سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 66
  • بازدید دیروز: 75
  • کل بازدیدها: 193530



 

دستبند و انگشتر تازه خریداری شده تو دستای قشنگ دخترم

ژست وانیا خانوم با لباس و طلای جدید ....

اینم یه عکس همین طوری در حال بازی با گردن بند من




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 دی 20 :: 4:59 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . امروز فقط بخاطر صحرا دست به نوشتن بردم چون یه جورائی اصلا دل و حوصله ندارم .
چند وقتیه وانیا به شدت بهانه گیر و نق نقو شده که می دونم بخاطر دندوناشه .
خودمم به یه دلائلی بدجور بی حال و حوصله م اینقدر که به وبلاگ همه سر زدم و اصلا نتونستم واسه کسی کامنت بذارم .
تو پست قبل شاید خیلی زیاده روی کردم و خیلیا تصور بدی بهشون دست داد در حالی که بازم تو عصبانیت نوشته بودم و تو عصبانیت ادم اصلا نمی تونه از خوبیا بنویسه و فقط بدیا یادش میاد .
در هر صورت شاید تا مدتی نیام شایدم شرایط تغییر کنه و بیام و تو این مدت فقط دعاهاتون می تونه یاریم کنه .
دلم میخاست از وانیا عکس بذارم ولی هیچ عکس جدیدی ازش  نگرفتم که بذارم .
هر موقع دل و حوصله م برگشت حتما این کار رو می کنم ...........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 7 :: 1:46 عصر ::  نویسنده : بهار
همون رمز قبلی  




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 دی 5 :: 8:2 عصر ::  نویسنده : بهار


این کامنت چند وقت قبل من واسه توتی بود :

ای ول خونه داری !!!!!!! تمرین کن توتی واست خوبه باید اوستا شی تا بعدها تو زندگیت سختی نکشی . البته من تو خونه مامانم خیلی کار نمی کردم ولی همیشه حواسم بود باید چطور زندگی رو بچرخونم واسه همین بعد ازدواج خیلی درنموندم .
ولی خدا وکیلی این اتاقه رو تمیز کن .....

و اینم جواب زهره در پاسخ به کامنت من

بهاااااااااااااااااااااااااااااار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بگم؟؟؟؟
بگممممممممممممم؟؟؟
تو توی خونه داری در نموندی هاااااااااااااااااااااان؟؟؟
نه بگممممممممممممم؟؟

خوب حالا من میخام اون چیزی رو بگم که زهره میخاست بگه :
بببخشید سلام .
راستشو بخاید من تو کار تمیزکاری و آشپزی و مرتبی و چه می دونم اینجور کارا هیچ وقت در نمی مونم ولی امان از کار کردن با وسایل جدید یا کارائی که یه کم دقت بخاد !!!!!!!!!
خوب من هنوز یه سری از وسایل برقی یا چیزای دیگه جهیزیه رو که لازمم نشده رو استفاده نکردم و از اون جمله بود آبمیوه گیریم ......
معمولا کار کردن با این وسایل تو خانواده ما کار آقایونه البته میگم معمولا نه قطعا و همیشه .
خوب من یه بار تصمیم گرفتم یه کم از هویجائی که مامانم گرفته بود رو آب بگیرم به همراه سیب .
رفتم سراغ آبمیوه گیری و آوردمش بیرون و زدمش به برق .
خوب همیشه دیده بودم که وقتی با آبمیوه گیری کار می کنن لیوانی پارچی چیزی میذارن زیرش ولی  آبمیوه گیری ما یه چیزی شبیه پارچ داشت خودش .
خلاصه من با یه ذوق و شوقی زدمش به برق و هویج اول رو گذاشتم توش .............
چشمتون روز بد نبینه یهو با یه صدای مهیب شبیه شکسته شدن یه چیز خشک مواجه شدم و بعدم توی اون پارچ شکله بود خرده های مقوا دیدم !!!!!!!!!!
حتما می تونید حدس بزنید دیگه ..........
بله . اینجانب به دلیل باز نکردن قطعات آبمیوه گیری مقواهای محافظ اون رو خارج ننموده بوده و به جای هویج مقوا آب می گرفتم !!!!!!!!!!!!
حالا این بماند .........
مقواها رو در آوردم و یه هویج دیگه انداختم تو دستگاه . حالا هر چی به این پارچ شکله نگاه می کنم تا یه کم آب ازش بیاد بیرون می بینم خیر ..............
تفاله های هویج توش میاد ولی از آبش خبری نیست !!!!!!!!!
هی یه کم با تعجب براندازش کردم منتظر موندم دیدم خیررررررررررررررررررررررررررر
چند ثانیه که گذشت یهو دیدم اه اون قسمت از کابینت که آبمیوه گیری روش بود خیس شد از آب هویج !!!!!!!!!!
بازم می تونید حدس بزنید چی شده بوده نه ؟؟؟؟؟؟؟؟
بله اون قسمت پارچ  مانند محل تجمع ضایعات میوه بود و بنده به کل دستگاه رو پس و پیش گذاشته بودم و در نتیجه آب میوه می ریخت روی کابینت چون چیزی زیرش نبود !!!!!!!!!!

