سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 25
  • بازدید دیروز: 20
  • کل بازدیدها: 193339



یکشنبه 92 خرداد 12 :: 10:14 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوالاتتون چطوره ؟ می دونم خیلی تنبل شدم قبول دارم . ولی خوب باور کنید از بس از دست این دختر خواب دلچسب نمیرم یه دقیقه هم که وقت ازاد دارم ترجیح میدم استراحت کنم تا بیام پای نت ........
خرداد ماه ، ماه تولده تو فامیل ما . تا دلتون بخاد خردادی داریم . بابک ، وانیا ، خواهرم مینا ، عروس خاله م ، نوه خاله م . البته وانیا که خوب سال اولشه .....
این دو روزه همش یاد پارسال می افتم که برام خیلی عجیبه که لحظه به لحظه رو یادمه . پارسال چنین روزی جمعه بود .......
از 5شنبه صبح که از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گردگیری و جاروبرقی و جابجائی مبلها و تی و خلاصه هر کاری که تونستم انجام دادم تا شاید وانیا زودتر بیاد . یادمه تا ظهر دستم به خونه بند بود .
بعد زنگ زدم بابک اومد دنبالم رفتیم بیمه تکمیلی معرفی نامه گرفتیم بعدش رفتیم دم پل مارنون بستنی خوردیم ولی هوا خیلی گرم بود گفتم زود برگردیم خونه .
بعدازظهرش رو خیلی یادم نیست ولی یادمه ظهر جمعه نرفتم خونه مامان بابک می خواست بره خونه مامانش وقتی دید من نرفتم اونم نرفت . بعد خواهرم زنگ زدم که دائیم اینا از آبادان اومدن . مینا و دختردائیام اومدن دنبالم رفتیم خونه مامان . بعد بابک اومد رفتیم پیاده روی و پل خواجو و کنار آب و دعا و .......
شب دیروقت اومدیم خونه و خوابیدیم و دیگه ساعت 4 صبح بود که فهمیدم کیسه اب پاره شده و بقیه جریانات رو هم که دیگه قبلا نوشتم .


حالا فردا تولد وانیاست . یادمه ساعت 11 دنیا اومد ...........
چقدر زود یکسال گذشت .........

خاطرات دنیا اومدن وانیا یادتونه ؟ رمزم که یادتونه ؟؟؟؟؟؟؟

اولین عکسای وانیا چطور ؟ تو اولین روز دنیا اومدنش ؟


البته همچین زودم نبود خیلی سختیا کشیدم بایت خیلی چیزا که حالا مجال گفتنش نیست خیلیاشم هر دفعه گفتم ولی خوب می دونم که مادر شدن همینه .
از روزی که می فهمی یه جنین توی شکم داری باید با خیلی چیزا خداحافظی کنی و به خیلی چیزا سلام بدی .
این روزا زندگی داره بم سخت می گیره البته چند سالی هست که این طوریه دقیقا از 20 آذر ماه 88 تا امروز خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد . خیلی چیزا برای همیشه باهام خداحافظی کردند و خیلی چیزائی که هیچ وقت تو ذهنم نمی گنجید بر
ای همیشه تو زندگیم موندگار شدن ........
ولش کن ........

 قراره فردا شب برا وانیا تولد بگیریم . هنوزم هییییییییییییییییییچ کاری نکردیم . نه خریدی نه تزئیناتی فقط کیک رو بابک به سلیقه خودش سفارش داده .
نمی دونم فردا شب چی بشه یا کی برسم بیام بنویسم ولی بهرحال میام .
16 خرداد هم عروسی پسرعمه مه اونم تو کازرون .  همون که روز عقد زهره باباش فوت کرد . بهش قول دادم میرم عروسیش ولی نمی دونم جور میشه یا نه ؟
دعا کنید همه چی فردا خوب پیش بره .......

راستی الان رفتم تو آرشیو وبلاگم . خرداد ماه 91 . روز 8 خرداد که تولد بابک بود . یادمه پارسال آژانس گرفتم و رفتم براش کیک و گل خریدم .
پستش یادتونه ؟

و اما امسال .........
راستش رو بخواید خیلی حال و حوصله انجام کاری رو نداشتم فقط صبح اول وقت بهش زنگ زدم و تولدش رو تبریک گفتم . ماشینم که دست بابک بود و جائی نمی تونستم برم .
هی داشتم فکر می کردم چه کنم و از همکارم نظر خواستم که گفت به این آقائی که کارای ما رو انجام میده زنگ بزن هر چی میخای بگو بگیره برات سر ساعتی که بابک میخاد بیاد بیاره دم بیمارستان .
منم بهش زنگ زدم و گفتم بره یه کیک دو نفره که روش نوشته شده باشه " بابک جان تولدت مبارک " بگیره . یه شاخه گل رز هم بگیره بعدم دو دست جوجه کباب از رستوران بگیره و ساعت 1 که بابک میاد دنبالم بیاره دم بیمارستان .
خوب اون بنده خدا هم همین کار رو کرد . اون روز بابک وانیا رو هم با خودش آورده بود . خلاصه که بعد که بابک اومد همه چیز رو گذاشتم صندلی عقب و اومدیم . بهم گفت اینا چیه ؟
گفتم به مناسبت تولد شماست .......
اولش گفت ای بابا این کارا چیه ؟ میذاشتی واسه تولد وانیا و این حرفا ......
ولی بعد تشکر کرد و اومدیم خونه نهار رو خوردیم و خوابیدیم و عصر هم چای و کیک و میوه و عکس و شمع و تولدبازی سه نفره و .........
البته عکساش هنوز رو گوشیه . انشالا با عکسای تولد وانیا اونا رو هم میذارم  .
الان دیگه دیروقته حسش نیست .


خوب دیگه من کم کم برم ......
خیلی وقت بود ننوشته بودم الان خیلی حس خوبی دارم .
خدانگهدار تا بعد ......













موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 اردیبهشت 26 :: 3:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون خوبه ؟ کامنت صحرا اعث شد از خوابم بگذرم و بیام پای نت و شروع کنم به نوشتن ..........
ولی صحرا بخدا خیلی وقت کم میارم البته الان بهتر به کارام می رسم چون خونه مامانمم ولی خب یه سری گرفتاری دیگه دارم .
حالا بذارید از ادامه سه پلشتها براتون بگم .........
تا اونجائی براتون گفتم که آکواریوم شکست و فرشا رو زنگ زدیم ببیذن بشورن . یکی دو روز بعد از شکستن اکواریوم ماهیا رو که گذاشته بودمشون توی سطل آشغال و پمپ آب و هوا و ابگرمکنشون رو روشن گذاشته بودم و به شوهر خاله م گفته بودم صبح به صبح و عصر به عصر بره بهشون غذا بده به خاطر برق رفتن یه صبح تا ظهر و نبودن هوا مردند و من واقعا نمی دونستم چطور باید این خبر رو به بابک بدم ؟؟؟؟؟؟.رفتم و طی مراسم با شکوهی ماهیها رو توی باغچه خونه دفن کردم و بعد رفتم سراغ همون خانومی که مغازه آکواریومی داشت و بابک همیشه می رفت پیشش و عکسی که از ماهیا گرفته بودم بش نشون دادم تا مثلشون برام تهیه کنه . خدا رو شکر یکیشون رو داشت و یکی دیگه شم یه اقائی انجا بود که گفت تو خونه مثلش رو داره . خلاصه بیعانه رو بش دادم و گفتم هر موقع اکواریوم اماده شد بیاد برامون راه بندازه .
بعدشم به بابک زنگ زدم و گفتم که ماهیات رو بردم گذاشتم پیش این خانوم تا دیگه خیالش راحت بشه .
چند شب بعدش رفتیم بیرون تا واسه مامان اینا به عنوان کادوی مکه تابلو فرش ببینیم . من و مریم و مینا به همراه وانیا و طه . ببینید چه شود !!!!!!!!
چشمتون روز بد نبینه که به محض رسیدن توی پارکینگ فهمیدیم پنچریم و بالاخره حرف بابا درست از آب دراومد !!!!!
یادتونه اون دزدی صندوق عقب ماشین که زاپاسمون هم برده بودن ؟ از بعد از اون جریان مدام بابا می گفت زاپاس ماشین رو درست کنید و رینگ روش بندازید و بابک جان خونسرد هی گفت باشه و باشه و باشه و اخرشم شد همون که بابا گفت که یه موقع تو با ماشین میری بیرون دسترسی به بابک هم نداری و اون وقت بدجور درمی مونی .
هیچی دیگه مجبور شدم زنگ بزنم به علی داداشم تا بیاد و یه کاری بکنه برام . حالا شما فکر کنید وانیا رو با کالسکه برده بودیم بازار طه هم مدام میخاست هولش بده اون هی گریه می کرد طه هم اذیت می کرد یعنی شما تا حالا شده کسی رو دیده باشید به غلط کردن بیفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تو اون شب بهاره شون بودم !!!!!!!!
به قدری عصبانی بودم که با یه نگاه به چهره م میشد بفهمی درون من چی می گذره .........
بنده خدا داداشم اومد و زاپاس خودش رو انداخت رو ماشین من و بعدم طایر منو برد واسه تعمیر ..........
خلاصه که من شب خیلی بدی رو گذرونم واقعا خییییییییییییییییییییییییییلی بد .
بهرحال اون شب تابلو فرش ان یکاد رو خریدیم و برگشتیم خونه .
بعد از گذروندن اون شب شب جمعه با مریم اینا رفتیم پارک . نم نم بارون هم می یومد و هوا خیییییییییییییییییییییییلی خوب بود . هر چند بازم بند و بساط کالسکه وانیا و اذیتای طه رو داشتیم ولی خوب خوب بود خوش گذشت . شب هم جاتون خالی رفتیم پیتزا خوردیم . اون شب من یه کمی پیتزا هم به وانیا دادم . توی راه برگشتن به خونه دیدم انگار روی پیشونی وانیا دونه های ریز قرمز زده ولی خوب توجهی نکردم تا فرداش که بردمش حمام ...........
توی حمام برای بار اول واسش کیسه کشیدم و موقعی که به بدنش دقت کردم دیدم که این دونه های ریز قرمز روی کمر و شکمش هم هست ...........
ای وااااااااااااااااااای که فقط مونده بود وانیا ابله مرغون یا سرخک بگیره ............

وقتی از حمام اومدم بیرون فقط نمی دونستم باید چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ عصر بردمش با ترس و لرز دکتر و خدا رو شکر گفت که یه چیز جدید بهش دادین و حساسیت پوستیه .
خلاصه این مورد به خیر گذشت . هفته بعدش هم کم و بیش گذشت تا روز اومدن مامان اینا .
خوب من از دوشنبه شروع کردم به تر و تمیز کردن خونه مامان . هی اروم اروم کارا رو انجام دادیم تا روز اخر دیگه خیلی کار نداشتیم غیر از خریدای بیرون و کارای همون روز .
پرواز مامان اینا خدا رو شکر تاخیر نداشت . همه چی خوب بود فقط نبود بابک خیلی تو این مدت اذیتم کرد .
با اینکه مریم و مینا خیلی تو این مدت کمکم کردن و مدام وانیا رو نگه می داشتن ولی خوب من خودم خیالم راحت نبود و همش با نگرانی و استرس می رفتم سرکار و برمی گشتم . صبح زود می رفتم و ساعت 11 برمی گتم خونه . سه شنبه و 5شنبه هم که نرفتم . شبی که مامان اینا اومدن وانیا انگار تو بغل مامانم اروم گرفته بود برعکس همیشه تو بغلش گریه نمی کرد . اون شب مهمونی که همه کنار شوهراشون بودن جای خالی بابک خیلی معلوم بود . تو این مدت دوری واقعا فهمیدم که چقدر دور شدن ازش برام سخته و همش خدا خدا می کنم زودتر برگرده .
حالا یه جورائی فهمیدم که چقدر دوسش دارم و خودم نمی دونم ............
در هرحال اومد و رفتای مامان اینام تموم شد و من یکی دوروز پیش بود که دیگه به بابک گفتم ماهیاشم مردن ..........
وای که چشمتون روز بد نبینه که دو روز تمام چه به سر من آود که تو همش خبر مرگ میدی و دو روز دیگه زنگ می زنی میگی وانیا هم مرد !!!!!!!!( دور از جون بچه م البت )
خلاصه که کلی گذشت تا اعصابش اروم شد .
اون اکواریوم جدیده هم که اورده بودیمش موقع تست کردن آب می داد و من قرار شد با همون خانوم هماهنگ کنم بیاد درستش کنه .
پریروز اومد  و چسبوندش و قرار شد دیشب بیاد واسه تستش و راه اندازی .
دیشب که اومد با شوهرش بردنش تو حیاط و همین که آب کردن تو اکواریوم دوباره کف آکواریوم ترک خورد ...............
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که من دیگه فقط دلم میخاست زار بزنم نمی دونم چرا اینقدر نحسی به این اکواریوم خورده .
دیگه زنگ زدم به بابک و قرار شد بذاریم خودش بیاد تا هر کار میخاد خودش بکنه .
خیلی سختی کشیدم تو این مدت نبود بابک خیلی ..........
الان دیگه فرصت نوشتن نیست اگه شد بعد میام تکمیل سازی ولی فعلا باید برم .........
قربان همگی ...........




