سلام . احوالات شما چطوره ؟
این چند روز چون مامانم حالش خوب نبود اصلا نرسیدم بیام نت ولی امروز دیگه فقط صبح رفتم آمپولشو زدم و یه سر هم زدم و اومدم .
هر چند امروزم وانیا خیلی اذیتم کرد . نمی دونم چشه بعضی روزا و شبا خیلی ناآرومی می کنه . باید ببرمش دکتر دوباره .
بابک هم گاهی وقتا یه کارائی می کنه که می ترسم به خاطر اونا باشه .
مثلا بچه35 روزه رو می بره حمام تشت رو پرآب می کنه و بچه رو می ذاره توش .
یا اینکه با قطره چکون به بچه شربت سن ایچ میده .
یا وقتی میوه می خوره آب اون میوه رو می کشه دور دهن بچه .
هر چی هم من بهش میگم این کار رو نکن تو کتش نمی ره .
نمی دونم از دستش چکار کنم ؟؟؟؟؟؟
نگران اینم که بچه معده اش آسیب ببینه .
بگذریم ...........
رفتم وبلاگ بهار دیدم از عروسی داداش نوشته یادم افتاد به دو سال پیش ...............
20 تیر سالگرد عروسیمونه .
اگرچه خیلی بهم سخت گذشت اگرچه خیلی اذیت شدم ولی خوب اونم واسه خودش خاطره ایه ........
همه کارا به عهده خودمون بود همه همش
هیچ کس نتونست کمکمون کنه چون بابک دوست نداشت هیچ کس تو هیچ کاری نظر بده .
حتی تا ساعت 12 ظهر روز عروسی تو حیاط داشتیم میوه های عروسی رو می شستیم !!!!!!!!!
ای بابا ............
یادته زهره ؟ شب حنابندون و اعصاب خردیائی که واسم درست کردن ؟؟ آخرشب با همون لباس رفتیم ناژوان و پیاده شدیم و .........
عجب روزائی بود . دوربین عکاسیمون رو دزدیدن و معلوم نشد کی برد . یعنی من از عروسیم حتی یه عکس هم با هیچ کدوم از اعضای خانوادم ندارم .......
فیلمبرداری هم که به خاطر بابک انجام نشد ..........
بعدشم که اون اعصاب خردیا و چیزائی که باعث شد من هیچی از مراسم نه یادم بیاد نه لذتی ازش ببرم .
حتی از ماشین عروسمونم عکس نداریم .
ولی بهرحال گذشت .....
حالا دیگه یه بچه داریم و می دونم که شاید خیلی زود بیام اینجا و خاطرات عروسی دخترم رو بنویسم .......
دلم میخاد هر کمبودی واسه عروسی خودم وجود داشت واسه دخترم جبران کنم شاید دلم اروم بگیره ....
عمرامون چقدر زود می گذره چقدر زود ..........
صبح روز سالگرد عروسی نوشت
دقت کردین بعضی روزا چقدر بی حوصله این ؟؟؟
من الان دقیقا توی این مودم . کلی لباس نشسته دارم خونه کثیف و غرق خاکه کلی کار دارم ولی دریغ از یه ذره حوصله ......
دیروز خالم از صفراش نمونه برداری داشته بیمارستان بستری بوده و دیشب اوردنش . مثلا صبح رفتم یه کم کمکشون ولی هیچ کار نکردم تازه وانیا رو هم گذاشتم بالا و اومدم !!!!!!!
یه کم فیلمها و عکسای عروسیمون( البته انائی که دیگرا گرفته بودن و بعد دادن بهمون ) رو نگاه کردم و تا دیدم دوباره دارم به هم می ریزم بستمشون .
ولی کلا حال و حوصله ندارم ......
اعصاب خردی نوشت
واقعا که !!!!! کلی وقته دارم می نویسم فلان و بهمان حالا با این برنامه ای که بابک خان نصب فرمودن همش پرید !!!!!!!!
بابک جان به روح اعتقاد داری عزیزم ؟؟؟؟؟؟
تو اون روحت با برنامه نصب کردنت .......
هیچی اصلا دیگه حس نوشتن اون همه چیز رو ندارم .
فقط اینکه دیروز بابک به مناسبت سالگرد ازدواج دو تا شاخه گل رز قرمز خوشگل با یه کارت هدیه 50 هزار تومانی بهم هدیه داد ولی من نتونستم واسش چیزی بگیرم .
انشالا بابت همه بدهیای هدیه ای که براش چیزی نگرفتم سال دیگه واسه تولدش جبران می کنم !!!!!!
بابک میگه : تو زخم زبون نزن هدیه نمیخام !!!!!!!!
من و زخم زبون ؟؟؟؟؟؟
خیلی بی انصافه این بابک نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
موضوع مطلب :