سلام .
این چند روزه با این حال و هوائی که داشتم و لحن نوشته هام ، خیلیها رو نگران خودم کردم و این مساله یه جورائی آزارم می داد . حالا اومدم بنویسم که :
خدایا شکرت . امروز خیلی بهترم . انگار دارم به یه ثباتی می رسم . دارم سعی می کنم به جای اینکه به دل و احساس خودم یا دیگران فکر کنم ، به اون کاری که درسته فکر و عمل کنم . به جای به دست آوردن دل دیگران ، بهتره دل خدا رو به دست بیارم .
خدایا شکرت . می دونستم تو نمی ذاری که خیلی تو برزخ بمونم .
آخه تو خدای خوب و مهربون خودمی.................
قربونت برم که خیلی خدائی .
با اینکه هر لحظه و هر دقیقه یه گناه و نافرمانی به پرونده قبلیم اضافه میشه ولی تو همش چشاتو می بندی ، اصلا انگار نه انگار ......
خدایا اگه تو نبودی چی میشد ؟ یا اگه اینقدر خوب نبودی ، چه بلائی به سر ما میومد ؟؟؟؟؟
خدایا شکرت که هستی ...............
خوب یه کم از امروز بگم :
دیروز بعدازظهر بعد از اینکه کلی من و تدارکات خودمون رو خفه کردیم که بابا به پیر و پیغمبرتون پرونده نداریم ، بالاخره چاپخونه محترم زحمت کشیدند و یه تعداد پرونده واسمون فرستاده بودند . حالا خدا وکیلی حکمت خدا رو ببین :
اول اینکه من دیروز حالم بد بود و زود اومدم خونه ، بلافاصله بعد از من که ماشین رو از تو پارک درآوردم ، خاور حمل اکسیژن ، زده تمام ماشینائی که کنار و در امتداد ماشین من پارک کرده بودند رو داغون کرده . جا تنگ بوده مالیده همه رو لت و پار کرده و بعد هم زده به چاک . دقیقا بعد از اینکه من از تو اون پارکینگ اومدم بیرون !!!! بابا ماشین من به این جمع و جوری به بدبختی اومد بیرون ، چه رسد به اون خاور . این از این .
بعد هم دیروز عصر کار پذیرش ، به دلیل نداشتن پرونده ، پرونده های آنژیو رو بجای پرونده های بالون فرستاده بود توی بخش . صبح از سی سی یو زنگ زدند پرونده ها مشکل داره ، گفتم برگه اضافه کنید تا پرونده برسه . یهو دیدم منشی سی سی یو سراسیمه اومد تو پذیرش که : برگه های گزارش پرستار ، مشکل داره . نگاه کردم دیدم ای وای ، راست میگه . همش هم همینطور بود . از پشت برگه نمی شد استفاده کرد .
خدایا !!!!!!!! یه لحظه سرم سوت کشید و تو دلم فقط فحش و بد و بیراه بود که نثار چاپخونه و تدارکات و آقای ... و بقیه می کردم . ولی اگه پرونده اشتباهی سی سی یو نرفته بود ، شاید تا کلی وقت متوجه نمی شدیم . اینم از حکمت دوم .........
هیچی دیگه اول زنگ زدم چاپخونه به مسئولش گفتم . بعد زنگ زدم به آقای بلا نسبت ...
می دونی چی آتیشم می زنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در کمال لاابالی گری جواب می ده : آره دیگه اشتباه شده !!!!!! همین و بس .
حالا هی من مثه اسفند رو آتیش بالا و پائین می پرم ، هی اون با خونسردی تمام جواب می ده . بخدا دلم میخواد یه روز به آخر عمرمم مونده ، خرخرش رو بجوم تا دلم آروم بگیره !!!!!!!!
ولی بعد تصمیم گرفتم سرزده و بیخبر برم چاپخونه . بعد نهار ساعت 1 بود پاس اداری گرفتم و رفتم . رسیدم اونجا ، حالا هر چی زنگ می زنم ، تلفن می کنم ، کسی جواب نمی ده . زنگ زدم به آقای ...
بهش میگم مگه کسی چاپخونه نیست ؟ میگه نه !!
گفتم من پشت در چاپخونم !!!!! واسم عصبانی شده میگه : تو چرا بدون هماهنگی رفتی اونجا عزیزم ؟!!!!!!!!
حالا شما خودتونو بذارید جای من . شما بودید از عصبانیت منفجر نمی شدید ؟؟؟؟؟؟؟؟
من دارم از دست این مرتیکه آتیش می گیرم اونوقت به من میگه عزیزم !!! البته بگما از ترسش خیلی آروم گفت ، ولی بهرحال من شنیدم !!
منم با عصبانیت داد زدم : جااااااان؟!!!
بعد گفت : صبر کن زنگ می زنم بچه ها در رو باز کنن . خلاصه یه جائی به درد ما خورد و زنگ زد یکی از مسئولینشون اومد در و باز کرد . بعد زنگ زد به من . گفت که در مورد فرمها صحبت کنم و خلاصه آخر دست با یه حالت نگرانی و استرسی میگه : یه موقع شیطونی نکنیا !!! دختر خوبی باش تا من بیام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حیف که اون آدم ونجا ایستاده بود والا می دونستم چه جوابی به این مردک بدم !!!!!! به فامیل و رفیق و دوست خودشم شک داره !!!!!!!!
هیچی دیگه یه خورده با اون مسئوله صحبت کردم . رفتیم یه مقدار فرمها رو دیدیم . برگه ها و بقیه چیزا و بعد هم ازش قول گرفتم که حتما واسه فردا صبح یه مقدار پرونده به دستمون برسونه . اون بنده خدا هم عصبانی بود از دست لیتوگرافشون که دقت نکرده بود و اینا هم کلی برگه اشتباهی چاپ کرده بودن .
از دست منم به خاطر تغییراتی که تو فرمها دادم ، دل خوشی نداره . ولی خوب این کار منه نه اونا !!!!
ولی خیلی حال داد بدون حضور آقای ... چاپخونه رفتن . اقلا با آرامش حرفامو زدم !!!! کلی ذوق کرده بودم که نیستش .
هیچی دیگه اومدم خونه و وای تو خونه هم مگه از دست طاها تونستم یه چرت بزنم ؟!!
از بس جیغ کشیدو گریه کرد. خیلی ناآروم بود نمی دونم چش بود . بعد هم رفتم کلاس زبان و حالا هم برگشتم . لیسنینگم رو ننوشته بودم ، استاد محترم کلی متلک بارم کرد . بدتر از شلوغی کلاس ، اینه که توی کلاس 2 نفر دیگه هم اسمشون بهاره است . واسه من که عادت نکردم خیلی سخته . تا نگاش نکنم متوجه نمیشم کدوم بهاره مد نظرشه . ولی استاد خوبیه . به قول زهره ، دوستم میاد ازش .
آهان اینو یادم رفت بگم : ساعت 3 و نیم آقای ... زنگ زده بود به گوشی ، من نشنیدم . منم به جبران اون همه که واسه کارا زنگ می زدم و گوشی رو برنمیداشت ، بش زنگ نزدم . قصدم دارم اگه زنگ زد جوابش رو ندم . تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره ........!!!!!
اینم از امروز . خدا رو شکر حالم خیلی بهتره . خدایا شکر مهربونیت ، نوازشات ، دلگرمیات ، خدایا شکر همه چیزت .
خدایا شکرت ...........
موضوع مطلب :