سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 47
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 198645



سه شنبه 90 فروردین 2 :: 11:35 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام سلام سلام ........

هزارن هزار سلام به همه دوستان گرامی و گل .

عید همگی مبارک .

صد سال به این سالها .

انشالا که امسال با همه سالهای دیگه زندگیتون متفاوت باشه و سالی پر از سلامتی ایمان اخلاص آرامش خوشبختی برکت

خوشی و برآورده شدن آرزوهای خوب داشته باشید .

امیدوارم که خدا به برکت این بهار زیبا با این هوای بسیار مطبوع و دلنشین همینطور که طبیعتش رو این طور زنده و با طراوت کرده

دلهای همه ما رو هم همین طور بهاری و شاداب کنه و بجای همه بدیها و ناخوشیهامون مهر و یاد و عشق خودش رو جایگزین

کنه .

انشاالله .

خوب چه خبر ا ؟ خوش می گذره به همگی انشالا ؟ احتمالا همه اینقدر درگیر مهمونی رفتن و مهمون اومدن هستند که کمتر

فرصت می کنند تو محیط نت باشند .

منم که می بینید علت داره الان اینجام .

فردا شب عروسی حامده ( پسرخاله ) . جاتون خالی دیشب هم حنابندونش بود . کلی مهمون شهرستانی اومدند . واسه

همین تقریبا دید و بازدید تعطیله تا تب و تاب عروسی تموم شه . ما هم که ظهر خونه مامان بابک دعوتیم .

آخ که چقدر ناراحتم که چرا موقع تحویل سال بیدار نبودم .

همشم تقصیر بابکه . شب آخر سال مراسم خنچه برون هادی ( پسردائی ) بود . من دلم نمی خواست برم ولی خوب چون اون

یکی دائیم که از آبادان اومده بود خونه ما بود مجبورم کرد برم .

منم خیلی کار داشتم . کلی لباس اتوئی خرید سبزه و ماهی که آخرشم خریداری نشد !!!! جاروبرقی نهائی خونه ........

بخدا اصلا دلم نمی خواست برم ولی دائی علی اجبارا راهیم کرد . منم به این شرط رفتم که وقتی برگشتم بابک لباسها رو اتو

کرده باشه ولی زهی خیال باطل !!!!!!!!!

فقط زحمت کشیده بود یه املت درست کرده بود اونم با چقدر خرابکاری !!!!!!!!!

خلاصه که هیچی . وقتی برگشتیم شام خوردیم و دائیم اینا یه کم نشستند و بعد هم با مامان اینا رفتند .

منم دیگه خیلی خسته بودم با این حال دلم می خواست بیدار بمونم ولی بابک گفت : برو بابا ....من خوابم میاد !!

منم دیدم تنهائی که خوابم می بره مسواک زدم و خوابیدم !!!!

ولی خیلی دلم سوخت . دلم می خواست این اولین سالی که تو خونه خودمونیم دور سفره بشینیم و موقع تحویل سال قرآن

بخونیم و دعا کنیم ولی نشد دیگه ......

صبح هم که یه کم زودتر از خوب بیدار شدیم و رفتم سراغ اتو کردن و بابکم یه جاروبرقی کشید و من کلی اعصابم خرد شد بابت

اینکه :

تو اتاق بودم یهو دیدم بابک جا شکری رو آورد دم در اتاق و گفت : یه ذره از این رو بچش . من یه کم چشیدم وااااااااااای .........

چشمتون روز بد نبینه . شکر نیست که ! نمکه !!!!!

آقا رفتم سر منبع اصلی دیدم بللللللللللللله .........

اینا نمکه شکر نیست که .......

حالا شاید باورتون نشه که جرات نمی کنم یه حقیقتی رو باور کنم اونم اینه که نمیها رو با شکرها قاطی کردم ...

دیروز تا حالا جرات نکردم برم از اون قوطی اصلی بچشم ببینم چه خبره ؟؟؟؟

کم هم که نیست ......

منم ولش کردم . حالا اولین غذائی که بپزم گندش درمیاد که چه خبره ؟؟؟؟

احتمالا فقط باید برای اونائی که دلشون درد می کنه غذا بپزم چون همیشه می گن شور و شیرین برای دل درد خوبه !!!!!

خلاصه هیچی دیگه لباس پوشیدیم و رفتیم دنبال مامان بابکو رفتیم مبارکه سر خاک بابای بایک یه فاتحه خوندیم و برگشتیم .

نهارم که خونه مامان اینا بودیم .

تا عصر که یهو زنگ زدنذکه دختر عمه های مامان توی راهند .......

اینقدر خندیدیم سر آدرس دادنای بابا ......

بابای من همیشه یه جورای ناجوری آدرس میده !!!!!! دیروز که اینا زنگ زدند و آدرس گرفتند بعد هر چی منتظر شدیم نیومدند .

بابک می گفت بابات یه جوری آدرس داد که اینا تا سیزده به در تو اصفهان سرگردونند بعد هم از یکی می پرسند آقا راه شیراز از

کدوم طرفه ؟؟؟!!!!!!!!

ولی بعد علی رفت جلوشون و رفتند خونه خاله اینا .

بعد هم که همه رفتیم خونه خاله و شام و بعدم خونه عروس خانم واسه حنابندون .

بعد از حنابندونم که مهدی همه جونا رو جمع کرد تو ماشین و اون با زانتیا ما هم با پرایدو و خاله و مرضیه و یکی از پسرا رفتیم تو

خیابون و اگه بدونید چه مسخره بازی ای درآورده بودند .

صدای ضبطا بلند و دست و کل و جیغ و وااااااااااااااای که چه کردند تا رفتیم تو دقیقی فیروزه ( زندائی ) رو رسوندیم خونه شون و

برگشتیم .

همه هم انگار مثل ما خل شده بودند !!!!!! یه پسره ای سر دروازه دولت منتظر تاکسی بود از دور که صدای ضبط رو شنید بدون

هیچ آمادگی قبلی آنچنان شروع به رقصیدن کرد که همه مون مردیم از خنده !!!!!

بهرحال دیگه رسیدیم خونه خوابیدیم .

فعلا که هنوز خبر خاصی نیست غیر از اینکه یه شب قبل از عید هم از بس این بابک نق زد که رنگ موهات رو دوست ندارم

 بردمش دم آرایشگاه کاتولوگ رو دادم دستش گفتم انتخاب کن !!!!

اونم یه رنگ شرابی بنفش رو انتخاب کرد و منم گفتم علی الله . هر رنگی بشه به جهنم .

دوباره بیست و پنج هزار تومن ناقابل سلفیدند آقا بابک و رنگ موهام رو عوض کردم !!!

اولش که انگار مشکی بود ولی حالا هی رنگش داره روشن تر میشه .

خوب دیگه من برم .

فعلا خوشت باشه .




موضوع مطلب :