سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 10
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 198935



پنج شنبه 88 خرداد 7 :: 6:2 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام
احوالات شما؟ خوب هستید ؟من که خوبم شایدم بشه گفت عالی . چراشو نمی دونم ولی بهرحال خیلی خوبم مثل همیشه .البته چشم شیطون کور گوشش کر !!!!!!!!!!!
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی اول بذار یه خورده نق بزنم بعد برم سراغ چیزای دیگه ......
وای خدا امروز مثلا تعطیل بوده ولی تو خونه ما که تعطیلی واسه بابا معنی نداره . !!!!! مامان جان دیشب زحمت کشیدند کله پاچه بار گذاشتن . بابا بی زر خودشه زره دیگه وقتی پای کله هم وسط باشه که دیگه تکلیف معلومه . صبح اول وقت ساعت 8 اومده بالا سرم حالا یعنی با مهربونی میخاسته بیدارم کنه هی در گوشم میگه :
بابا بلند شین مامان میگه بریم تو پارک صبحونه بخوریم پاشین پاشین دیر میشهتا  دلخور نشده و هی گفت گفت گفت تا مجبور شدم پاشم .
خلاصه با مریم اینا رفتیم پارک میل فرمودیم و من برای جبران چربیاش و اضافه نشدن وزنم هنوز نهار نخوردم ( قابل توجه کسانی که مثه من نمیتونن جلو اون شکمای گندشونو بگیرن . حالا چشم درآد گشنگی بکشم تا حالم جا بیاد !!!! )
خلاصه امروز علی آقا داداش گراممون هم گوشی جدید جی ال ایکس ایرانی که 2 تا سیم کارت میخوره رو از عماد تحویل گرفت و به همون نام و نشون از صبح تا حالا داشته بش ور میرفته . ساعت یه رب به یک رسیدیم خونه . بعد هم که نماز و مخلفاتش . گفتم روز تعطیلی یه چرت بخابم مگه علی گذاشت؟!!!! از بس صدای این گوشیش بلند بود هی میخاست اساشو امتحان کنه بلوتوساشو چک کنه خلاصه دیگه داد کشیدم سرش که صدای این لامصبو کم میکنی یا نه ؟!!!!!!
ولی چه فایده ؟ خوابه پرید که پرید . هی وول خوردم . غلتیدم الکی واسه گول زدن چشام که فکر کنن خوابشون میاد پلکامو رو هم فشار دادم  ،خیر  ، نشد اونا منو بردن لب چشمه و تشنه برگردوندند گفتن خودتی !!!!!!!!!!!
خلاصه هیچی دیگه مجبور شدم تلویزیونو روشن کنم. یه کم کارتون دیدم بعدشم که سینمائی در فلق بود رو گذاشت نشستیم نگاه کردیم و بعدش پا شدم دیدم بهترین راه اینه که واسه گذروندن وقت بیام تو نت .
ولی کاش خدا یه همتی بم می داد میشستم واسه ارشد می خوندم . حیفه بخدا . من که میدونم میتونم اگه فقط یه کم تلاش کنم حیفم میاد نخونم .
اون بهمن نامرد که فقط به خاطر اینکه حاضر نشدم باش راه بیام گفت واسه ارشد خوندن کمکم نمیکنه . ولی به جهنم مگه همه بهمن دارن ؟ میخام کمک نکنه مگه خدا نیست؟ مگه واسه کاردانی و کارشناسی از بهمن خبری بود ؟!!!!!
من ارشد با گناه رو نمیخام . نجابت و پاکی و ایمانمو با هیچ گنجی تو دنیا عوض نخواهم کرد البته به لطف و عنایت و مرحمت خدای مهربون عزیزم انشاالله ...........
خوب بگذریم .......
دیروز واسه بازدید از بایگانی و دستگاههای اسکنر بیمارستان الزهرا با رحیمی و بچه های بایگانی رفتیم اونجا . یه شعری نوشته بودن که خیلی قشنگ بود دوست دارم اینجا بنویسم :
با همه داغ که از گردش دوران دارم
من به زیبائی این زندگی ایمان دارم
جویباریست گل آلوده ولی می دانم
صاف خواهد شد و این نقش به چشمان دارم
می شوم زرد ولی هیچ نمی پوسم من
چون که در خاک جهان ریشه فراوان دارم

خدائیش خیلی شعر قشنگیه چون منم واقعا به زیبائی این زندگی ایمان دارم البته اگر به چشمامون اجازه زیبا دیدن رو بدیم .