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 اردیبهشت 10 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . الان تو یه موقعیتم که دلم میخاد به زمین و زمون فحش بدم و سر همه چی فریاد بکشم و خلاصه که به شدت هر چه تمام تر عصبی و خسته م .
یعنی شدم نمونه کااااااامل سه پلشت .........
اون سفر تهران بود که نوشتم واسه کار اداری بابک ؟ کارش درست شد و قرار شد یک ماهی بره اهواز . حالا کی ؟ دقیقا یک شب قبل از پرواز مامانم اینا به مکه !!!!
پرواز مامان اینا 7 اردیبهشت بود و من دلخوش بودم به اینکه مامانم نیست وانیا رو بگیره اقلا بابک با مامانش یه جورائی مشکل رو حل می کنن که چهارشنبه زنگ زدن به بابک که باید شنبه اهواز باشه .
موقع رفتنش خییییییییییییییییییییییییلی غصه م بود خیلی . فکر رفتن مامان اینا و دست تنها موندن با بچه و هزار تا سختی دیگه بدجور دیونه م کرده بود جوری که آخرش طاقت نیاوردم و اشکم جاری شد .
بیچاره بابک ..............
مامانش از یه طرف گریه می کرد من از یه طرف و وانیا هم که دیگه نیاز به گفتن نیست که دوریش چقدر برای بابک سخته .
بابک خیلی طاقت آورد که گریه نکرد ولی از قیافه ش می شد فهمید که چقدر ناراحت و نگرانه .
همه چی به یه طرف سفارش مخصوصش به من که : بهااااااااااااااااااار جون تو و جون ماهیام . نکنه از گرسنگی یا بی اکسیژنی بمیرناااااااااااااا...........
بابک رفت و شنبه شب هم پرواز مامان اینا بود و ما موندیم و کلی غم و غصه روی دلمون .
وقتی به وانیا نگاه می کنم و یاد قربون صدقه های از ته دل بابک می افتم که چطور هر لحظه با تمام وجود بهش محبت می کنه نمی دونم چرا اینقدر گریه م می گیره که حالا بچه م با همین سن کم چققققققققققققققدر نبود پدرش رو حس می کنه .
خدا به فریاد بچه هائی برسه که اصلا پدر یا مادر یا هر دو رو ندارن .............
خوب با کمک مریم و مینا قرار شد وانیا همین جا پیش مینا و مریم بمونه و من روزا یه کم زودتر از سرکار برگردم خونه .
جمعه و شنبه رو شب خونه مامانم خوابیدم و روزا هم می رفتم به آکواریوم سر می زدم و به ماهیا غذا می دادم و پمپ هوا و آبشون رو روشن و خاموش می کردم تا یه روز دیدم پمپ آبشون کار نمی کنه زنگ زدم به بابک و گفت چکارش کن و موقع برداشتن در آکواریوم که سنگین بود یه ضربه خورد به شیشه بالای آکواریوم .
دوشنبه شب قرار بود زهره بیاد خونه مون شب بخوابه که صبح سه شنبه چون مینا از صبح تا عصر کلاس داره پیش وانیا باشه و نخاد صبح زود بیاد خونه مون .
منم بعد از اینکه آش پشت پای مامانم اینا پخته و خورده شد با مینا رفتیم گاز زدیم و برگشتم خونه که زهره بیاد .
وانیا هم بخاطر دندوناش تب داشت و ناآرومی می کرد . خلاصه که رفتم وانیا رو خوابودم و دیدم یهو یه چیزی منفجر شد و صدای آب خونه رو برداشت ...............
ببببببببببببببببببببببببببببله . شیشه آکواریوم آقا بابک شکست و تماااااااااااااااااااااااااااااام زندگی من شد غرق آب بوی ماهی بده آکواریوم .
باور کنید شوکه شده بودم فقط ایستاده بودم نگاه می کردم که چطور این آب داره تمام زندگی منو پر می کنه . سریع زنگ زدم به شوهر خاله م که بیاد پائین و فقط به هنم رسید که اقلا به داد ماهیا برسم . یه سطل رو از آبای مخصوص آکواریوم پر کردم و ماهیا رو انداختم توش و دیگه بنده های خدا خاله و شوهرش و پسرش تمام فرش و مبل و زندگی رو بردن تو حیاط  تمام سالن و آشپزخونه رو خشک کردن و منم فقط می رسیدم به داد وانیا برسم و خلاصه که روزگاری داشتیم تماشائی .
بابک زنگ زد و بهش گفتم و تااااااااااااااااااااازه تو این اعصاب خردی من اونم داد و بیدادش هوا بود که تو از قصد این کار رو کردی و ..........
باورش نمی شد که کسی کاری به کار آکواریوم نداشته و انگار من از قصد می خواستم وضعیت خونه زندگیم اینطوری بشه و کلی حرف بار من کرد و بعدم دیگه گوشی رو جواب نداد و اس داد که اصلا حوصله ندارم و دیشب تا حالام دیگه زنگ نزده .
زهره هم تازه ساعت 9 و نیم از مهمونی برگشته بود خونه و زنگ زد که بگه شام خورده که تازه آکواریوم شکسته بود و نتونستم باش حرف بزنم و بعد دوباره 10 و نیم زنگ زد که بیاد یا نیاد و وقتی گفتم فردا نمیرم سرکار گفت که پس نمیاد و خلاصه اون برنامه مون هم کنسل شد و من با ناراحتی و عصبانیت هر چه تمام تر خوابیدم .
البته قبلش هم عماد اومد و جای ماهیا رو درست کرد و اندازه آکواریوم رو هم گرفت تا بدیم یه جدید با همون ابعاد برای بابک بسازن .
خلاصه که چه خوابی من کردم دیشب رو فقط خدا می دونه تا صبح که زنگ زدم مریم اومد پیشم و زنگ زدیم قالیشوئی بیاد فرش و پادری ها رو ببره بشوره و بعد با کمک مریم و خاله مبلا رو آوردیم تو و بعدم اومدم خونه مامان و نمی دونید که از صبح تا حالا این بچه چقدر اذیت و ناآرومی کرده که دیگه دلم میخاد سرمو بزنم به دیوار .
حالا به تمام این اتفاقات نیاگارا رو هم اضافه کنید ببینید چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هی به خودم میگم باید طاقت بیارم می گذره تموم میشه ولی بخدا خیلی سخته .
مریم و مینا خیلی کمک می کنن ولی اخرش منم که بار کارای وانیا روی دوشمه و اون حالا دو تا دندونای نیشش میخاد دربیاد .
اصلا دل و دماغ سرکار رفتن رو ندارم . یعنی حوصله هیچ چیز رو ندارم .
اینجا که هستم حوصله شیطنتای طه رو ندارم . رفتن و برگشتن خونه مونم با وانیا خیلی سخته برام چون همش میخاد بیاد پشت فرمون و نمی شینه سرجاش ........
خلاصه که همه چی به شدت قر و قاطیه و من بیشتر از همیشه عصبی و ناراحت .
بخصوص اتفاق دیشب خیلی ناراحتم کرد حرفا و عکس العمل بابک و زنگ نزدن امروز و .........
هر چند یه جورائی بش حق میدم چون خیلی ماهیا و آکواریومش رو دوست داره ولی خوب تقصیر من چیه آخه ؟؟؟؟؟؟؟
وانیا داره بی تابی می کنه من برم ..........
فقط دعا کنید بیشتر از این کم نیارم ........




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 فروردین 25 :: 10:42 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . وانیا خوابش کوتاهه منم مجبورم تند تند بنویسم .
قضیه از اونجا شروع شد که بابک برای انجام یه کار اداری قرار شد شنبه ساعت 2 تهران باشه و از اونجائی که بابک بدون من فقط دستشوئی میره ( اونم چون واقعا امکانش نیست من همراش برم !!!!! ) منم مجبور به رفتن شدم و برای اینکه صدای همکارای بیمارستان از عقب افتادن کار درنیاد جمعه رو رفتم سرکار تا شنبه بتونم مرخصی بگیرم .
خلاصه جمعه که صبح ساعت 7 و نیم از خواب بیدار شدیم . بابک و وانیا رفتند حمام و منم وسایل پارک رفتن رو آماده کردم تا بابک و مامانش با وانیا برن تو پارک نزدیک بیمارستان و منم برم سرکار و ظهر برم پیششون .
خلاصه منو رسوندن بیمارستان و خودشون رفتن و منم بعد بهشون ملحق شدم و ساعت 3 هم مامانم اینا و مریم اینا اومدن و طرفای 5 هم برگشتیم خونه .
بابک گفت بیا شبیه راه بیفتیم که یهو کارمون هول هولی نشه وقت داشته باشیم برای پیدا کردن آدرس . منم گفتم باشه . سریع یه دوش گرفتم و وسایل رو آماده کردیم و طرفای 8 بود از اصفهان زدیم بیرون .
قبلش به بهار اس زدم که امشب قم هستی ؟ اونم گفت آره . قرار شد آخر شب تو حرم قرار بذاریم که بابک توی راه خوابش گرفت و زدیم کنار تا یه کم بخوابه و خلاصه دیر شد . منم به بهار گفتم منتظر نباشه تا توی راه برگشتن .
اما بشنوید از تخم جن من وانیا ................
چشمتون روز بد نبینه که من چطور باید یه بمب اتم رو که لحظه ای آرامش نداره توی یه ذره جا تو بغلم نگه دارم ؟ مگه یه دقیقه این بچه آروم می گیره ؟ مثلا واسش رو صندلی عقب تشک پهن کردیم بخوابه !!!!
اولا که من باید کنارش بخوابم و شیرش بدم تا خوابش ببره . ( حالا شما تصور کنید صندلی عقب چقدر اندازه داره که خانوم بخوابه بنده هم کنارش جا بشم !!!!!!!! )
بعدشم تا خوابش می بره چند دقیقه بعد باید بغلطه و چون جا کمه مثل فنر از جا می پره و جیغ می کشه و دوباره روز از نو روزی از نو .
یعنی من نه کمر دارم نه شونه نه دست نه هیچی از دست این وروجک .........
همون شب خوب چون بابک سرما هم خورده بود دست تنها هم باید رانندگی می کرد در طول روز هم اصلا استراحت نکرده بود دیگه وقتی زد کنار داشت بیهوش می شد . صندلی راننده رو خوابونده بود یه کم بخوابه . من و وانیا هم عقب در حال تو سر و کله هم زدن بودیم واسه خوابوندن وانیا که آخرشم اون پیروز شد و با یه خنده عاقل اندر سفیه به من تازه ساعت 12 شب پاشد واسه آتیش سوزوندن .
بابک از هوش رفته بود که پاشده دو دستی هی می زنه توی سر بابک و جیغ می زنه .
کشوندمش کنار و بهش گفتم : هیس .
نشست پشت صندلی بابک و ربع ساعت هی پیش خودش می گفت : هیس    هیس     هیس ( موقع تلفظ سین زبونش بین دندوناش قرار می گیره و به اصطلاح نیم زبونی سین رو تلفظ می کنه )
وای خدا که نمی دونستم بخندم ؟ حرص بخورم ؟ بخوابم ؟!!!!!!!!
خلاصه بعد از کلی تلاش اون خوابید منم یکم با تحمل مشقات فراوان کنارش  خوابیدم و بعد که بیدار شدم دیدم صبحه و بابک نزدیک حرم پارک کرده و داره میگه پاشو برو وضو بگیر نمازت رو بخون .
دیگه رفتیم وضو گرفتیم نمازمون رو خوندیم و وانیا هنوز خواب بود . صبر کردیم بیدار شه و بعد رفتیم حرم یه زیارتی کردیم .
جای همه تون خالی به یاد همه تون بودم بخدا . بخصوص بابای سارا که انشالا خیلی زود شفای کامل نصیبشون بشه .
وانیا رو دادم بابک برد . بعد وسط زیارت دیدم صدای گریه ش میاد نگو وقتی برده بودش کنار ضریح و دیده بود دارن به مناسبت شهادت حضرت زهرا (س) عزاداری می کنن بغض کرده بود و یهو شیون راه انداخته بود .
من نمی دونم این همه که من تو بارداریم سر این دختر قرآن و نذر و ختم و اینا کردم چرا این بچه هیییییییییییییییییچ گونه رابطه ای با روضه و نوحه و حتی اذان هم نداره . فقط یه آهنگ براش بذار ببین چطوری خودشو می جنبونه و می رقصه !!!!!!!!
اینم از دختر ما ...........
خلاصه بعد زیارت به سمت تهران حرکت کردیم توی راه نون سنگک هم گرفتیم و هر چی گشتیم آشی حلیمی چیزی گیرمون نیومد .
توی راه به بهار زنگ زدم و گفتم که راهی شدیم و کلی شاکی شد که چرا نگفتی صبح زود بیام ببینمت و بری و قرار شد توی برگشت بش خبر بدم همدیگه رو ببینیم .
خداروشکر راحت رسیدیم تهران و هوا هم ابر بود و نه گرم و نه سرد .
توی تهران هم راحت مسیر ستارخان رو پیدا کردیم و رفتیم توی پارک گلاب که نزدیک اونجا بود نشستیم . خدا رو شکر یه پارک خیلی دنج و خلوت و خوب بود .
مائده یکی از دوستای خیلی خوب وبلاگی که البته خودش وبلاگ نداره ساکن تهرانه . مدتها بود ازش خبر نداشتم که دقیقا همون دیروزیهو واسم اس زد که کجائی و خوبی و چه خبر و وقتی فهمید تهرانم زنگ زد و کلی اصرار کرد که برم خونشون .
ولی خوب ما چون خیلی فورس ماژور رفته بودیم و قصد موندن نداشتیم نمی تونستیم بریم در حالیکه خیلی دلم میخاست ببینمش ولی خوب نشد و اونم شب مهمون داشت و کلی کار و نتونست بیاد همدیگه رو ببینیم .
مریم هم یکی از هم دانشگاهیای کاشان ساکن تهران بود به اونم خبر دادم و اونم زنگ زد که بیا و شب پیش ما باش و به همون دلایلی که گفتم اونجا هم نرفتیم و خلاصه قرار شد من و وانیا یه کم تو پارک بشینیم تا بابک تو ماشین یه کم استراحت کنه و بریم سراغ کارش .
تا ساعت 1 اونجا نشستیم و صبحانه و چای و سوپ وانیا و بازی با وانیا و بعد راهی شدیم .
خدا رو شکر کارش انجام شد و دوباره راهی قم شدیم . توی راه بارون گرفت ولی خیلی شدید نبود البته توی تهران هم بارون می یومد ولی خوب نه خیلی شدید .
دیگه نزدیکیای غروب رسیدیم قم به بهار خبر دادم و تازه ساعت 7 رفتیم تو یه کبابی نهار بخوریم . بهار هم اومد همون جا و همدیگه رو دیدیم و با دیدن کارای وانیا فهمید وتی من تو وبلاگ از دستش می نالم چرا این کار رو می کنم و اعتراف کرد که واقعا شیطونه !!!!!!!!!!
خلاصه یه کم با بهار بودیم و من تا یه مسیری رفتم تو ماشینش و کلی حرف زدیم و راهی جاده شدیم .
ولی چشمتون روز بد نبینه که چه بارونی گرفت تو جاده . برف پاک کن حریف نبود . وقتی از کنار یه ماشین سنگین رد می شدیم انگار یه تشت آب می ریختن رو شیشه و دیگه هیچی پیدا نبود .
با سلام و صلوات رسیدیم کاشان و بعد کاشان دیگه بارون بند اومد .
توی راه به زهره اس زدم که دعا کن با این بارون و تو این شب تاریک سالم برسیم . اونم زنگ زد و یه کم حرفیدیم و خلاصه دیگه ساعت 12 بود رسیدیم خونه .
اینجا هم بارون می یومد و حالا صبحی هم که آنچنان بارونی میاد عین بارون دیشب جاده .
اینم از سفر یه روزه ما که خوب خدا رو شکر در عین اینکه خیییییییییییییییییلی راحت نبود خوب بد هم نبود بهرحال تنوعی بود و خوش گذشت .
خدایا شکرت به خاطر اینکه سالم رفتیم و برگشتیم و برای نتیجه این کار راضیم به رضای خودت .
هر چی خیر و صلاحه سر راهمون قرار بده .
راستی امروز روز شهادت بانوی خوبیهاست . به همه تسلیت میگم و از خودشون میخام به خودمون و دخترانمون و همه دخران مسلمونمون عفت ، حیا و حجاب واقعی عنایت کنند و شیعه واقعی علی ولی الله قرارمون بدن .
انشاالله . التماس دعا .........

امشب پرستوی علی از آشیان پر می کشد
داغ فراق فاطمه ، آخر علی را می کشد
هم آشیانم ، روح و روانم ، یا فاطمه یا فاطمه .....
اسما بریز آب روان ، بر روی گلبرگ گلم
یاسم شده چون ارغوان ، وای از دلم وای از دلم
بود و نبودم ، یاس کبودم ، یا فاطمه یا فاطمه ......
آتش گرفته لانه ام ، کو جوجه و کو مادرش ؟
من شمع و او پروانه م ، آخر چه شد بال و پرش ؟
هم آشینم روح و روانم یا فاطمه یا فاطمه ........




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 فروردین 20 :: 10:27 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . باور کنید قصد داشتم تو عید باهر کدوم از لباساش که تنش می کنم یه عکس قشنگ ازش بگیرم ولی مگه گذاشت این دختره ؟؟؟؟

اصلا آروم نمی گرفت که ازش عکس بگیریم . همینا رو هم به بیچارگی گرفتیم ازش ........


این لباس رو خواهرم مریم از شیراز واسش آورده . این عکسای روز دوم عید تو پارک رجائی اصفهانه .

عکس وانیا با لباسی که دائیم اینا واسش عیدی گرفته بودن تو آبادان

این لباس رو خواهرم مینا واسش از مشهد آورده

وانیا با لباس مادرزادی

وانیا توی راه برگشتن از آبادان توی ماشین در حالی که به شدت کثیف بود ...

این لباسا رو هم زهره واسش  آورده

یه لباس عروس هم واسش خریدیم که عینا خود لباس عروسه فقط تو سایز کوچیک ازش با اونم عکس گرفته بودم حالا هر چی می گردم عکسش رو پیدا نمی کنم . اگه پیداش کردم اونم می ذارم .

یافتم ...............

مدل جلوی لباس عروسش

طرح پشت لباس عروسش





 




موضوع مطلب :
جمعه 92 فروردین 16 :: 1:21 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . سال نو همگی مبارک . خیلی وقتم کمه . خونه خاله دعوتیم و هنوز نرفتیم . وانیا رو فرستادم اونجا تا دو کلام بنویسم و برم .
سال نو شروع شد . خدا رو شکر بد نبود هر چند اونی که دوست داشتمم نبود ولی خوب بهرحال خدا رو شکر .
دو تا سفر قرار بود بریم کنسل شد و بالاخره بعد خیلی مکافاتها و چیزائی که حالا مجال گفتنش نیست روز شنبه این هفته رفتیم آبادان . توی راه تا سد کارون 3 واقعا جاده خیلی قشنگ بود عین جاده های شمال .
هر چند وانیا یه کمی با توی بغل بودنش منو اذیت می کرد ولی خدا رو شکر قابل تحمل بود . تا چهارشنبه آبادان بودیم و من بخاطر وانیا که پیش هیچ کس جز خودم آروم نمی گرفت خیلی نتونستم جائی برم . ولی خوب دائیم بنده خدا یه روز من و بابک و وانیا رو برد و تمام آبادان و خرمشهر رو نشونمون داد و توضیحات کامل داد که منم دفعه اول بود می شنیدم .
در هر صورت خوب بود خوش گذشت و تجدید روحیه ای بود .
چهارشنبه هم راه افتادیم و برگشتیم اصفهان .
جاده خلوت و خوب بود و این بار جریمه هم نشدیم . به دو دلیل : اول اینکه بابک واقعا همه قوانین رو رعایت کرد دوم هم اینکه من پشت فرمون ننشستم که جریمه سرعت بشیم .
خیلی مختصر نوشتم می دونم . ولی واقعا وقت نیست . عکس هم سر فرصت خواهم گذاشت . حالا کی نمی دونم ؟ هر وقت وانیا چند دقیقه منو رها کنه !!!!!!!!!
وانیا بدجور دیگه داره با این وابستگی شدیدش اذیتم می کنه . از دستش یه لحظه آسایش ندارم .
فقط به این امیدوارم که در آینده بهتر بشه که اونم خیلی نمیشه بهش امیدوار بود .........
خوب دیگه . فقط می تونم عذرخواهی کنم که نمی تونم به وبلاگاتون سر بزنم میخام ولی نمی تونم .انشالا یه روز همه نیومدنام رو جبران خواهم کرد .
خوش باشید تا بعد .........





موضوع مطلب :
سه شنبه 91 اسفند 22 :: 9:38 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . من امروز ظهر از شیراز رسیدم . روز جمعه دقیقا مصادف با روز عقد زهره به ما هم خبر دادن که شوهر عمه م تو کازرون فوت کرده . من خیلی دوسش داشتم خیلی مرد خوبی بود خیلی هم منو دوست داشت . کلی شوخی می کردیم با هم . سنش خیلی بیشتر از بابام بود . منم جای دخترش بودم .
مدتها بود خونه نشین و بیمار بود . دیگه همش دعا می کرد راحت بشه . من سالها بود ندیده بودمش ولی دورادور ازش خبر داشتم . یک ماه پیش که مامانم اینا رفته بودن پیششون می گفتن دیگه کم کم رفتنیه تا جمعه که خبر مرگش رو دادن .
هر چند من عقد زهره رو رفتم . خیلی هم خوب بود همه چی . خدا رو شکر همه چیز به جا و خوب و همه چی تموم بود . انشالا که خوشبخت بشه . برای محضر وانیا رو نبردم و گذاشتم پیش بابک برا همین مجبور شدم خیلی زود برگردم البته بعد خونده شدن صیغه .
توی راه برگشت  از محضر نمی دونم چرا گریه امونم نمی داد نمی دونم از خوشحالی بود یا ناراحتی ولی تمام طول راه رو اشک ریختم .
بعد اومدم خونه و وانیا رو آماده کردم و با خودم بردمش خونه زهره اینا . اونجا هم خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت . زهره هم خیلی خوشگل شده بود هم خیلی خوشحال بود و من از خوشحالی اون و خانوادش خوشحال بودم .
خلاصه ما صبح یکشنبه به مقصد کازرون ساعت 6 صبح راه افتادیم . من و مامان و بابا و علی و عمه م و البته وانیا .
اگه نمی رفتم باید تو خونه می موندم وانیا رو نگه می داشتم چون کسی نبود نگهش داره منم ترجیح دادم برم . اگرچه یه کم جامون تنگ بود ولی خوب تحمل کردیم . ساعت 2 بود رسیدیم کازرون . عمه م که شوهرش فوت کرده بود 9 تا بچه داره و من خیلیاشونو سالها ندیده بودم .
همه شون یه جا جمع بودن با زن و شوهر و بچه هاشون .
فقط جای شوهر عمه م که بش می گفتن حاج بابا خالی بود . دخترعموهام بقیه عمه هام همه رو دیدیم .
توی راه از آباده تا کازرون بارون خوردیم . موقع خاکسپاری هم آنچنان بارونی گرفت که من مجبور شدم بخاطر وانیا برم زیر سقف .
ولی چه هوائی ، چه دشت و کوهی وای چه بوی بهارنارنجی ................
جای همه تون واسه این آب و هوا خالی بود .
خلاصه دیگه دیروزم بعدازظهر توی مسجد مراسم داشتن تا 5 .
بعد مسجد اومدیم  شیراز خونه اون یکی عمه م  . شب خوابیدیم و صبح راه افتادیم و ساعت 1 بود رسیدیم . خیلی خسته بودم ولی خدا رو شکر بعد دوش گرفتن و یه چرت زدن حالم برگشت سرجاش .
این آخر سالی چه تند تند داره می گذره و من هنوز هیچ کاری نکردم .
با وانیا عمرا بتونم کاری بکنم .
توکل به خدا .........
راستی وانیا چهاردست وپا می رود ............
فرصت نکردم ولی اگه وقت کنم چند تا عکس خوشگل ازش می ذارم .
قربان همگی .
می دونم درک می کنید که نمی تونم به وبلاگاتون سر بزنم یه کم وانیا آرومتر بشه همه نیومدنام رو تلافی می کنم .
برای همه تون سال خوشی رو آرزو می کنم .
شاید دیگه نشه بیام
پس سر تحویل سال
دعا برای ما هم یادتان نرود

پیشاپیش عیدتون مبارک .........




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 اسفند 6 :: 9:56 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . وای که چقدر دلم برای نوشتنای اینجا تنگ شده . یادتونه چقدر می نوشتم ؟؟؟؟؟؟؟
حالا دیگه تا چند سال عمرا بتونم درست و حسابی بنویسم . الان هم وانیا خانوم رو نشوندم رو میز کامپیوتر داره کل وسایل رو میز رو کن فیکون می کنه تا من بتونم 4 خط بنویسم .
از حال و احوالات من اگه بخاید باید بگم الحمدلله خدا رو شکر بد نیستم بهرحال هستم ولی پشت پرده اینترنت !!!!!!
صبحها همچنان 5 از خواب بیدار میشم و بدو بدو کارام رو ردیف می کنم وانیا رو می برم خونه مامان و بعد میرم سرکار . تا یک و ربع سرکارم و بعد میام خونه مامان دنبال وانیا و بعدم اگه بابک نخواد بیاد خونه یه کم اونجا می مونم اگه بخاد میام خونه . اگه وانیا بخوابه که یه کم با هم می خوابیم والاباید پاشیم .
این دختر بلا میگه از کنار من تکون نخور فقط بشین پیشم . یکی نیست  بهش بگه دختر پس این همه کا رو چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تازه فکر کنید من میخام خونه تکونی هم بکنم !!!!!!! بابک هم که نیست یا اگرم باشه پیشش بند نمیشه .
دیروز میخاستم یخچالم رو تمیز کنم . ظهر اومدم خونه خوابوندمش رفتم یخچال رو خاموش کردم و خالیش کردم و طبقه هاش رو درآوردم و چندتائیش رو شسته بودم که بیدار شد .......
اومدم کنارش خوابیدم شیرش دادم تا دوباره بخوابه تا من پامی شدم اونم بیدار می شد خلاصه که منو بیچاره کرد تا به چه دربه دری یخچال تمیز کردم .
بعدش دیدم ماشین گاز نداره بابک هم دیر وقت میاد وقتی هم بیاد دیگه حس و حال گاز زدن نداره . به پسرخاله م گفتم بیاد با هم بریم گاز بزنیم . ساعت 7 و نیم رسیدیم پمپ گاز خورزوق کلی هم تو صف موندیم بعد دو تا ماشین دیگه جلومون بودن اومدن گفتند گاز تموم شد .
حالا فکر کنید تمام طول مسیر رو وانیا گریه کرد و با پسرخاله م آروم نمی شد و وقتی رسیدیم تو صف من پشت فرمون هم به اون شیر می دادم هم وقتی ماشینا می رفتن جلو رانندگی می کردم و می رفتم جلو !!!!!!!!
بعدش دیگه به بابک زنگ زدم گفت ما با بچه های شرکت همین دور و برائیم . قرار شد برم دنبالش و بریم یه جا دیگه گاز بزنیم .
جالب اینجا بود که اون خودش ادرسش رو بلد نبود تازه میخاست به من ادرس بده برم دنبالش . به هر بدبختی بود ادرس رو پیدا کردم و رفتم دنبالش و رفتیم گاز زدیم و اومدیم .
من فکر کردم دیگه میاد خونه می مونه ولی گفت باید برم موتورم رو از دم شرکت بیارم !!!!!!!!!!
ولی از بس هر دو گرسنه مون بود قرارشد بیایم شام بخوریم بعد بریم موتور رو بیاریم . ساعت 9 و نیم تازه رفتیم موتور اوردیم و خلاصه که یه روز خیلی پرکار و خسته کننده رو تموم کردیم .
تازه امروز صبح هم خیلی ام پی تیری بود واسم .
موبایل من همیشه روی ساعت 5 و نیم  تنظیمه و زنگ می خوره . نمی دونم دیشب چرا خاموش شده بود و صبح زنگ نزد . من طبق معمول همیشه بیدار شدم به ساعت ماهواره نگاه کردم دیدم 5 و دو دقیقه است گفتم حالا یه کم دیگه بخوابم بعد پامیشم . نگو ساعت 6 و دو دقیقه بوده . یهو نگاه کردم دیدم هوا روشنه سراسیمه پاشدم و فهمیدم ساعت 6 و 27 دقیقه است !!!!!!!!!!!
خلاصه که به سرعت جت دو رکعت نماز خوندم و دیگه تند و تند بدون صبحانه و همه چی پوشیدم و بچه رو انداختم تو ماشین و بعدم که دیگه با سرعت جت رانندگی و ...........
به یه ربع تاخیر رسیدم بیمارستان .
بیمارستان هم که داره از مریض می ترکه کارا به شدت زیاد ششده و نیرو اضافه که نشده هی فرت و فرت هم کم میشه . یک عالمه کار عقب مونده دارم که واقعا نمی رسم انجامشون بدم . نمی دونم چکارشون کنم . تو خونه که اصلا و ابدا نمی تونم .
ادامه داستان باشه برای بعد از اینکه ببینم می تونم وانیا رو بخوابونم که داره نق می زنه یا نه ......

نخوابید ولی یه کم شارژ شد .
خوب حالا اگه از احوالات وانیا بخواید باید بگم الان دو تا دندون داره . تو حالت چار دست و پا عقب عقب میره ولی هنوز بلد نیست بره جلو . با صدای بلند می گه د د د د د د  یا با با با با با با ولی دیروز برای اولین بار با گریه گفت " ماما " .
قند تو دلم اب شد وقتی گفت ماما .........
با صداهای بلند از خودش صداهای جورواجور درمیاره . وقتی شیرش میدم یهو وسط کار پشتش رو می کنه به من و وقتی میگم دکی روش برمی گردونه و دوباره همین کار ور می کنه و خودش میگه " د "چون نمی تونه بگه دکی .
اون تاب فنریش که از سقف اویزون میشه رو بابک اینقدر اورده پاین که پاش به زمین برسه وقتی می ذاریمش توش به قدری ورجه وورجه می کنه و بالا پایین می پره که حد و حساب نداره .
به شدت هم عاشق آهنگ و رقص و این جور چیزاس و وقتی با مینا ( خواهرم ) باشه از این نظرا عشق می کنه ولی وقتی با مامانم تنهاس خیلی اذیتش می کنه اون بنده خدا هم که دیگه توانش مثل قبل نیست ولی نمی ذاره به این بچه بد بگذره .
خلاصه که زندگی همچنان جاریست و درحال گذر .
وانیا الان تو نه ماهه و 13 این برج میره تو 10 ماه و چقدر زود گذشت ..........

پارسال این موقع باردار بودم و دیگه اخرای ماه 6 . همش می گفتم اخی سال دیگه این موقع بچه م بغلمه و حالا خدا رو شکر همین طوره .

خدایا شکرت با تمام سختیا هنوز روپائیم و تنهامون نذاشتی . خدایا همه زوجها رو از لذت داشتن بچه سالم و صالح برخوردار کن ..........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 بهمن 19 :: 10:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . الهی بمیرم . دیدم وانیا یکی دو ساعته بدجور بی تابی می کنه متوجه نشدم چشه . الان داشتم با زهره تلفنی می حرفیدم بیدار شد و دیگه اروم نگرفت . گفتم بذار بازش کنم ببینم کاری نکرده که چشمتون روز بد نبینه .
وااااااااااااااای که نمی دونم کی پی پی کرده بود و من متوجه نشدم و پای بچه م تاول تاول شده بود . اعصابم خیلی خرد شد . الهی بمیرم دیدم حاضر به نشستن نمیشه ها نگو این طوری بوده . حالا بازش گذاشتم و با پماد ماهی و شربت آلومینیوم ال جی براش چرب کردم ببینم بهتر میشه ؟
تو دوره های دندون درآوردن که میشه دفعیات و بزاقشون اسیدیه بعد اگه مثل الان من متوجه هم نشی دیگه یه بلای این طوری سر بچه ت میاد که اعصابت رو شدیدا به هم بریزه .
وای خدا می دونه این بچه چه دردی تحمل کرده .
خدا منو ببخشه که نفهمیدم .........
اه . ببین چطوری ادم با دست خودش برا خودش اعصاب خردی درست می کنه ها !!!!!!!!!!!
چند بار هم هی بو کشیدم ببینم خبری هست یا نه ها ولی بوئی متوجه نشدم ............

بگذریم ...............
چه خبر ؟ ما رو نمی بینید خوش می گذره ؟؟؟؟؟

حسابی درگیر زندگی و کار و بچه داری شدم اینقدر که به هیچ کار دیگه ای نمی رسم . تمام وقتم به کارای خونه  و بچه داری می گذره . تو بیمارستان هم کلی کار عقب مونده دارم که اونجا نمی رسم انجام بدم میارم خونه به امید اینکه اینجا انجام بشه ولی اینجا هم زهی خیال باطل که به کارای خونه هم نمی رسم چه رسد کارای بیمارستان .
خلاصه که رفقا یه پا زن خونه و زندگی شدیم اساسی ..........

همون چیزی که همیشه  ازش فراری بودم آخرش گرییانم رو گرفت . دیگه هیچ جا دلم نمیخاد برم بخصوص اگه بابک هم نباشه و بخام تنهائی وانیا رو ببرم . صبحها و ظهرها اینقدر سختمه که قراره وانیا رو تنها ببرم و بیارم .

پروسه ماشین درآوردن از تو پارکینگ یا گذاشتنش تو پارکینگ رو که دیگه نگووووووووووووووووووووووو

وانیا تو ماشین دیگه خیلی اروم نمی گیره یعنی نشستن تو کریر رو دوست نداره حاضر به خوابیدن رو صندلی عقب هم نیست و هیچ جور دیگه ای هم نمیشه تو ماشین نگهش داشت واسه همین وقتی تنها می برمش خیلی اذیتم می کنه .

خلاصه که در کل مثل اسب داریم می دویم و به هیچ کجا هم نمی رسیم .

تو خونه هم که می رسم دلش میخاد فقط کنارش بشینم و باهاش بازی کنم ولی خبر نداره که باباش اگه اومد و دید شام نیست دیگه نمی فهمه بابا این بچه نمی ذاره میگه تو تنبلی نمیخای کار کنی .......

ای بابا ..........

نمی دونم ............... یعنی من دوباره می تونم یه کمی هم برای خودم باشم ؟

می دونید چند وقته با هیچ کدوم از دوستام بیرون نرفتم ؟ اصلا می دونید چند وقته دیگه اصلا از بیرون رفتن لذت نبردم ؟؟؟؟؟؟؟
از دوران بارداریم تا حالا .

اون موقع که راه رفتن و نشستن و بلند شدن سختم بود حالام که همش هول و استرس دارم وای وانیا گرسنش نشه شیر بخاد تو این جمعیت چطوری شیرش بدم آخه ؟؟؟!!!!!!!

چند وقت پیش رفتیم واسش کفش بخریم . توی مغازه بودیم که فهمیدم گرسنش شده هی این پا اون پا کردیم چون جائی واسه شیر دادنش نبود . وانیا بغل بابک بود هی بی تابی کرد بیاد بغل من .
من بغلش کردم چشمتون روز بد نبینه که همین که لبش رسید به لپ من آنچنان شروع به مکیدن لپ من کرد که همون موقع جاش سیاه شد و باعث آبروریزی واسه من !!!!!!!!!!!
مگه کسی باور می کرد سیاهی لپ من کار وانیاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنید اونم تو محیط مزخرف بیمارستان ما با اون اشخاص چشششششششششششم پااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک نجییییییییییییییییییییییییییییییب !!!!!!!!

خلاصه که اینم از این اخبار .

اینقدر دلم میخاد عکس بگیرم از لباسای جدیدی که براش خریدیم کفشاش لباس عروسی که مریم از شیراز واسش خریده ، تاب برقی ای که دریغ از اینکه نیم دقیقه توش آروم بگیره !!!!!!! و کلی چیزای دیگه .
ولی کو فرصت ؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه این چند روز هم بخاطر یه مساله کاری اعصابم به طرز وحشتناکی به هم ریخته بود جوری که تمرکز فکریم رو از دست داده بودم ولی امروز که رفتم پیش دکتر و بهش گفتم فقط بهم خندید و گفت :
پاشو برو اعصاب خودت رو خرد نکن و آروم باش . هیچ اتفاقی نمی افته . هر چند مطمئن نیستم ولی خوب مجبورم دلم روخوش  کنم .

کلا که دوره زمونه بسیااااااااااااااااااااز بدی شده . خیلی چیزا مطابق میل ادم نیست . دیگه فقط از صبح که از خونه میری بیرون تا اخر شب که میخابی فقط باید انگار بجنگی و بجنگی و بجنگی .......
اگرم کاری به کسی نداشته باشی دیگران باهات کار دارن ........

بخصوص توی محیطهای کاری اوضاع و احوال خیلی بدتره . نمی دونم چرا اینقدر من برای دیگران سوال برانگیزم ؟؟؟؟؟؟
هر چی سعی می کنم کاری به کارشون نداشته باشم بیشتر اذیتم می کنند . بخدا نمی دونم چرا مردم اینقدر زود قضاوت می کنند ؟
فکر می کنند که من نشستم و بادم می زنند بعدم کرور کرور پول می گیرم و اونا نمی گیرن در حالیکه هیچ وقت این طوری نبوده .

خدا بگم چکار کنه اون کسانی روکه تو هر جلسه و کمیته ای که میشه می شینن هی تعریف و تمجید می کنن و حس حسادت دیگران رو تحریک می کنن و بعدم نمی گن که بابا بخدا ما هیچ کاری براش نمی کنیما فقط با این تعریفا شاخ تو جیبش میذاریم بیشتر کار کنه و خودش رو بده تر کنه .....
ولی افسوس که عقل مردم تو چشمشونه .....

از بس ننوشتم دستام چه زود خسته شد از نوشتن !!!!!

خوب دیگه خیلی خسته م . دعا کنید پای دخترم زود خوب شه .

راستی اون مشکلی که گفتم همچنان ادامه داره ها .

دعا کنید حل شه ............




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 بهمن 1 :: 11:7 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . می دونم از 24 دیماه تا حالا خیلی دیر شده ولی باور کنید حتی به اندازه یک ثانیه فرصت آزاد نداشتم بتونم بیام بنویسم .
الانم از وقت خوابم زدم که بتونم بیام بنویسم . وانیا و بابک خوابن که من فرصت کردم بیام اینجا و یه سر کوچیک هم به وبلاگای دوستام بزنم .

اولین دندون وانیا خانوم روز 24 دیماه دراومد .

سالگرد فوت مامان بزرگم هم همین روزه . واسه همین برای منی که تاریخها خیلی خوب یادم نمی مونه این هم مناسبت شدن خوبه تا برای همیشه تاریخ دراومدن اولین دندون دخترم رو به یاد داشته باشم .

خیلی نق نق کرد و پاش له شد و بی تابی کرد ولی بازم خدا رو شکر کار به جاهای باریکتر نکشید . حالا وقتی با قاشق بهش غذا میدم یا لیوان آب رو به لبش میذاریم صدای خوردن دندونش به قاشق یا لیوان رو می شنویم و ذوق می کنیم . بخصوص بابک که از بس قربون صدقه ش میره حوصله ادم رو سر می بره !!!!!!!

البته یکی دوباری هم با این دندون تازه کار تیز و برنده موقع شیر خوردن حساب منو رسیده که خوب کاریشم نمی تونم بکنم .
ولی دندونش هنوز وقتی می خنده پیدا نیست فقط وقتی دست می زنی یا به چیزی می خوره متوجه میشیم .

این روزا حال و روز روحم خوب نیست . یه مشکل بزرگی واسه زندگیمون پیش اومده که اگه خیلی زود حل نشه بحران بدی رو تو زندگی برامون ایجاد می کنه . منم بی صبر و طاقت و نگران و خسته .......

واقعا اگه خیلی زود حل نشه نمی دونم چی میشه یعنی اصلا نمی تونم بهش فکر کنم .

بابت به وجود اومدن چنین مشکلی خیلی دارم بابک رو اذیت می کنم چون از نظر من اون مقصر 100% پیش اومدن این مشکله . هر چند می بینم خودشم خیلی ناراحت و نگرانه ولی برای من غیرقابل تحمله .

اون از من خیلی صبورتره و من خیلی دارم اذیت میشم و اذیت می کنم . ولی خیلی هم نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم .

و مطمئنم هر چی طولانی تر بشه اوضاع وخیم تر هم خواهد شد .

پس لطفا خیلی برام دعا کنید خیلی ..........




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >