سلام . حالتون خوبه ؟ کامنت صحرا اعث شد از خوابم بگذرم و بیام پای نت و شروع کنم به نوشتن ..........
ولی صحرا بخدا خیلی وقت کم میارم البته الان بهتر به کارام می رسم چون خونه مامانمم ولی خب یه سری گرفتاری دیگه دارم .
حالا بذارید از ادامه سه پلشتها براتون بگم .........
تا اونجائی براتون گفتم که آکواریوم شکست و فرشا رو زنگ زدیم ببیذن بشورن . یکی دو روز بعد از شکستن اکواریوم ماهیا رو که گذاشته بودمشون توی سطل آشغال و پمپ آب و هوا و ابگرمکنشون رو روشن گذاشته بودم و به شوهر خاله م گفته بودم صبح به صبح و عصر به عصر بره بهشون غذا بده به خاطر برق رفتن یه صبح تا ظهر و نبودن هوا مردند و من واقعا نمی دونستم چطور باید این خبر رو به بابک بدم ؟؟؟؟؟؟.رفتم و طی مراسم با شکوهی ماهیها رو توی باغچه خونه دفن کردم و بعد رفتم سراغ همون خانومی که مغازه آکواریومی داشت و بابک همیشه می رفت پیشش و عکسی که از ماهیا گرفته بودم بش نشون دادم تا مثلشون برام تهیه کنه . خدا رو شکر یکیشون رو داشت و یکی دیگه شم یه اقائی انجا بود که گفت تو خونه مثلش رو داره . خلاصه بیعانه رو بش دادم و گفتم هر موقع اکواریوم اماده شد بیاد برامون راه بندازه .
بعدشم به بابک زنگ زدم و گفتم که ماهیات رو بردم گذاشتم پیش این خانوم تا دیگه خیالش راحت بشه .
چند شب بعدش رفتیم بیرون تا واسه مامان اینا به عنوان کادوی مکه تابلو فرش ببینیم . من و مریم و مینا به همراه وانیا و طه . ببینید چه شود !!!!!!!!
چشمتون روز بد نبینه که به محض رسیدن توی پارکینگ فهمیدیم پنچریم و بالاخره حرف بابا درست از آب دراومد !!!!!
یادتونه اون دزدی صندوق عقب ماشین که زاپاسمون هم برده بودن ؟ از بعد از اون جریان مدام بابا می گفت زاپاس ماشین رو درست کنید و رینگ روش بندازید و بابک جان خونسرد هی گفت باشه و باشه و باشه و اخرشم شد همون که بابا گفت که یه موقع تو با ماشین میری بیرون دسترسی به بابک هم نداری و اون وقت بدجور درمی مونی .
هیچی دیگه مجبور شدم زنگ بزنم به علی داداشم تا بیاد و یه کاری بکنه برام . حالا شما فکر کنید وانیا رو با کالسکه برده بودیم بازار طه هم مدام میخاست هولش بده اون هی گریه می کرد طه هم اذیت می کرد یعنی شما تا حالا شده کسی رو دیده باشید به غلط کردن بیفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تو اون شب بهاره شون بودم !!!!!!!!
به قدری عصبانی بودم که با یه نگاه به چهره م میشد بفهمی درون من چی می گذره .........
بنده خدا داداشم اومد و زاپاس خودش رو انداخت رو ماشین من و بعدم طایر منو برد واسه تعمیر ..........
خلاصه که من شب خیلی بدی رو گذرونم واقعا خییییییییییییییییییییییییییلی بد .
بهرحال اون شب تابلو فرش ان یکاد رو خریدیم و برگشتیم خونه .
بعد از گذروندن اون شب شب جمعه با مریم اینا رفتیم پارک . نم نم بارون هم می یومد و هوا خیییییییییییییییییییییییلی خوب بود . هر چند بازم بند و بساط کالسکه وانیا و اذیتای طه رو داشتیم ولی خوب خوب بود خوش گذشت . شب هم جاتون خالی رفتیم پیتزا خوردیم . اون شب من یه کمی پیتزا هم به وانیا دادم . توی راه برگشتن به خونه دیدم انگار روی پیشونی وانیا دونه های ریز قرمز زده ولی خوب توجهی نکردم تا فرداش که بردمش حمام ...........
توی حمام برای بار اول واسش کیسه کشیدم و موقعی که به بدنش دقت کردم دیدم که این دونه های ریز قرمز روی کمر و شکمش هم هست ...........
ای وااااااااااااااااااای که فقط مونده بود وانیا ابله مرغون یا سرخک بگیره ............
وقتی از حمام اومدم بیرون فقط نمی دونستم باید چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ عصر بردمش با ترس و لرز دکتر و خدا رو شکر گفت که یه چیز جدید بهش دادین و حساسیت پوستیه .
خلاصه این مورد به خیر گذشت . هفته بعدش هم کم و بیش گذشت تا روز اومدن مامان اینا .
خوب من از دوشنبه شروع کردم به تر و تمیز کردن خونه مامان . هی اروم اروم کارا رو انجام دادیم تا روز اخر دیگه خیلی کار نداشتیم غیر از خریدای بیرون و کارای همون روز .
پرواز مامان اینا خدا رو شکر تاخیر نداشت . همه چی خوب بود فقط نبود بابک خیلی تو این مدت اذیتم کرد .
با اینکه مریم و مینا خیلی تو این مدت کمکم کردن و مدام وانیا رو نگه می داشتن ولی خوب من خودم خیالم راحت نبود و همش با نگرانی و استرس می رفتم سرکار و برمی گشتم . صبح زود می رفتم و ساعت 11 برمی گتم خونه . سه شنبه و 5شنبه هم که نرفتم . شبی که مامان اینا اومدن وانیا انگار تو بغل مامانم اروم گرفته بود برعکس همیشه تو بغلش گریه نمی کرد . اون شب مهمونی که همه کنار شوهراشون بودن جای خالی بابک خیلی معلوم بود . تو این مدت دوری واقعا فهمیدم که چقدر دور شدن ازش برام سخته و همش خدا خدا می کنم زودتر برگرده .
حالا یه جورائی فهمیدم که چقدر دوسش دارم و خودم نمی دونم ............
در هرحال اومد و رفتای مامان اینام تموم شد و من یکی دوروز پیش بود که دیگه به بابک گفتم ماهیاشم مردن ..........
وای که چشمتون روز بد نبینه که دو روز تمام چه به سر من آود که تو همش خبر مرگ میدی و دو روز دیگه زنگ می زنی میگی وانیا هم مرد !!!!!!!!( دور از جون بچه م البت )
خلاصه که کلی گذشت تا اعصابش اروم شد .
اون اکواریوم جدیده هم که اورده بودیمش موقع تست کردن آب می داد و من قرار شد با همون خانوم هماهنگ کنم بیاد درستش کنه .
پریروز اومد و چسبوندش و قرار شد دیشب بیاد واسه تستش و راه اندازی .
دیشب که اومد با شوهرش بردنش تو حیاط و همین که آب کردن تو اکواریوم دوباره کف آکواریوم ترک خورد ...............
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که من دیگه فقط دلم میخاست زار بزنم نمی دونم چرا اینقدر نحسی به این اکواریوم خورده .
دیگه زنگ زدم به بابک و قرار شد بذاریم خودش بیاد تا هر کار میخاد خودش بکنه .
خیلی سختی کشیدم تو این مدت نبود بابک خیلی ..........
الان دیگه فرصت نوشتن نیست اگه شد بعد میام تکمیل سازی ولی فعلا باید برم .........
قربان همگی ...........
موضوع مطلب :