یه معجزه عجیب دیروز این بود که تو راه برگشت رحیمی واسمون بستنی خرید . البته قبلشم تو دانشگاه یه جا نگه داشت و رفتیم از درخت توتهای دانشگاه توت سفید خوردیم . اگر چه من توت قرمز دوست دارم ولی اونا هم بد نبودن . تازه یکی از استادای خیلی جدی و سختگیر زبانمون رو هم دم بیمارستان دیدم . اون موقعها خیلی دوسش داشتم اونم از من خوشش میومد میگفت اگه اینجا می موندی تو رو مدیر دفترم می کردم ولی ........
تازه جالبتر از همه اینکه کسی که داشت با اون استاد زبان حرف می زد کسی بود که من یه زمانی خیلی بهش علاقه پیدا کرده بودم ناخودآگاه بود دست خودم نبود چقدر سر این علاقه من داغون شدم خدایا !!!!!!!!
حتی یادآوریشم اعصابمو خرد می کنه. اون نامردم فهمیده بود و اذیتم می کرد . چقدر از این کار احساس عذاب وجدان می کردم ولی دست خودم نبود . خدا رو شکر که زندگی جریان داره و می گذره و گرنه چی به سر ما آدما میومد فقط خدا میدونه ؟
دیروز داشتم به این فکر می کردم که یه زمانی فقط و فقط به عشق اون می رفتم دانشگاه . حاضر بودم ساعتها به انتظارش بشینم تا یه لحظه ببینمش . اگه خوشحال بود و می خندید انگار خدا دنیا رو بهم داده بود و اگه قیافش ناراحت بود دلم میخاست از غصه بترکه ولی دیروز .........
اصلا انگار نه انگار که یه روزی می شناختمش ......
همینه دیگه دنیا یعنی همین فقط ای کاش ما یه خورده چشمامونو باز می کردیم تا بعضی حقایق رو بهتر و قشنگتر بفهمیم .
حالا بذار یه چیز جالب بگم :
دیروز من چون رفته بودم بازدید نتونستم کارم رو سر موقع تموم کنم بنابراین یه کم بیشتر موندم البته مثل هر روز !!! 2 تا دیگه از بچه ها هم با من موندن یعنی از سرویس جا موندن . مینا و منصوره .
خلاصه باقری هم تو اون گیر و دار زنگ زده و دوباره طبق معمول همیشه واسم خواستگار پیدا کرده بود . خداوکیلی هر کی دیگه جای این بود از خواستگار پیدا کردن واسه من توبه می کرد ولی این بابا هیچ جوره از رو نمیره . به گمونم اون موقع که رو قسمت میکردن این بابا تو صف برره ای ها بوده هی رو می گرفته می رفته ته صف هی میگرفته می رفته ته صف !!!!!!!!
والا بخدا ؟!!!!آخه هر چی من می زنم تو پرش که بابا من به چه زبونی بگم شوهر نمیخام از رو نمیره باز یه هفته بعد زنگ می زنه یه مورد دیگه معرفی می کنه . بخدا جای اون من دیگه دارم از رو میرم !!!!!!
خلاصه داشتم اینو می گفتم رفتیم منصوره رو رسوندیم دم خونشون . انگار من و مینا (که خونه هامون نزدیکه و هر روز صبح من اونو با ماشین خودم می برم سر کار )دلمون گرفته بود. مینا گفت میای بریم باغ رضوان ؟ گفتم آره بریم. خلاصه رفتیم. نمیدونم بگم جاتون خالی یا نباید برا قبرستون این حرفو بزنم بنابراین چون نمیدونم هیچی نمیگم !!!!!!!!
اول رفتیم سرخاک مامان اون. بعدشم بابا بزرگ و مامان بزرگ من. من که چون مامان بزرگم مشمول ضمه ام کرده هر بار میرم سر خاکش حتما باید واسش یاسین و زیارت عاشورا رو بخونم ، خوندم و قبرا رو شستیم (البته مینا شست نه من . گفتم بگم مدیونش نباشم . یهو )
بعد رفتیم سراغ درختای توت تو اون گرمای سوزان چون مامانم خیلی توت از درخت دوست داره وایسادیم واسش چیدیم و تو راه برگشت پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم . مینا سرش پائین بود من واسه اینکه بهم نگاه کنه داشتم واسش یه شکلک مسخره در می آوردم که یهو دیدم واییییییییییی راننده پراید بغلی آنچنان زل زده بهم داره نگاه می کنه که نگو !!!!!!! نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم ولی یهو ترکیدم از خنده وقتی خودم تو آینه به قیافه خودم تو اون وضعیت نگا کردم از خنده روده بر شدم . به مینا گفتم این مرده حتما داشته پیش خودش می گفته آخی خدا انشالا همه مریضا رو شفا بده این بنده خدا رو هم شفا بده . آخه نمیدونی با چه چشمای از حدقه دراومده ای داشت بهم نگاه می کرد که ؟!!!!!!!!
هیچی دیگه حسابی سه کاری شد ولی تا خونه داشتیم می خندیدیم .
اومدم خونه طاها رو بردم بالا پیش خودم خابوندم . رو تخت خودم خابونده بودمش دیگه جای خودم نبود مجبور شدم یه وری بخابم تا آقا طه راحت بخابن. بعدشم که مریم اومد بردش از خواب پریدم و رفتم پائین . دلم میخواست شب شهادتی یه زیارتی  بریم. به مامان گفتم پاشو بریم تخت فولاد . یهو دیدم جناب آقای ....... از چاپخونه زنگ فرمودن . زنگ موبایل و چاپخونشونو خاص کرده بوده که جوابشو ندم ولی بعد که دیدم داره از چاپخونه زنگ میزنه جواب دادم ولی خوب خیلی سرد ......
گفت طراحی برگه ها تموم شده باید اوکی بدی واسه چاپ گفتم باشه . بعد خودش گفت میارم در خونه گفتم من دارم میرم بیرون بیا بذار خونه بعد میبینمشون .گفت باشه . بعد تو راه بش زنگ زدم که کسی خونه نیست ببر خونتون من از سر کوچتون رد میشم میگم بیار سر کوچه . گفت نه ماشین تعمیرگاه بوده من از چاپخونه اومدم بیرون !!!!!!
اون موقع فهمیدم که دنبال بهونه بوده واسه زنگ زدن و من احمق گوشیشو جواب دادم . دوباره ساعت 8 و نیم از چاپخونه زنگ زد یه سری سوال مسخره کرد منم تهدیدش کردم که اگه برگه ها اون چیزی نباشه که میخام همه رو بر میگردونم. از داد و بیداد بیخودم نمیترسم . این دفعه هم از این مسخره بازیا درآره تحویل حراستش میدم !!!!!!! خلاصه اونم گفت جلوی کی داری با من اینجوری حرف میزنی ؟ گفتم به خودم مربوطه . گفت نکنه پیش رفیقتی گفتم نخیر .
خلاصه یه کم کل کل کردیم و قرار شد شنبه بیاد بقیه برگه ها رو بیاره .
( البته ببخشید باید اول جریان داد و بیداد رو تعریف می کردم بعد می نوشتم ولی خوب حالا هم دیر نشده جریان ماهیه است دیگه هر وقت از آب بگیری و اینا ........ 
حقیقتش اینه که روز شنبه بود انگار آره روز شنبه من تصمیم گرفتم که خودم برم پیش طراح چاپخونه و تغییراتی که مدنظرمه خودم بش بگم که کار سریعتر پیش بره این بود که زنگ زدم و هماهنگ کردم و رفتم اونجا و طراحیها رو انجام دادم ولی یه سری از اوراق رو آقای ...... تحویل خانم نداده بود بهش زنگ زدم گفتم بقیه اوراق کجاست و گفتم که من کجام . یهو پشت تلفن به من گفت شما با اجازه کی رفتی اونجا ؟ منو بگیر میخاستم بکشمش . ولی جلوی اون خانم هیچی نگفتم بعد اومدم از بیرون بش زنگ زدم و کلی بد و بیراه بش گفتم که تقصیر منه که خاستم کار شما راحت تر بشه . خلاصه هیچی بعد هم با دلخوری گوشی رو قطع کردم . شب طرفای 11 بم اس زده بود که : سلام بیداری ؟ در مورد فرمها سوال داشتم .
من پلئین بودم بعد که اومدم بالا واسش اس زدم که چه کاری ؟
گفت : من دیگه میخام بخابم فردا بت زنگ میزنم . منم واسش نوشتم اگه فردا خودت فرصت نمی کنی بده پیک برگه ها رو بیاره . واسم نوشت : باشه چشم . بم شب بخیر نمیگی ؟ منم جواب دادم که : به چه مناسبت باید به آدم ناسپاس قدرنشناسی مثل شما شب بخیر بگم ؟
بعد اونم واسم نوشت : هر چی بگی حق داری . من آدم قدر نشناسی هستم . قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری . منو ببخش ولی من به درد شما نمیخورم . خدا منو ببخشه . شما آدم متین و با بصیرتی هستی بهار خانم . روحیه من خیلی داغونه . فعلا نمیتونم حرف بزنم . شب بخیر .
بعدشم واسم نوشت : از دل و جون دوست دارم و خواهم داشت . من چند تا چیز از شما یاد گرفتم . بعدا با هم حرف می زنیم . مجددا شب بخیر عزیزم .!!!!!!!!!
خلاصه هر چی هم من اصرار کردم که بگو چی شده هیچی نگفت . البته قبلش من براش نوشتم که : خوشحالم که خودت به این نتیجه رسیدی که به درد من نمیخوری چون گفتن این حرف خیلی واسم سخت بود . انشالا خوشبخت بشی . اتفاقی هم نیفتاده که قرار باشه کسی کسی رو ببخشه .
خلاصه بعدشم گوشیش رو خاموش کرد و خوابید . ولی من راستیاتش یه خورده رفتم تو فکر که چی شده . البته تو دلم خیلی خوشحال بودم چون اون واقعا به درد من نمیخورد بدجوری هم پیله شده بود و من مونده بودم چیکار کنم . هیچی گذشت و فرداش تا ظهر صبر کردم نه اومد و نه زنگ زد . مجبور شدم بش زنگ بزنم ببینم برگه ها رو آورده یا نه ؟ گوشی رو برداشت . خیلی بی حال بود . حالا فیلمش بود یا واقعی من نمیدونم !!!!!!!! گفت که حوصله ندارم و فردا برگه ها رو میارم . منم گفتم پس منتظر زنگتم . بش گفتم اگه میخای 3 تا 4 زنگ بزنی من کلاس ایروبیکم رو نرم . گفت نه برو چون حسش نیست . دیگه داشت کفرم رو درمی آورد . خودم بش زنگ زدم گفت دارم نهار می خورم . گفتم یه رب دیگه زنگ میزنم . یه رب بعد واسش اس زدم تموم شد ؟ جواب نداد . راه افتادم رفتم دم کلاس . اونجا ماشینو که پارک کردم هر چی بش زنگ زدم گفت فعلا مقدور نمی باشد . دیگه کفرم دراومده بود براش اس زدم که : خوب مثل اینکه دوست نداری با من حرف بزنی اشکال نداره اینطوری بهتر میتونم حرفامو بزنم . خلاصه نوشتم که دیگه بیشتر از این نتونستی واسم فیلم بازی کنی و روز اول نقش بازی کردی که از سنگ مفت گنجشک مفت بدت اومده و اینکه نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم . براش نوشتم که نجابت و ایمان نشونه گاگول بودن آدما نیست و آخرش هم نوشتم خدا نگهدار عزززززززززیییییییییییززززززززم !!!!!!!!!!!!!!
همه اسها واسش سند شد و بعد از برگشتن از باشگاه وقتی رفته بودم ارایشگاه گیرسر امانتیاشو پس بدم از چاپخونه زنگ زد و دوباره یه سوال پرسید و بعدشم گفت تو فقط بگو سنگ مفت گنجشک مفت !!! بش گفتم اصلا در این زمینه با من حرف نزن و خلاصه خداحافظی کردم . قرار شد یه سوالی از مهندس کامپیوتر بپرسم بعد بش خبر بدم . بعد از خونه زنگ زدم بش . در کمال پرروئی میگه : جرات پیدا کردی ؟ از خونه زنگ میزنی ؟ منم که پیش مامان و بابا نشسته بودم نمی تونستم حرف بزنم . خودش میگه به درد من نمیخوره ولی بازم عزیزم عزیزم از زبونش نمیفته . لحن حرف زدنش اصلا عوض نشده . باور کن وقتی اینجوری حرف میزنه چندشم میشه . مرد باید مردونگی داشته باشه نه اینکه عین خاله زنکا حرف بزنه .!!!!!!!!
خلاصه فرداش اومد بیمارستان با یه قیافه مثلا ناراحت . همکارمم گوشیش رو خاموش کرد تا اگه زنگ زد لو نره که اون بوده واسش اس می زده . اومد و رفت دم انبار منم رفتم اونجا نمونه ها رو ببینم . دیدم دوباره سایز برگه ها از اون چیزی که ما سفارش دادیم بزرگتره . بش میگم چرا اینجوریه با لاابالی گری جواب میده : خوب سایز استاندارد ما اینه .!!!!!! منم عصبانی شدم وگفتم :  اه سایز استانداردتون اینه ؟ خیلی خوب آقای مسئول انبار برگه ها رو برگردونید . بعد هم ول کردم و رفتم . اینم یهو جوش آورد و برگه ها رو پرت کرد رو زمین و داد زد من دیگه اینا رو برنمیگردونم . خودتون برگردونید . و حالا یعنی خیلی عصبانی شده بود جون عمش !!!!!!!!!! من تا وسط راه رفتم و محلش نذاشتم که دیگه مسئول انبار صدام کرد . یه لحظه خودم پیش خودم فکر کردم حالا سایزش خیلی فرق نمیکنه اگه برگردونم دیگه اسراف میشه . خلاصه برگشتم ولی کلی حرف بارش کردم . بعدم اومد تو اتاقم و بقیه برگه ها رو گرفت و هی سرش رو گرفته بود و قدم میزد که حالا یعنی خیلی ناراحته . منم اصلا انگار که نه انگار !!!!!!!!
فقط بهش گفتم دوست ندارم مسائل شخصی با کاری قاطی بشه . اونم گفت چه ربطی داره ؟ گفتم ربطش به اینه که اینجا بیمارستانه و ............
خلاصه بعدش رفت . این بود جریان داد و بیداد . حالا ادامه سه کاری .......)
اینم از این عاشق دلباخته دروغی . احساس می کنم اینجوری اومد جلو که یه چیزی بش بماسه ولی وقتی دید من سفت تر از این حرفام پس کشید . خبر نداره که بابا من دلم جای دیگه ای داره گیر میفته.......... !!!!!!!!!! البته اگه من بهش اجازه بدم که نخواهم داد . اگه هوسه یه دفعه بسه . دیگه دور هر چی عشق و عاشقیه یه خط بینهایت پررنگ قرمز کشیدم و پشت دستم رو داغ گذاشتم و انشاالله با کمک و یاری خدا در دلم رو به جز خدا و اولیائش به روی هیچ کسی باز نمی کنم البته همه مردم رو دوست دارم ولی عاشقی دیگه هرگز و ابدا البته انشاالله .
خدایا تو رو به همه مقدساتت قسم میدم منو با چند تا چیز امتحان نکن :
فقر ، بیماری ، عاشقی و پول و مال دنیا که من ظرفیت هیچ کدومشون رو ندارم .
خوب مامان دیگه الان خفم می کنه میگن بریم خونه خاله اینها پاشم آماده شم که دیگه  کم کم آب و هوا داره طوفانی میشه .
خوش باشید............
فعلا بای  




موضوع مطلب :