• وبلاگ : درددل
  • يادداشت : اين روزهااااا
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام . بهار بهت حق ميدم ولي اون يه پيرزن تنهاست ، منم يه مدت نسبت به مادرشوهرم اينطوري شده بودم ولي خيلي ناخودآگاه يه کاري کردم ديدم ااااا چه جالب شد نتيجه ش بعد همينو ادامه دادم . مي دوني چي؟ خيلي تصادفي در حالي که مسعود از خورده فرمايشات مامانش خسته شده بود يهو يه حس دلسوزي اومد تو وجودم بلند شدم رفتم همه کارهايي که مسعود قرار بود براي مامانش انجام بده انجام دادم ، اون‌روز باهاش خييييلي مهربون تر از مسعود بودم ، حتي مسعود با مامانش قهر کرده بود ، من تمام روز رو با مامان مسعود گذروندم که همه چي بهتر از چيزي که مي خواست پيش بره ، مسعود شب اومد خونه مامانش ، مامانشم شروع کرد به قربون صدقه من رفتن و گله کردن از پسرش.... من عاشق اينم که کباب شامي خالي خالي بخورم ، روز بعد از اون ماجرا مامان مسعود يه قابلمه پر از کباب شامي برام فرستاد و زنگ زد گفت مامان جون همه ش رو خالي خالي بخور ، همه ش مال خودته .... آخ مسعود حرص مي خورد که نمي دوني ، منم خوشم ميومد که داره حرص ميخوره که مامانش بيشتر از اون به من توجه مي کنه ، از اون روز شروع کردم به رقابت کردن با مسعود توي محبت به مادرش ، جالبه که بعد يه مدت اين کارها رو واسه مامان خودمم انجام ميدادم ، الان يه جوري شده مامان مسعود محبتش به من نسبت به مسعود بيشتر شده ، منم ديگه حرص نميخورم وقتي مسعود داره واسه مامانش کاري انجام ميده حتي سعي مي کنم رو دستش بلند بشم . رابطه من و مامانم هم خيلي بهتر از قبل شده ، مسعود متقابلا سعي مي کنه همينطور که من دل مامانش رو به دست آوردم اونم دل مامان منو به دست بياره ،،،، همين دو روز پيش مادرشوهرم اينا رفته بودن باغ من شيفت بودم نتونستم برم ، وقتي برگشته بود يه پاکت چاقاله بادوم برام آورده بود ، مسعود مي گفت مليحه باغ رو آب داده بودن همش گل بود هرچي مي گفتم مامان نرو ميگفت طفلي عروسم نتونسته بياد شايد دلش حوس کنه !