم . دیدم فایده نداره با این بچه پیاده روی رفتن به ما نیومده . برگشتم خونه . همین که زنگ رو زدم و وارد خونه شدم دیدم :

بللللللللللللللله ........

بابک برام کیک گرفته و تزئینات دور کیک انجام داده و 50 تومن پول توی یه پاکت تزئینی گذاشته و خلاصه که کلی از خودش احساس دروکرده بود .

من اصلا یادم به تولد نبود یه جورائی شوکه شدم ولی خوب خیلی هم خوشحال شدم .

در کنار همه سختیائی که زندگی داره بهمون وارد می کنه این چیزا اقلا یه چند روزی روال زندگیمون رو بهتر می کنه .

خلاصه اون شب که وقت نشد کیک رو بخوریم چون باید زود می رفتیم خونه مامانش . کیک همچنان دست نخورده موند تو یخچال تا فرداش .

یکشنبه به زهره اس زدم که بیاد اونم طرفای 5 و اینا بود که اومد و اون کیف خوشگلم برام آورده بود . خلاصه با هم کیک و چای خوردیم و اون وروجکم نذاشت که میوه براش بیارم و اونم خیلی زود رفت چون میخاست با خواهرش اینا بره بیرون .

بعد قرار شد مامان و مریم اینام بیان . مامان که وقت دندونپزشکی داشت و دیگه اذان بود که اومد . طه هم حالش خوب نبود و گلاب به روتون اسهال داشت و بعدم مریم زنگ زد که با پشت سر خیلی محکم از رو صندلی خورده زمین و انگار یه حالیه و ببرمش دکتر و ضربه مغزی نشده باشه که بش گفتم نه اینا علائم ضربه مغزی نیست اگه بود باید استفراغ می کرد .

خلاصه اونا هم تو اذان بود اومدن ولی طه رنگ رو رو نداشت . بعدشم خاله م اینا اومدن کادو بدن که بشون گفتیم بیان تو و خلاصه الکی الکی دور هم جمع شدیم . منم یه کم ماکارونی پخته بودم خاله مم یه کم دالعدس داشت گذاشتیم سر سفره و با هم خوردیم .

ولی از بخت بد طه قبل شام شروع کرد به استفراغ و همه ترسیدن و بلافاصه مریم و عماد بردنش دکتر . ولی خدا رو شکر گفتن ویروسه و مشکل خاصی نداره .

در کل خوب بود خوش گذشت . دست همه شون درد نکنه .

عکسم گرفتیم منتها من فعلا با پرشین گیگ مشکل پیدا کردم . بازم دست به دامن زهره شدم قراره خبرم کنه تا عکسا رو بذارم . به محض خبر زهره و در صورت اجازه وروجک خان عکسها رو خواهم گذاشت .

فعلا تا وقت دارم برم به نمازم برسم .

قربان همه ........

تزئینات کیک

 

خود کیک

عکسای وانیا دور و بر کیک در حال شیطنت

 


کادوی زهره






موضوع مطلب :
سه شنبه 92 مرداد 15 :: 11:7 صبح ::  نویسنده : بهار
بازم همون رمز قبلی  




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 تیر 25 :: 4:44 عصر ::  نویسنده : بهار
باز هم همان رمز قبلی  




موضوع مطلب :
دوشنبه 92 تیر 17 :: 7:31 عصر ::  نویسنده : بهار
همون رمز قبلی  




موضوع مطلب :
شنبه 92 تیر 8 :: 3:36 عصر ::  نویسنده : بهار
همون رمز قبلی  




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 خرداد 30 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . می دونید که وقتی وانیا خوابه فرصت من کمه برای نوشتن چون زود بیدار میشه . بنابراین خیلی زود و تند می نویسم .
دیروز ظهر که رفتم خونه مامان دنبال وانیا دیدم مامانم واقعا خیلی خسته ست . خییییییییلی وانیا اذیتش کرده بود مینا هم که ترم تابستونه گرفته بیرونه خلاصه که خیلی دلم واسه مامانم سوخت .