خلاصه بعد این جریان کلی خودم به خودم خندیدم که عجب شاسکولی هستما !!!!!!!!
حالا روز بعد این جریان زهره خانوم تشریف آوردن خونه ما و ما غافل از دهن لقی ایشان جریان مذکور را تعریفیدیم و باز کلی خندیدن نمودیم و بعدشم زهره میخاست تو وبلاگ توتی آبروی ما را بریزد که خودمان پیش دستی نموده ریختیم .
تا من باشم به زهره اعتماد نکنم ....




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 آذر 26 :: 5:29 عصر ::  نویسنده : بهار
همون رمز قبلی  




موضوع مطلب :
شنبه 91 آذر 18 :: 3:51 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . یه فرصت کوتاه پیدا شده که بتونم بیام بنویسم اونم به فضل حضور زهره ......
از شنبه هفته پیش رسما رفتم سرکار . به خیال خودم باید 13 آذز می رفتم ولی بعد منصوره ( مامان کیارش ) واسم اس زد که باید از 9 بیای چون مرخصی زایمان 180 روزه .
خلاصه ما هم با هزار غصه و بغض و گریه صبح اول وقت شنبه وانیا رو ساعت 6/30 صبح گذاشتیم خونه مامان و تا بیمارستان را گرییدیم و کار رو از نو شروع کردیم .
بماند که یه سری همکارا خیلی از حضور دوباره ناراحت شدن و یه سری دیگه خوشحال . اینا باشه واسه بعد .
دیگه مدام هم که زنگ رو زنگ خونه مامان و مخابره اخبار لحظه به لحظه که دختر خیلی خوبیه و اذیت نمی کنه و این چیزا .......
خوبی روز اول وانیا مامان اینا رو به طمع انداخت که روز دوم ببرن واکسنش رو بزنن و الهی بمیرم ه دخترم بی مادر واکسن زد و دو روز همه رو بیچاره کرد و روز سوم که اون اومد یه کم حالش خوب بشه خونه مامان تبدیل شد به بیمارستان !!!!!!!
مامانم به شدت مریض شد و سینه درد و تب و لرز و خلاصه بعد هم یکی یکی مینا و مریم و طه و دیروزم بابا و ..........
همه به شدت مریض تشریف دارن . من 3 شنبه نرفتم سرکار ولی 4 و 5 شنبه رو به هر بدبختی بود رفتم و جمعه هم که از اول صبح به کزت بودن گذشت و نهار رفتیم خونه مامان و دیدیم ای وااااااااااااااااااای حال بابا از همه بدتره و تا دیشب دوبار کارش به بیمارستان کشیده و .......
هر چی فکر کردم دیدم نمیشه امروز وانیا رو ببرم اونجا چون کسی نیست بخاد از اون مراقبت کنه !!!!!!1
اول گفتم نمیرم سرکار ولی بعد یاد این افتادم که وای چقدر کارام رو هم تلنبار میشه و نمیشه و یاد منجی همیشگی افتادم و زنگ زدم به زهره و ..........
امروز صبح زهره ساعت 8 شیفت رو از بابک تحویل گرفت و حالا از زبون خودش بخونید که چه روزی رو با وانیا گذرونده :

