درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
یکشنبه 95 اردیبهشت 26 :: 8:41 صبح :: نویسنده : بهار
سلام احوالات شما چطوره ؟ این روزا بازم وقت نمیشه بیام سر نت امروز ی فرصتی شد ک بیام و بنویسم . اومدم بنویسم تا ثبت بشه و همیشه تو ذهنم بمونه ک قدر سلامتی رو بدونیم و حال مادرائی ک بچه مریض دارن رو درک کنیم . پنجشنبه خاله کلید خونه یکی از همکاراش رو توی شهر برف انبار بوئین و میاندشت گرفته بود . همه ساعت 3 رفتن ولی ما تا بابک از سرکار اومد تازه ساعت 6 راه افتادیم و طرفای 8 و نیم بود رسیدیم . به محض ورود ، بابام برای کمک کردن به ما اومد و سونیا رو از بغل من گرفت ک ببره تو خونه تا ما بقیه وسایل رو ببریم داخل . ما هم سرمون گرم وسایل بود ک یهو صدای جیییییییغ وانیا و وای وای گفتن بابام بلند شد ........... بلهههه ........... بابا اومده بود از پله بره بالا ک یهو خورده بود زمین و سونیا هم با پس سر اومده بود رو زمین ........ البته بابام بازم شدت ضربه رو گرفته بود ولی بهرحال سر بچه هم ضربه خورده بود . بابام ک واااااااااااااای فووووووووووق العاده ناراحت و بقیه به شدددت نگران و ترس و استرس و دلهره ........ بچه هم نااروم ...... دیگه هی بغلش کردم ، شیرش دادم ، تمااام اندامش رو بررسی کردیم ولی خداروشکر چیزیش نبود غیر از اینکه پاشو زمین نمیذاشت .... ترسیده بودم ......... نکنه ی موقع این ضربه به سر باعث مشکلی توی پاش شده باشه ؟؟؟؟؟؟ بچه م تازه چند روز بود داشت راه میرفت ........ دلهره و استرس مثه خوره افتاده بود به جونم از ی طرف نگران بابام بودم . می فهمیدم چقددددددددددر ناراحته . از طرفی خودم از طرفی بچه م ...... وای ک چقدددر بد بود . اخرش با عماد و زندائی و پسردائیم رفتیم بیمارستان . دکترش ک به قول عماد دامپزشکم نبود چ رسد ب پزشک !!!!!!!! در کل گفت ک اگر استفراغ کرد یا کاهش سطح هوشیاری داشت باید ببریش سیتی اسکن کنی . اومدیم خونه . تا صبح ک همه ظاااهرا خواب بودن ولی همه نگران و نیمه بیدااار ....... خلاصه صبح ک پاشد همچنان پاشو زمین نمیذاشت . اما خداروشکر چاردست و پا راه افتاد . وسط روز رفتیم تو جاده به سمت آبشار پونه زار ...... خیییییلی قشنگ بود ، غ ق توصیف ........ اولش نمیخاستم بخاطر سونیا برم تا پائین ولی بابک خیییلی اصرار کرد ، مینا هم گفت سونیا رو میگیره ، ما هم با وانیا رفتیم و چقدددددر خوب شد ک رفتیم . واقعا حیف بود اگه نمی رفتیم . چ آب قشنگ و زلالی ، چ مناظری ......... خیلی قشنگ بود واقعا . هوای عالی ........ دیگه تا برگشتیم خونه شد ساعت 1 . بعدش نهار و استراحت و یه کم گشتن دور و بر خونه و دیگه ساعت 5 برگشتیم ........ توی راه برگشت خیلی پریشون بودم . دیروز نرفتم سرکار و بردمش بیمارستان و از مچ تا لگن پاش رو عکس گرفتیم مشکل خاصی نداشت . اما همچنان راه نمیره و پاشو زمین نمیذاره . دیروز با تخم مرغ بومی و زردچوبه پاشو بستیم ببینیم بهتر میشه یا نه ؟ دیگه توکل ب خدا......... التماس دعا اینو نوشتم تا این خاطره برای همیشه ثبت بشه و همیشه یادم بمونه ک هیچی مثه سلامتی ارزش نداره ......... بعد نوشت : دیشب سونیا رو بردم پیش ی ارتوپد معاینه کرد گفت خداروشکر چیزیش نیست ، کوفتگی عضله س تا ی هفته دیگه انشاالله خوب میشه . اینقدر ذوق کردیم ک رفتیم بستنی خوردیم ........ خدایا شکرت ....... چقدر این چند روز سخت گذشت خدا ب داد دل مادرائی برسه ک بچه مریض دارن اونم مریضی ای ک می دونن خوب نمیشه ...... خدایا همه مریضا رو شفا بده بخصوصصصصصصصصصصصصصصص بچه های معصوم و بی گناه ..... موضوع مطلب : |
||