امروز من قرار بود برم معاونت درمان واسه یه سری کارای کمیته مرگ و میر بیمارسان که من دبیر کمیته شم و بخاطر موافقت نکردن دکتر پورمقدس با اجرائی شدن پروتکل معاونت درمان توی ارزشیابی اصلا نمره کمیته مرگ و میر رو نگرفتیم واسه همین من تصمیم گرفتم برم و حالا که دکتر امیرپور قائم مقام شده و موافقت کرده مطابق پروتکل پیش بریم برم دستورالعمل رو بگیرم .

خلاصه قرارم با معاونت درمان ساعت 9 صبح بود ولی از بس خسته بودم و خوابم می یومد گفتم صبح بیمارستان نمیرم و یه راست میرم معاونت درمان . بعدم چون قرار شد با بابک برم دیگه وانیا رو هم همراه خودم بردم .

دم معاونت که بابک تو ماشین نگهش داشت میخاستم برم بیمارستان حاضریمو بزنم و پاس بگیرم بیام خونه که بچه ها نذاشتن گفتن به بابک بگو بره ظهر با ماشین منصوره برمی گردیم خونه .
خلاصه وانیا رو بردم بازتوانی و بچه ها کلی باش بازی کردن و اونم که دیگه شیطونی رو تموم کرد از میز و موس و کی برد و مانیتور و خودکار و هر چی اونوار بود فیض برد و یه کم رقصید و بازی کرد و خلاصه بش خوش گذشت . منصوره هم اومد بازتوانی یه چای خوردیم و رفتیم حراست ( اتاق منصوره ) .

و اما بشنوید از جریانات یکی دو روز پیش :
من توی اتاقم با یه آقائی همکارم که یه خورده بیش از اندازه فضول و پرروئه یعنی بییییییییییییش از اندازه که یه کارشناس ساده پرستاریه ولی خوب با زبون بازی و چاپلوسی و بادمجون دورقاب چینی حکم سوپروایزری گرفت و حالام که بالاجبار براش حکم جانشین مترون زدن و بخاطر اینکه یه مدت کارشناس بیمه بوده به فوت و فن بیمه ای و مالی آشناست یه خورده بیش از اندازه حد و مرز خودش رو گم کرده . البته من چندین بار حالش رو گرفتم ولی خوب ماشالا روش زیاده .

از وقتی من از استعلاجی زایمان برگشتم خوب هر دفعه منصوره زنگ می زنه تو اتاقم از حال و احوال وانیا می پرسه حرف می زنیم با هم و خلاصه که از وقایع و اتفاقات میگیم . 
البته نه من نه منصوره بخاطر تلفن ارباب رجوع رو معطل نمی کنیم اصلا .

خوب دوباره چند روز پیش منصوره زنگ زد و حرف زدیم و بعد من رفتم بیرون و بعد که برگشتم تو اتاق یهو این آقا برگشت گفت : خانوم فلانی من اعصابم خرد میشه وقتی شما و خانوم فلانی به هم زنگ می زنین و یه ساعت چرت و پرت میگین !!!!!!!!!!!!!!
منم بلافاصله جواب دادم : منم اعصابم خرد میشه وقتی شما زنگ می زنی به خانومت و یه ساعت با خانومت چرت و پرت میگی !!!!!!! ضمن اینکه تلفن ما داخلیه درحالی که تو به بیرون زنگ می زنی .
اونم گفت خوب منم میگم دیگه خانومم زنگ نزنه .
گفتم اره خیلی کار خوبی میکنی بگو دیگه زنگ نزنه .
بعدشم بش گفتم : تو یاد گرفتی به کار همه کار داشته باشی ولی کسی تو کار تو دخالت نکنه و ........ بعدشم یکی دیگه از همکارا اومد تو اتاق و نشد ادامه بدیم .

منم زنگ زدم به منصوره گفتم و اونم قرار شد با مسئول امور عمومی حرف بزنه . فرداش به مسئول امور عمومی گفته بود و اونم گفته بود باهاش حرف می زنم و خلاصه که یا دیروز یا امروز صبح باش حرف زده بود .

من که با منصوره داشتیم می رفتیم حراست به منصوره زنگ زد که بیا اتاقم کارت دارم اونم گفته بود حالا کار دارم و بعد میام و بعد من و منصوره و وانیا رفتیم اتاق ما .
واااااااااااااااااااااااااااااااای که چقدر عصبانی بود و من کیف می کردم از دیدن عصبانیتش .

یهو شروع کرد به منصوره که چرا رفتی به فلانی گفتی و من از خانوم فلانی ( یعنی من ) اصلا انتظار نداشتم به شما بگه !!!!!!!!!

منم گفتم : ببخشید وقتی میگی به فلانی بگو زنگ نزنه و اون می پرسه چرا چی بش بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت خوب بش نمی گفتی می گفتی من  میام پیشت با هم حرف می زنیم !!!!!!! بعدم من منظورم از چرت و پرت حرف غیراداری بود نه چیز دیگه !!!!!!!!

منصوره هم حسابی بش توپید که تو به ما توهین کردی و حق نداشتی همچین حرفی بزنی و اصلا ارتباطی به شما نداره و برای چی هر وقت خانم فلانی ( یعنی من ) نیست زنگ می زنی به رحیمی میگی خانوم کجاست و اصلا برای چی تو کار ما دخالت می کنید و خلاصه که دوتائی بدجور حالشو گرفتیم و کیف کردیم !!!!!!!!

اونم گفت منم از این به بعد هر مشکلی بود به مسئولین کتبا می نویسم و دوستانه !!!!!!!!! برخورد نمی کنم ( روتو برم !!!!!!!!) و مام گفتیم هر کار دلت خواست بکن و بعدم منصوره رفت و من موندم یه کم کارامو کردم .

و وااااااااااااااااای که دیگه این تخم جن آتیشی نبود که نسوزونه . نه موس برام گذاشت نه کی برد نه مانیتور . تازه اگه دستشو نگرفته بودم رو جلد پرونده ها خط می کشید و فقط همکاران من هستند که می دانند خط کشیدن یا نوشتن کوچکترین چیز بر روی جلد پرونده از نظر من چه فاجعه عمیقی است و چه عواقبی در بر خواهد داشت !!!!!!!

خلاصه دیدم نمی ذاره کار کنم دوباره رفتم دنبال منصوره که دیدم تو اتاق نیست دکتر امیرپور اونجا بود بهش گفتم رفتم معاونت درمان و چی شد و بعد داشتم می رفتم سلف یه کم سوپ برای وانیا بگیرم بش بدم که وسط راه دکتر اشرفی رو دیدم !!

تا وانیا رو بغلم  دید اومد طرفم . منم دستم رو گرفتم جلوی چشمم که یعنی دارم خودم رو شطرنجی می کنم ( چون بردن بچه تو بیمارستان خلافه ) و بعدم گفتم به من چه آقای دکتر ؟ مهد رو راه نمیندازین یه روز که کسی نیست بچه رو نگه داره مجبورم با خودم بیارمش !!!!!!!!!

اونم کلی باش بازی کرد و قربون صدقه ش رفت و هی بش گفت بیا بغلم و ( زهی خیال باطل !!! وانیا و بغل کسی رفتن اونم یه مرد !!!! ) بعدم به من گفت بیارش بالا ولی من تا حواسش پرت شد رفتم سمت سلف و یه کم سوپ گرفتم و بردم بش بدم . وااااااااااااااای که تو این سلف از این ور میز می رفت اونور از اونور می یومد این ور !!!!!! نمک و فلفل رو که وارو کرد دستمال کاغذیا رو رداورد و خلاصه بیچارم کرد تا دو تا لقمه زورکی بش دادم . بعد مهدیه زنگ زد بیارش بازتوانی داشتم می بردمش اونجا که از دفتر مدیر زنگ زدن که بیا بالا دکتر اشرفی کارت داره !!!!!!