سلاملیکم! بنده الان زبون زهره م

هیچی دیگه من اومدم و آقابابک رفت...
اولش گفتم حتمآ وانیا میخوابه اما دیدم نه بابا از من بیدارتر تشریف دارن خانوم!
منم آب هویجشو بهش دادم و افتادیم به انواع و اقسام بازیها...تاب تاب عباسی ، دست دست (حالا شوما نانای نانایشو ندید بگیرین :دی) ، جیغ و داد و..............
خلاصه بچه رو خُـــلش کردم :دی
بعدم از زور خستگی وانیا خوابید ، البته کلی همدیگه رو نازی کردیم تا خوابید و ایضآ البته در حین همان بازی های فوق احساس نمودیم که یه بوهایی هم داره میاد انگاررررر

حالا من به روی خودم نمیارم اما شما زنگ و اس نیم ساعت یه بار بهار رو هم به این پروسه اضافه بفرمایین!

هیچی دیگه جریان بو رو به بهار جان اطلاع دادیم و اعتراف کردیم که من این یه قلم رو من تاحالا نکردم!!! اونم قرار شد بزنگه به خاله نزدیکه که بیاد عوضش کنه که حالا بماند خاله جان هم نبودند و من موندم و حوضم
و بدینوسیله بعد از بیدار شدن وانیا ما اولین تجربه بچه عوض کردن رو کسب نمودیم و خلاصه یه وضی
بعدشم دیگه باز به بازی و شیربرنج و اینا گذشت و خاله بهار هم یه سر اومدن و یکی دوساعت زودتر از زمانی هم که باید ، بهار برگشت...
اولش گفتم اگه دیدم ناآرومی میکنه می برمش خونه خودمون، مامان هم زنگیدن که نمیاین خونه؟؟ گفتم نه انگار یهو تازه با فضا غریبی میکنه...

اما خداروشکر مشکل خاصی نبود و خوب گذشت...

دیگه فعلآ هم موندم اینجا و نهار هم باهم بودیم....

خب من گوشی رو میدم بهار

من هنوز نخوندم ببینم چی نوشت زهره فعلا باید زود حرفای خودم رو بنویسم . خیلی وقته به وبلاگ کسی سر نزدم نمی دونم هم کی می تونم بیام . از وقتی رفتم سرکار صبحها دیگه 5 صبح بیدار میشم . خیلی کار دارم . باید دو نمونه غذا واسه وانیا اماده کنم . هم سوپ هم شیر برنج تازه باید واسش شیر هم بدوشم و بذارم . صبحانه و لباس پوشیدن و مرتب کردن ریخت و پاشای دور و بر و بردن وانیا خونه مامان و رسیدن ساعت 7/15 به بیمارستان و کارای اونجا تا ساعت 1/15 که پاس شیر دارم و با سرعت جت رانندگی و اومدن خونه .
روزائی که سر وقت بیام کیارش و مامانشم دم خونه شون پیاده می کنم و بعد میام سراغ وانیا .
معمولا هم وقتی می رسم وانیا خوابه . می مونم تا بیدار شه و بعد میایم خونه و دیگه از زمان رسیدن تازه کارای خونه انجام میشه و تاااااااااااااااااااااااااااااااا آخر شب من همچنان در حال کار و جنب و جوشم و واقعا وقت سرخاروندن ندارم .
ولی امیدوارم که کم کم رو دور بیفتم و بتونم برنامه ریزی کنم که بیام نت . فقط یه کم وقت میخام که انشالا گیر میارم .
فعلا عجله دارم برم آمپول بابام رو بزنم تا زهره پیش وانیاست برم و بیام .
بعدا اگه وقت شد یکی دوتا عکس وانیا که زهره گرفته رو میذارم واستون .
پس فعلا تا بعد ...........


* مجددآ خاله زهره نوشت!

خب به من چه؟! بهار رفت قرار شد من عکسا رو بذارم...

فنچ خاله یک روز بعد از زدن واکسن شش ماهگی...بصورت وا رفته روی کاناپه

امروز...پس از چــــِـــل شدن توسط خاله

خب...
اینم از عکسا
عجالتآ صدای من را از خونه ی بهار اینا می شنوید
فعلآ
خوشتون باشه
تابعد...

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 آذر 6 :: 1:44 عصر ::  نویسنده : بهار

 

وانیا در سبد سیتی سنتر

هر وقت محرم میشه خیلی با خودم درگیر میشم .
آیا اگه منم کربلا بودم با حسین بودم یا خدای نکرده در مقابل حسین ؟؟؟؟؟؟؟
جواب این سوال خیلی سخته خیلی .........
امسال محرم من با همه محرمها فرق می کرد ........
امسال منم یه 6 ماهه داشتم .........
توی روضه ها هر وقت شیرش دادم یاد اون 6 ماهه افتادم و دل خون مادرش ............
این روزا که طه رو می بینم که با چه عشقی سرتاپای باباش رو عاشقانه بوسه بارون می کنه یاد اون 3 ساله می افتم که چطور کنار سر باباش جون داد تازه اون دختر بود و دخترا بابائی تر .........

این روزا وقتی نگاه پر از عشق و غرور بابام رو به علی می بینم یاد اون لحظه ای می افتم که امام حسین تن اربا اربا شده پسرش رو دید و ........
این روزا وقتی نگاه مضطربانه مامانم رو به دائیم می بینم که چطور نگران دست شکسته و هم زدن دیگ حلیمشه یاد زینب می افتم و عشق اسطوره ایش به حسین .......

خدایا تو رو به بدن اربا اربا شده علی اکبر حسین
تو رو به دو دست بریده ابوالفضل
تو رو به گلوی پاره و خونهای به آسمان پاشیده علی اصغر
تو رو به ریش خضاب شده به خون حسین تو روز عاشورا
تو رو به پریشونی زینب تو عصر عاشورا
خدایا تو رو به سه ساله ابی عبداله

یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجه .......




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 آبان 28 :: 11:43 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . وانیا بیداره خیلی نمی تونم بنویسم . واسه همین حاشیه پردازی نمی کنم .
پست قبل من یه جورائی هم جنبه درددلی داشت هم اینکه هیچ کس نتونست عمق حرف منو درک کنه .
 متاسفانه اینجا تا یکی یه کم از چیزائی که تو دلشه می نویسه بیشتر توبیخ و تنبیه می شنوه تا همدردی !!!
غیر از یکی دونفری که خودشونم شرایط مشابه دارن بقیه فقط سرکوب می کنن که چرا اینو میگی چرا اونو میگی ؟؟؟؟
و این در حالیه که من بارها گفتم روحیات من اینجوریه .
وقتی از یه چیزی ناراحتم و دلم گرفته  باید بیام بنویسم تا خالی بشم . اصلا دلیل راه اندازی این وبلاگ همون طور که از اسمشم پیداست درددل کردن مدرن بود .
ولی هر بار این کار رو کردم بعدش مثل ..... پشیمون شدم چون از شماها فقط دعوا و توپیدن نصیبم شد !!!!!!!!!
ولی اشکال نداره من اگه ننویسم خالی نمی شم . باید بیرون بریزم تا درونم اروم بشه .
شمام راحت باشین بگین ..........
اولش ناراحت میشم ولی بعد سعی می کنم فراموش کنم .


و اما اون چیزی که هیچ کس متوجه نشد ظاهر قضیه نبود باطنش بود .
شنیدید میگن وقتی امام زمان (عج) ظهور کنن اسلام واقعی رو بیارن همه فکر می کنن یه دین جدیده ؟
یکی از علتهاش همین تغییراتیه که در طولانی مدت ایجاد میشه و آروم آروم تثبیت میشه و به قدری عادی میشه که اگه بعد بیان بگن بابا این کار از اساس اشتباهه همه با بهت و حیرت میگن وااااااااا !!!!!!!!
مگه میشه ؟؟؟؟؟
شنیدید میگن آخرالزمان دنیا به دست زنها اداره میشه ؟؟؟؟؟
حالا یه کم به دور و برتون نگاه کنید ......
اینقدر که دخترا دانشگاه میرن ، اینقدر که خانوما سر پستهای دولتی یا حساس هستند تو اداره جات و اماکن دولتی ، اینقدر که تو خیلی خونه ها خانوما نون دربیار و مدیر هستن آیا به همون اندازه آقایون هم دخیلن ؟؟؟؟؟
دوباره نیاین یه عالمه دعوا کنین که حرف بیخود می زنی و شلوغش می کنی و ایناها ..........

من 100% حرف نمی زنم فقط میگم یه کم اگه دقیق تر نگاه کنید می بینید که خیلی از مسائل داره بیشتر از آقایون دست خانوما می افته .
البته من خودم به عنوان یه زن خیلی هم استقبال می کنم چون خانمها خیلی وقتها خییییییلی توانمندتر و بهتر و دقیق تر و منظم تر از آقایون برخورد می کنن .
این درست اما ............
تا زمانی که یه خانوم مجرده و حتی تا قبل بچه دار شدن همه چی عالیه خیلی عالی اما وقتی بچه دار شد و از استعلاجی دراومد می رسه زمان اینه حالا بچه رو چه کنم ؟؟؟؟؟

اگه مثل من خوش شانس باشه و مادر خوب داشته باشه خیالش راحته که خوب به بچه رسیدگی لازم میشه ، بی توجهی و زهرمار و کوفت و هزار تا حرف و حدیث دیگه موقع گریه کردن نمی شنوه به موقع تعویض و تغذیه میشه و خلاصه همه چیز ظاهرا خوب پیش میره .

ولی اونی که مادر نداره باید دنبال پرستار و مهد و این جور جاها باشه و بعد یه مدت خیلی کوتاه همه چی عادی میشه .
در ظاهر همه چی خوبه هم مادر هم بچه خیلی سریع عادت می کنن . مادر به کارش می رسه و بچه بزرگ میشه و پیش میره .

حالا یه سوال ؟؟؟؟؟؟؟
یه کم به دور و بر خودتون نگاه کنید . چرا این مد اعصابم خرده و حوصله ندارم و تریپ افسردگی و بعد تو بزرگسالی خلاف و اعتیاد و بدتیپی و بدقلقی و لجبازی و به حرف گوش ندادن و هزار تا کار دیگه تو این یکی دو دهه اخیر خیلی زیاد شده ؟؟؟؟

نمیخام خیلی توضیح بدم فقط یه چیزی رو میگم .
وقتی اسلام میگه زن باید تو خونه بمونه و به خونه داری  بچه داریش برسه منظورش این نیست که از همه چی محروم بشه و امل بار بیاد و سواد و تحصیلاتش در حد پائین بمونه . نه .
اون خدائی که انسان خلق کرده می دونه که اون بچه به مهر پدر و مادر نیاز داره .
بچه ای که هر روز صبح خواب کاملش رو میره غذای به موقع می خوره محبت کافی دریافت می کنه از مهر مادر سیراب میشه جلوی چشم مادر با قربون صدقه و عزیزم رشد می کنه از محبت به قدری اشباع میشه که دیگه وقتی پاش به جامعه رسید با کوچکترین محبت دروغی به سمت همه چی نمیره . روحیه اش اینقدر سالم هست که با حوصله و راحت درس بخونه به درساش رسیدگی بشه و به مدارج عالی برسه . وقتی رفت سرکار از تو مهد و این ور اون ور دغل بازی و از زیر کار در رفتن و فحش و دروغ و این چیزا یاد نگرفته که کار مردم رو راه نندازه و خیلی اتفاقات دیگه براش رخ بده .
و یکی یکی در تمام طول زندگی اثرات اون بی محبتی و بی مادری یکی یکی خودش رو نشون  نمیده .
و بعد وقتی تک تک افراد سالم جسمی و روحی بودن جامعه هم سالم و پاک می مونه .
مادر شاغل خسته خیلی توانی نداره که بخاد چنین فرزندی رو بار بیاره و این طوری میشه که میگن

از ماست که بر ماست .......

و البته اینا همش 100% نیست خیلی از مادرها هم هستن که خونه دارن و بچه های به درد بخوری تربیت نکردن .
می دونم حالا همه تون می گید خوب چشمت کور دندت نرم وقتی این چیزا رو می دونی و بهش اعتقاد داری بشین بچه تو بزرگ کن اینقدرم نطق نکن حرف بیخودم نزن .
باشه بگید ولی بدونید که در نهایت این کار راخواهم کرد ........
چون برای من خیلی مهمه که بچه م چه تربیتی داشته باشه وقتی بزرگ شد به کجا برسه و چطور برسه .
وقتی اون به من احتیاج داره نیازش رو مرتفع کنم تا در آینده نزدیکی که قضیه برعکسه به تلافی مهد گذاشتنش نذاردم خانه سالمندان !!!!!!!
در اولین فرصت کار را کنار خواهم گذاشت و مطمئنم خدا رزقی که برای خونه ما تعیین کرده به هر طریق  ممکن به ما می رسونه ضمن اینکه مامانم همیشه میگه :

نون زن برکت نداره ولی نون مرد کمش هم سرشار برکته و راست میگه ........
فقط باید ایمانم محکم تر بشه به قول خدا که خودش رزق هر خونه ای رو وعده داده .
حالا اگه دونفر کار کنن تقسیم میشه بین دونفر و اگه یکی کار کنه همون یه نفر اون رزق رو میاره .


پس دعا کنید بهترین تصمیم ممکن رو برای بهترین تربیت بچه بگیرم .


از این به بعد هم هر وقت با دل گرفته نوشتم توی عنوان پستم ذکر می کنم تا هر کس دوست نداره  درددل بخونه کلا پستم رو نخونه .......




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 آبان 24 :: 1:16 صبح ::  نویسنده : بهار

داره بارون میاد . اینقدر هست که با وجود درهای بسته صداشو خیلی راحت بشه شنید . چشمای منم بارونیه ......
دست خودم نیست . همین چشما کشوندم اینجا اونم این موقع شب .
برنامه شوک این هفته در مورد شیشه و خرید و فروش راحت و بچه های پدر مادرای معتاد بود . اشک و گریه همون بچه ها شد بهونه باز شدن بغض این چند وقتم و بالاخره ترکید .......
می دونم این مساله ای که من باهاش درگیرم تقریبا عمومی شده و کاملا عادی ولی بخدا عادی نیست سخته خیییییییییییلی سخت .......
روزی که با بچه دار شدنم مخالفت می کردم و دلم نمی خواست بچه دار شم برای همین روزاش بود ........
خیلی دیده بودم صحنه های جدائی مادر و فرزند رو ..........
و حالا خودم درگیرشم !!!!!!!!
از اول آبان تو ذهنم شمارش معکوس سرکار رفتن رو شروع کردم و جدائی از وانیا .........
نمی دونم چرا این قدر دارم عذاب می کشم ؟؟؟؟؟؟
احساس می کنم میخام کبیره ترین گناه دنیا رو انجام بدم ؟؟؟؟
ولی مجبورم ........
باید برم .......
خیلی دارم سعی می کنم مطابق نهج البلاغه عمل کنم : یا شجاعانه تحمل کنم یا مثل دیونه ها بزنم به طبل بی خیالی .....
ولی نه شجاعم نه دیونه .......
امروز خاله از سرکار که اومد یه سر زد پائین . وانیا بغلم بود . برای اولین بار یه کم واسش خندید .
بهش گفت : داری دختر خوبی میشی ؟ فهمیدی مامانت به زودی میره و بی مادر میشی ؟؟؟؟؟؟؟
بعد بهم گفت : بهار حالا اینقدر سختته روزی که میخای بری سرکار . اصلا تصورشم نمی تونم بکنم ...............
ولی من یادمه روزی که بچه اش رو بعد تموم شدن مرخصیش گذاشت مهد و رفت .
تمام یک ساعت بین مهد و محل کارش رو اشک ریخت .......
یادمه خیلی خوبم یادمه ........
حالا من از اولین روز سرکار رفتنم می ترسم . از اینکه بغضم بترکه و همه اشکمو ببینن و این همکارای مرد بی معنی و مسخره دستم بندازن .
خیلیا تو بیمارستان دوست دارن اشک منو ببینن و لذت ببرن . خیلیا .....

اگه باورتون نمیشه از مامان کیارش بپرسین . اون همکار منه تو همون خراب شده .
ای وای .........
می دونم شاید به وانیا اصلا سخت نگذره حتی به خودم و اینی که هر دومون خیلی زود عادت می کنیم  ولی از اینی که دارم یه بچه رو از حق طبیعی داشتن مادر محروم می کنم برام زجرآوره و زجرآورتر از اون این که مجبورم . نمیشه نرم سرکار تو این شرایط و اوضاع .
فقط از خدا میخام کمک کنه تا در سریعترین زمان ممکن شرایطی پیش بیاد که من مجبور نباشم برم سرکار تا با خبال راحت خودم بچه م رو بزرگ کنم و تربیتش رو به عهده بگیرم .
وقتی پیش خودمم هست یه وقتائی که خیلی اذیت بکنه اعصابم بهم می ریزه غر می زنم بهش ولی من مادرشم .
اما اگه دو تا چشمامم باهاش این طوری رفتار کنن خفه می شم از غصه .
راست میگن تا مادر نشی حال مادرت رو نمی فهمی .
چند شبیه وانیا رو شبا تا وقتی بیدار نشده تو تخت خودش تو اتاق خودش می خوابونم . به نفعشه هم به جای خودش عادت داره هم پتو از روش کنار نمیره ولی بابک همش استرس داره نکنه یه چیزیش بشه و جلو چشممون نباشه .
امشب بعد دیدن برنامه شوک و اشک اون بچه ها بعدم استرس بابک خودمم استرس گرفتم و به بابک گفتم برو بیارش .
حالا حال مامانم رو می فهمم و اون دوسالی که روماتیسم مفصلی گرفتم و یه جورائی فلج شدم !!!!!!
حالا می تونم با تک تک اعضا و جوارحم حس کنم چی کشید . من 2 سال درد کشیدم اون 20 سال عذاب کشید و پیر شد . تو هر دعا و مراسمی می رفت از خدا می خواست درد منو بده به اون و من خوب بشم .

ای خدا ...........
دلم خیلی گرفته . دلم نمیخاد خیلی سوسول بازی دربیارم . اصلا این همه عاطفی و احساساتی بودن برا من غیر طبیعیه .
ولی این بار واقعا دست خودم نیست . سختمه خیلی سخت .
دیروز با زهره بیرون بودیم . تو مغازه ای که نشسته بودیم تا شلوارم رو کوتاه کنه داشتم با وانیا بازی می کردم . به زهره گفتم مامان بابک همش بهم میگه اینقدر با این بچه بازی نکن دو روز دیگه میخای بری سرکار هم خودت سختت میشه هم بچه ها  !!!!!!!!
زهره گفت : منم چند بار میخاستم بهت بگم !!!!!!!!!!
ولی خوب به نظر شما وقتی نیستم که این بچه از من محرومه وقتی هم هستم به خاطر زمان نبودنم محرومش کنم ؟؟؟؟؟؟
کاش بچه دار نمی شدم .........
وقتی بارونای خوبی میاد تو دلم این جرقه روشن میشه که :
شاید شاید شاید خدا میخاد طبیعت رو برای حضور امام زمان اماده کنه . نمی دونم ولی ای کاش اینطوری باشه .........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 آبان 18 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما چطوره ؟ خوب هستید ؟

امروز یه کم فرصت کردم بنویسم البته خیلی کار دارم ولی خوب دلم نوشتن می خواست .

13 اذر باید برگردم سرکار و استرس وانیا و اینکه پیش کسی بند نمیشه  بدجور اذیتم می کنه .

سراغ چند تا پرستار هم گرفتم ولی خوب هزینه ها خیلی بالاست و اصلا صرف نمی کنه بخوام پرستار بگیرم . تنها گزینه می مونه مامان .

ولی خوب وانیا خیلی پیش مامانم هم نمی موند .

دیروز یه سری کار بانکی داشتم که می دونستم طول می کشه . پیش خودم گفتم : آخرش که چی ؟ باید بذارمش تا عادت کنه . این بود که صبح یه کم زودتر بیدار شدم . لعاب

برنجش رو درست کردم . نصف سیب هم براش آب گرفتم . یه نصف شیشه هم شیر دوشیدم واسش و لباساشو پوشوندم و بردم خونه مامان . اوم با یه دنیا استرس و نگرانی
........


ولی مامان مدام می گفت : نگران نباش وقتی یه چیزی داشته باشه که سیرش کنم نمی ذارم گریه کنه .

خلاصه رفتم دنبال زهره و رفتیم برای انجام کارها .

همون اول زنگ زدم به مامان که گریه نمی کنه ؟ گفت نه . دختر خوبیه داره برا خودش بازی می کنه . گفت هر موقع گریه کرد بهت زنگ می زنم .
خوب خیالم یه کم راحت شد و رفتم و تا ساعت 12 و نیم بیرون بودم . دیگه زهره رو رسوندم و برگشتم خونه و دیدم خدا رو شکر داره شیشه شیرش رو می خوره و بازی می

کنه .

ما هر چی تلاش کردیم نتونستیم بهش یاد بدیم شیشه رو مک بزنه ولی دیروز مامانم بهش یاد داده بود .

مامان من تو کل فامیل به بهترین نوع بچه داری و بچه دوستی و درست کردن و دادن غذا به بچه معروفه . یعنی هر کس در مورد بچه و بچه داری سوالی داره از مامان من می

پرسه .

می دونم به بهترین شکل ممکن از وانیا مراقبت می کنه ولی مشکل من ناارومیهای گاه و بیگاه وانیاست که خودمم از پسش برنمیام چه رسد به دیگران !!!!!

ولی دیروز که گذاشتمش و به خیر گذشت یه کم اروم تر شدم . اگه بمونه و اذیت نکنه از اول اذر میرم سرکار .

حسابی تو خونه کلافه شدم . قبلش میخام یه خونه تکونی بکنم و برم .

بابک قول داده روزای تعطیل کمک کنه . فردا جمعه است . اگه خدا بخاد میخام دو تا اتاق خوابها رو بریزم بیرون و یه تمیز کاری و بعد هم سالن و آشپزخونه و تا قبل سرکار

رفتن یه سری کارای این جوری رو انجام بدم .


چون مطمئنا با وجود وانیا و سرکار رفتن از خونه تکونی عید خبری نیست . بنابراین توی این هفته انشالا صبح به صبح وانیا رو می ذارم پیش مامان و میام خونه برا این کارا .

اینطوری با یه تیر دو تا نشون می زنم هم وانیا و مامان به هم عادت می کنن هم من به کارام می رسم .


یه سری خرید هم دارم واسه غذای وانیا و مایحتاج خونه و یه سری لباس برای برگشتن سرکار و .......

نمی دونم یعنی تو این فرصت کم به همه این کارا می رسم ؟ ضمن اینکه سرما هم خوردم .

بعضیا هم امروز که زنگ زدن با اینکه می دونستن من سرما خوردم اصلا یه سراغی نگرفتن که بهتری ؟ خوبی ؟

ای ...........

قابل توجه کسائی که تازه میخان مزدوج بشن : خیلی از زبون بازیا و عشقولانه بازیای آقایون تو دوران نامزدی و عقد کلا واحد تبلیغاته . اونقدرها جدی نگیرید .....

دیشب رفتیم واسه وانیا یه سری لباس دیگه خریدیم . دو دست لباس تو خونه ای ، یه کاپشن بیلرسوتی ، یه جفت جوراب ،یه جفت دستکش ، یه دونه پستونک و یه جفت

سرشیشه شده 140 هزار تومن !!!!!!!


تازه جالب تر می دونید چی بود ؟؟؟؟؟؟ یه جفت پستونک رو می گفت 35 هزار تومن !!!!!!!!!!

پوشکهای مولفیکس کوچیکاش شده 9 و بزرگاش 20 هزار تومن !!!!!!!!

نمی دونم با این وضعیت قراره چه اتفاقی بیفته ؟ خوراکی و مایحتاج زندگی که دیگه نگو و نپرس ........

فقط خدا رحم کنه به این وضعیت و به این مردم و کسائی که تازه می خان دختر شوهر بدن یا پسر زن بدن یا سیسمونی بخرن یا کسائی که بیکارن و ابرودار ........

خدایا خودت یه فرجی برسون .

زندگی خیلی سخت شده خیلی . خدا به داد بچه های ما برسه ......




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >