سلام به همه دوستای خوب و نازنین و هر کس دیگه ای که این وبلاگ رو میخونه یا می بینه .
حالتون چطوره ؟
فکر می کردم اگه نت خونم وصل بشه هر روز تو نت باشم و غیبت چندین ماهه ام رو جبران کنم ولی انگار اشتباه می کردم چون خیلی گرفتاریای جورواجور و بعضا الکی پیش میاد که نمیذاره !!!
قبل از رفتنم می خواستم یه پست بذارم ولی خوب فرصت نکردم .
یعنی خوب رفتنمون خیلی یهوئی و بی برنامه ریزی بود .
خیلی وقت بود دلم ( به رسم سالهای قبل که بعد از اتمام ماه رمضان مشهدی می شد ) هوائی شده بود بدجور ولی خوب یه مشکلاتی بود که جور نمی شد تا اینکه واسه مهمانسرای دانشگاه قرعه کشی گذاشتند و منم علی اللهی ثبت نامیدم و از بخت خوشم اسمم دراومد .
به بابک گفتم و اونم انگار تمایل داشت و خلاصه راهی شدیم .
چهارشنبه 19 آبان با ماشین خودمون راهی شدیم . ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از اصفهان راه افتادیم و ساعت 9 شب رسیدیم طبس .
البته جناب آقای بابک خان با اون همه ادعای رعایت قوانین به خاطر سرعت بالا در شب 13 هزار تومان ناقابل جریمه گردیدند !!!!!!!!
حقشه تا دفعه دیگه وقتی من پشت فرمون می شینم هی نگه تند نرو تند نرو !!!!!!!!!!
حالا من کلی از راه رو هم رانندگی کردم ولی مشکلی پیش نیومد .
خلاصه شب طبس موندیم و صبح بعد از زیارت برادر امام رضا ( ع ) راهی مشهد شدیم و دو و نیم بود رسیدیم مشهد .
جامون اگرچه یه کم پیاده روی داشت ولی در کل خوب بود .
مشهد نه خیلی شلوغ بود نه خلوت . هواشم مثل اصفهان بود . روزاش معتدل و شباش سرد . در کل حرم و زیارتش خیلی خوب و دلچسب بود . امیدوارم که قسمت همه بشه خودشون برن و استفاده ببرند .
کلی هم عکس واسه وبلاگ گرفتم ولی امیدوارم فرصت بشه که بذارم تو وبلاگ .
حالا همزمان با ما برادرم علی و خانمش ( اونها هم واسه ماه عسل ) البته با تور راهی مشهد شدند .
از 20 تا 24 اونجا حق اقامت داشتیم . علی اینها هم همینطور .
باورتون نمیشه که وقتی چشمم به ضریح مطهر افتاد انگار داشتم خواب می دیدم . وای که چقدر دلم تنگ شده بود . مدام یاد زهره می افتادم و سال قبل . جاهائی که عکس گرفته بودیم . صحنی که زهره خیلی دوست داشت . هتلی که توش ساکن بودیم .
خیلی خوش گذشت پارسال .
امسالم خیلی خوب بود بخصوص که بی برنامه و یهوئی هم بود .
یه چیز دیگه هم که جذابترش کرد واسم ملاقات با پروانه خانم بود . ( البته این اسم وبلاگیشونه ) و چقدر با سبد گل بسیار زیبا و هدیه شون غافلگیرم کردند و شرمنده از اینکه من به علت شدت عجله و یهوئی بودن هیچ سوغاتی واسشون نبرده بودم . خیلی خانم برازنده و خوبی بودند و از مصاحبت باهاشون بسیار مستفیض و خرسند شدم . بخصوص که همسرشونم بخاطر کاری که واسه بابک پیش اومد و از هتل رفت بیرون داخل لابی نیومدند و توی سرما کلی وقت بیرون منتظر موندند . انشالا که منم بتونم واسشون جبران کنم . ضمن اینکه واسشون آرزوی خوشبختی و طول عمر با لذت دارم .
دو روز آخری که اونجا بودیم رو با علی اینا رفتیم بیرون .یه روز رفتیم الماس شرق و روز بعدشم کوهسنگی . وای کوهسنگی هم خیلی خوشگل بود هم هواش عالی بود هم خیلی خوش گذشت .
جای همه تون خالی .
صبح روز 24 از مشهد به سمت شمال راه افتادیم . کلی رو نقشه بررسی کردیم که بهترین راه رو بریم ولی بااین حال شب بود رسیدیم ساری .
از اونجا رفتیم خزرآباد که نزدیک دریا بود . یه ویلا گرفتیم شب موندیم و صبح رفتیم لب آب . چقدر هوا عالی بود .
زنگ زدم به مریم گفتم شمام پاشید بیاید . گفت اتفاقا عماد بهم گفته که بریم .
خلاصه هی به مامان و بابا و عماد و مریم زنگولیدیم تا اونا رو راهی کردیم .
بابام که همیشه مخالف سفر بود این بار به راحتی پذیرفت و خیلی تعجب آور بود واسه همه مون .
اونا سه شنبه راه افتادند که فرداش عید قربان بود . مطمئن بودم که جاده شمال بسیار شلوغ خواهد بود . هر چی اصرار کردم بابا یه کم زودتر راه بیفتید هی معطل کردند تا بالاخره 3 راه افتادند .
ما هم وقتی اومدن اونا قطعی شد ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم به سمت نور .
ظهر بود رسیدیم اونجا و با دردسر یه ویلا کنار آب پیدا کردیم و منتظر شدیم .
دلم دیگه داشت واسه طه پرپر می زد .
تا اومدن مامان اینا یه کم رفتیم بیرون و بعدشم جاتون خالی شاممون رو بردیم کنار دریا و با پیک نیک با چه دردسری آتیش درست کردیم و نشستیم کنارش تا کلی وقت . چقدر هم خوب بود .
تو همین گیر و دار بابام زنگ زد و گفت که اتوبان تهران کرج به طرز بسیار فجیعی شلوغه به طوری که هر یک ساعت 5 کیلومتر رانندگی می کنیم و بعد گفت اگر تا شمال همین طور باشه ارزش اومدن نداره و به کرج برسیم دور می زنیم برمی گردیم اصفهان .
ما کلی پکر شدیم و گفتیم اگه نیومدند مام صبح ویلا رو تحویل میدیم و برمی گردیم .
ولی با این حال قرار شد خبرمون کنند .
ما خوابیدیم که دیدم عماد زنگ زد و گفت جاده شمال ترافیک روانی داره و ما داریم میایم .
باز ما خوشحال شدیم و خوابیدیم . ساعت 3 شب بود که رسیدند . خسته و هلاک .
طه که تو ماشین همش خواب بود تازه بیدار شده بود و بقیه خوابشون میومد .
حالا مگه این بچه می خوابید ؟؟؟؟؟؟
جاشو انداختم کنار خودم و تا صبح فقط یه بند می گفت : حالی ( خاله به زبان طه ) اتوبوس میک شهر ( اتوبوس ملک شهر )
وقتی پتوشو می کشیدم رو سرش ساکت می شد تا پتو رو می زدم کنار دوباره شروع می کرد .
خلاصه که به بیچارگی خوابید .
فردا صبحش جاتون خالی رفتیم نمک آبرود و کنار دریا و گشت و گذار .
فرداش ویلا رو تحویل دادیم و رفتیم به سمت کلاردشت .
جاده اش خیلی قشنگ بود . خود کلاردشتم خیلی خوشگل بود .
یه ویلای خیلی توپی گیرمون اومد که صاحبش می گفت تو فصل مسافر شبی 250 تا 300 کرایه اش میده ولی به ما شبی 50 تومن داد .
خیلی خوشگل بود .
خلاصه یه گشت و گذاریم اونجا زدیم و صبح روز جمعه هم به مقصد اصفهان حرکت کردیم و ساعت 6 اصفهان بودیم .
روی هم رفته سفر خیلی خوب و نسبتا طولانی ای بود . دقیقا 10 روز طول کشید .
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از روزی که رفتم بیمارستان ............
با چه صحنه ای روبرو شدم !!!!!!!!!!!!
از در و دیوار اتاقم پرونده می ریخت . 10 روز پرونده روی هم تلنبار شده بود . با این همه ارباب رجوع .
باور کنید داشتم سرسام می گرفتم .
شنبه تا 6 و نیم عصر بیمارستان بودم و یکشنبه تا 5 تا تونستم یه کم مرتبشون کنم . از دماغم درآوردند نامردا .
امروزم که با یه ارباب رجوع دعوام شد . از صبح که بابت یه موضوع دیگه اعصابم خرد بود . بیمارستانم شلوغ بود و پر ارباب رجوع .
کارت ملی یه بیمار با اون یکی جابجا شده بود . دست بر قضا واسه پیدا شدن پرونده اش هم کلی معطل شده بود . وقتیم من داشتم دنبال پروندش می گشتم بابک زنگ زدم داشتم با اون حرف می زدم . همش دست به دست هم داد تا حسابی شاکی بشن و داد و بیداد راه بندازن .
خانمه به من می گفت چرا در حین کار با موبایل حرف می زنی ؟؟
گفتم من هم کار می کردم هم حرف می زدم تازه به تو چه ربطی داره ؟
اون مریضه حواسش نبوده کارت جابجا برده به من چه ؟
خلاصه نزدیک بود با شیرمحمد گلاویز بشن و دیگه اعصاب من از اونی که بود وحشتناک تر شد .
حالا هم اومدم خونه .
روزگار خیلی سختی شده و مطمئنم باید منتظر روزای خیلی سخت ترم باشیم .
هر کس یه جوری درگیره . نمی دونم چرا ما آدما به خودمون نمیایم و نمی فهمیم که خر چی می کشیم از بدی خودمونه و تر و خشک داریم می سوزیم ..........
بگذریم ........
زینت جان خدا می دونه از اینجا که راه افتادم قصدم اومدن به قم هم واسه زیارت بود هم دیدن تو . بخدا سوغاتیم واست گرفتم . ولی با اومدن مامان اینا برنامه هام کلا بهم ریخت . دعا کن قسمت بشه بیایم قم حتما میام می بینمت .
خوب دیگه برم یه کم به کارام برسم . شایدم به زهره بگم بیاد پیشم که تنهام . اگه دل و دماغ اومدن داشته باشه البته .
روز همگی بخیر و فعلا خدانگهدار.............
موضوع مطلب :