دوباره با بچه تو بغل برگشتم مدیریت البته کارش هیچ ربطی به من نداشت بیشتر به مرکز کامپیوتر مربوط می شد ولی می دونستم که دکتر آخرش بخاطر وانیا منو می کشونه بالا !!!!!
یه چیزی رو ازم پرسید این وانیا هم خوابش می یومد هی نق می زد قربون صدقه وانیا می رفت و بعدم منو به خاطر چیزی که اصلا هیچ ربطی به من نداشت مواخذه می کرد !!!!!!!
بعدم رفت یه جعبه کاکائو آورد یکیش رو داد به وانیا ازش نگرفت دوباره گذاشت توی جعبه ش وانیا خودش برداشت . بش میگه : پس چرا من بت میدم نمی گیری کره بزچی !!!!
خلاصه دوباره اومدم پائین یه کم تو سیستم سرچ کردم دنبال فرمایش دکتر و این بچه تمام زندگی من و خودش رو کرد کاکائو و بعد رفتیم سلف نهار خوردیم و بعدشم قرار شد با ماشین منصوره برگردیم خونه .

حالا شما فکر کن منصوره تازه ماشین خریده ناشی هم هست من و خانم مهندس و بعدم یکی دیگه از بچه های پرستاری سوار شدیم و راه افتادیم .
به مهدیه هم گفتیم اگه شنبه دم بیمارستان 5 تا تفت زده بودن بدون مائیم !!!!!
ولی خدائیش منصوره با اینکه تازه کاره خوب میره امیدوار شدم بش .
وانیا هم بالاخره تو سلف شیر خورد و خوابید و حالام که تخت خوابیده .

راستی دیشبم من یه سر کوچولو رفتم خونه منصوره اینا . دلم میخاست ببینم وانیا با کیارش چطور رابطه برقرار می کنه . اما عجب ناقلائیه این کیارش !!!! موهای وانیا رو می کشید . وانیا هم که نازک نارنجی ...
بغض می کرد گریه می کرد بعد من هی حواسم بود کیارش موهاشو نکشه کیارش می یومد اروم اروم دست می کشید پس سر وانیا تا می دید من حواسم نیست موهاشو می کشید وانیا هم ازش فرار می کرد ولی در کل خوب بود بد نبود .
خلاصه اینم از جریانات امروز .........
می دونید جالب چی بود ؟ خوب وانیا تو بغل من بود بعد این آقایون همکار هر کدوم میخاستن نازش کنن یا ببوسنش چون تو بغل من بود اگه از دور نگاه می کردی فکر می کردی دارن منو ناز می کنن یا می بوسن !!! فکر کن .........




موضوع مطلب :
شنبه 92 خرداد 18 :: 5:59 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . خوب هستید ؟ ببینید چقدر اکتیو گردیده ام !!! خوب منم دعوت توتی رو اجابتیدم و بازی رو راه انداختم ........


بزرگترین ترس در زندگیت چیست؟

بی مادر بزرگ شدن بچه م و مریضی لاعلاج گرفتن خودم یا نزدیکانم

اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار می کردی؟

می رفتم اونجاهائی که پشت سرم بد میگن ببینم چه معایبی رو مطرح می کنن اگه به جا بود رفعش می کردم .

اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت رو داشته باشه آن آرزو چیست؟

سلامتی و دل خوش

 از میان اسب پلنگ سگ گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟

من عاشق اسبم .

کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟

جودی ابوت .

در پختن چه غذایی تبحر نداری؟

همه غذاها جز کشک و بادمجون و کوکو .

اولین واکنشت موقع عصبانیت؟

داد زدن و متغیر شدن چهره م طوری که از 6 فرسخی مشخصه عصبانیم  .

با مرغ ، دریا ، اورانیوم و خسته یه جمله بساز؟

مرغ دریا از بس دنبال اورانیوم گشت خسته شد !!

دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟

تا خدا هست به خلقش چه نیاز ، می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد ، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد .

اگه بخوای با تونل زمان فقط به یک روز از زندگیت در گذشته حال و آینده سفر کنی آن روز کدام است؟

اون روزی که وانیا دنیا اومد .

چه رنگی هستی . چرا؟

نمی دونم چون رنگم خیلی تغییر می کنه ولی در کل آبی چون در اوج طوفانها هم خیلی زود آروم میشم .

اگه قرار باشه از ایران بری کدوم کشورو برای زندگی انتخاب می کنی؟

استرالیا ولی چراشو نمی دونم .

بهترین اس ام اس موجود در اینباکس گوشیت؟

شاید قشنگترین دیالوگ دنیا آنجاست که پدر ژپتو به پینوکیو گفت : پینوکیو چوبی بمان ! آدمها سنگیند دنیایشان قشنگ نیست !!!

اگه قرار باشه سه نفر از آشناها رو امشب به مهمونی دعوت کنی اون سه نفر چه کسانی هستند؟

مامان ، بابا، مینا

اگه قرار بود یه کلمه رو از لغت نامه زندگی حذف کنی اون کلمه چی بود؟

بیماری

کسی رو که بخواهی ملاقات کنی؟

پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم رو حتی اگه شده تو خواب .......

اسم دیگه ای برای وبلاگت انتخاب کن؟

دلنامه .

خودت رو شبیه چه میوه ای می دونی؟

آلبالو

سه خصوصیت اخلاقی بدت؟

کینه ای ، حساس و کم صبر

کاشکی ...

کاشکی زودتر از این مشکلی که تو زندگیمون هست  ، خلاص شیم به شرطی که این چیزائی رو که حالا داریم از دست ندیم !

 طبق قانون باید چند نفر رو به این بازی دعوت کنم :

ولی انگار همه دعوت شدن من کیو دعوت کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

توتی جون ممنون دعوتم کردی .....
راستی پرشین گیگ همچنان نمی ذاره عکسای تولد وانیا رو بذارم چکار کنم خوب ؟؟؟؟؟؟

 

 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:23 عصر ::  نویسنده : بهار

 

اول از همه بگم پست قبل رو اول بخونید مربوط به وقایع تولد وانیاست بعد بیاید عکسا رو ببینید لطفا !!!

اول عکس عروسکم البته این عکس مال روز برگشتن مامانم اینا از مکه است .



یه نمای کلی از تزئینات خونه .

نمای نزدیکتری از میز پذیرائی

اینا عکسای کادوهاشه

کادودی خاله بزرگه م

کادوی عروس خاله بزرگه م

کادوی خاله صاحبخونه

کادوی داداشم اینا

بازم کادوی خاله بزرگه م

این دوتا هم کادوی مامان بابک

اینام عکسای تولد بابک( این عکس رو میز بازتوانی توی بیمارستانه قبل از اومدن بابک )

اینم تو خونه

کادوی من و باباشم توعکسا گردنشه البته اگه بابک خان افتخار بدن عکسا رو بریزن رو کامی تا من بنونم بذارم حتما می بینید !!!!!!!!!
کادوی مامانم 50 هزار تومان
کادوی مریم 50 هزار تومان
کادوی دائیم 30 هزار تومان
و کادوی خانم بابابزرگم ( به اون بنده خدا نگفتم تولد وانیاست اونم آمادگی نداشت ) 10 هزار تومان

در کل خدا رو شکر هم خوب بود و هم خوش گذشت .

 

 


 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 14 :: 6:6 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . تعجب نکنید که در عرض دو روز دارم دو تا پست میذارم . هم تعطیله هم بابک خونه ست . البته وانیا همچنان از سر و کول و پر و پاچه من بالا میره و با عذاب باید بنویسم ولی خوب بالاخره هر دفعه هم میذارمش پیش بابک یه کم اروم می گیره .
امروز از صبح تا حالا همش این ور اونور می افتیم و حس و حال نداریم از بس دیروز خسته شدیم . هی پامیشم یه کم خرده کاری می کنم دوباره میرم تو رختخواب ولو میشم ولی حالا گفتم بذار بیام بنویسم تا دوباره گیر نیفتادم .
خوب بریم سر تولد ........

پریشب با بابک رفتیم بیرون تا یه کم خریدامون رو انجام بدیم ولی  جز چند تا وسیله تزئینی و چند تا ظرف یه بار مصرف چیزی نخریدیم و برگشتیم خونه . منم اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم . صبح بابک زنگ زد گفت ساعت 11 میام دنبالت بریم خریدامون رو بکنیم ولی من خیلی کار داشتم گفتم نه 12 بیا .
سر ساعت 11 هم زنگ زد و گفت که پارسال وانیا این موقع بود دنیا اومد و خلاصه یه کم در مورد وقایع پارسال اون موقع با هم حرفیدیم و بعد قطع کرد .
ساعت 12 هم با موتور اومد دنبالم و رفتیم دنبال بقیه خریدا . اول رفتیم یه کم وسیله تزئینی دیگه خریدیم و بعدم میوه و بعدم خونه . بابک رفت دنبال وانیا ولی چون خواب بود نیاوردش و اومدیم سریع یه کم دکوراسیون رو تغییر جزئی دادیم و میوه ها رو شستیم و روی میز چیدیم و شروع کردیم به باد کردن بادکنکها و تزئین کردن خونه .
شام و کیک رو هم سفارش داده بودیم .
خلاصه بعد زندائیمم اومد و کلی کمک کرد تا شربت درست شد و تزئینات تکمیل شد و گوجه و خیارشور خرد شد و وانیا هم مطابق معمول کلی غرغر کرد تا خوابید و بقیه خریدا انجام شد و تازه ساعت 8 بابک و وانیا رفتند حمام و منم که قبلش رفته بودم و خدا رو شکر تا قبل اذان تقریبا همه کارا انجام شده بود . دیگه مهمونا کم کم از بعد نماز یکی یکی پیداشون شد و تولد شروع شد .
چون دیر وقت بود شروع کردیم سریع به عکس گرفتن . لباس عروس وانیا رو تنش کردیم و تاجشم گذاشتیم سرش و اینقدر خوشگل شده بود که دلم براش ضعف می رفت . زنجیرشم که کادوی تولد من و باباش بودانداختیم گردنش و همش با اون مشغول بازی بود . دیگه بعد کیک رو بریدیم و شربت دادیم و بابک رفت شام رو بگیره بیاره . شام فلافل بود که با گوجه و خیارشور و جعفریای باغچه مون و سس و نوشابه به همراه نون باگت کنجدی سرو می شد .
مریم اینا اخرین مهمونا بودن که اومدن .  عماد به محض اومدن بهم گفت بهار یه سوزن نخ بم بده اگرم نیست یه سوزن ته گرد بده !!!!!!
من خنگ نفهمیدم واسه چی میخاد ؟ به محض اینکه بهش دادم خیلی با شیطنت خندید و گفت ای ول حالا دیگه بادکنک بی بادکنک !!!!!!
بی وجدان خودش و پسرخاله م همه بادکنکا رو ترکوندن . حالا فکر کنید یکی از بادکنکا از اینائی بود که توش کلی از این چیزای ریز ریز تزئینی توشه . اونو هی داشتن دست دست می کردن که بترکونن یا نه که دائی عزیز زحمت کشیدن ترکوندن و همه خونه رو به گند کشیدن !!!!!!!خلاصه بعد مراسم کیک خورون سریع سفره رو انداختیم و شام خوردیم . بعد شام هم که میوه سرو شد و طه کادوها رو باز کرد .
واااااااااای فکر کنید در عرض یه شب 7 دست لباس تقدیم وانیا شد .
مامان و مریم هر کدوم 50 هزار تومن دادن . دائیم 30 و خانم بابابزرگم 10 هزار تومن .
تازه بعد میوه بستنی دادیم و بعدشم چای .
خیلی دارم سعی می کنم عکسای لباساش و این تعداد عکس که تو گوشی خودم هست رو آپلود کنم ولی پرشین گیگ اذیت می کنه .
بقیه عکسا هم تو گوشی بابکه که حالا کی بیاد بریزه رو کامپیوتر .

خدا رو شکر در کل همه چی خوب بود . همه از پارسال حرف می زدن و بی تابیای من که شب تولد بابک که همه خونه مون بودن ازشون می خاستم دعا کنن هر چه زودتر راحت بشم ........
نمی دونم چی بگم ؟
فقط می دونم که حتما حتما باید خدا رو بخاطر خیلی چیزا شکر بگم خیلی چیزا که مهمترینش سلامتی خودم ، همسرم و دخترمه . سلامتی ای که این روزا خیلیا بخاطر داشتنش حاضرند همه زندگیشون رو بدن . از جمله یکی از همکارای خودمون که با وجود دو تا بچه کوچک به طور ناگهانی سرطان ریه گرفته وحالا مشغول شیمی درمانیه یا خواهرزاده یکی از همکلاسیای دانشگاه که با وجود نداشتن پدر، مادرش با چه زحمتی بزرگش کرد و حالا که 20 سالش شده و دانشجوی سال سوم حقوقه یهو متوجه یه سرطان خیلی بدخیم میشه و حالا اونم مشغول طی کردن دوره های شیمی درمانیه .

سلامتی خانوادم که همیشه بهترین و بزرگترین حامیان زندگی و مشکلاتم بودن بخصوص تو دوران نبود بابک چقققققققققدر کمکم کردن .
بخاطر خیلی چیزای دیگه ای که فقط من می دونم و خدا . خیلی چیزائی که یکی مثل زهره چشم بصیرت دیدنشون رو داره و می نویسه تا یادش نره و یکی مثل من این چیزا رو یه جورائی وظیفه و عادی می دونه و اصلا نمیخاد که ببینه !!!
یا بخاطر اینکه تازگیا تو بیمارستان صمیمیتم با تعدادی از همکارائی زیاد شده که همه جوره راهنمائیم می کنن تا فضای خونه مون صمیمی تر و بهتر بشه و رفتارام با همسرم بهتر و بهتر باشه و رهنموداشون تاثیر خیلی زیادی روی زندگیم داشته و داره  .

خدایا شکرت . شکرت به خاطر تموم نعمتائی که بهمون دادی . بخاطر این هدیه باشکوهت که این روزا بزرگترین شادی زندگیمونه و از بین برنده تمام غصه هامون . این فرشته ای که با هر خنده ش هزار تا غصه رو از دلمون می بره .
درسته که بخاطر بودنش خیلی از ارامشا و اسایشای قبلیم پر کشیده ولی به جاش معنی دوست داشتن رو بهم فهمونده .
حالا می فهمم وقتی مامانم یا هر مادر دیگه ای چهره ناراحت بچه ش رو می بینه چقدر زجر می کشه .
خدایا هیچ پدر و مادری رو به غم اولاد گرفتار نکن . خدایا هیچ پدر و مادری رو خجالت فرزند نده . خدایا همه فرزندانمون رو باقیات صالحاتمون قرار بده و سایه هیچ پدر و مادری رو بی وقت از سر فرزندانشون کم نکن .
و در آخر خدایا شکرت به خاطر ندادن خیلی چیزائی که ازت خواستیم . من همیشه اعتقادم بر این بوده که تو بهترینها رو برام رقم می زنی . شاید وقتی یه چیزی ازت میخام همون موقع بهم ندی ولی می دونم و بهم ثابت کردی که بعد از صبوریم خیلی بهتر از اون چیزی که ازت خواستم رو بهم میدی .

خدایا بی تابیها و نادونی های منو ببخش بذار پای بنده بودن و عجولی و بی طاقتیم . تو ببخش که بهترین بخشنده هائی .

درسته که زندگی ما از روز اول خیلی مشکل توش بود ولی به  لطف خدا چندتاش حل شد اما اون اصلی ترین مشکل هنوز سرجاشه که با توصیه منصوره میخام با فرستادن موج مثبت امیدوار باشم که خیلی زود حل میشه . نمی دونم سال دیگه این موقع تو چه حال و روزیم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ولی دلم میخاد اگه زنده بودم سالم باشیم و دیگه این مشکل تو زندگیمون حل شده باشه .........

محتاج دعای خیرتان هستم .





موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >