سلام . امروز چون حالم گرفته است احوال پرسی هم نکردم .
طرفای ساعت 9 بود که منصوره به موبایلم زنگ زد . همون موقع حدس زدم باید یه خبری باشه !! چون منصوره معمولا از خونه زنگ می زنه .
سلام و احوالپرسی کردیم . بهش گفتم میخواستم بهت زنگ بزنم ، نبودی . گفتم اگه بشه عصر میام خونتون .
گفت من خونه نیستم . گفتم کجائی ؟ گفت خونه مامانم .
ترسیدم . گفتم نکنه با آقا مجید حرفش شده ؟ منصوره و این حرفا ؟ اونم با آقا مجید !!!!!!!!!
بهش گفتم چرا اونجائی ؟ گفت آخه مراسم داریم !!!!!!!
گفتم چه مراسمی که یهو دیدم صدای گریش میاد ..........
دلم لرزید . خدایا چی شده ؟ هی میگم منصوره منصوره چی شده تو رو خدا بگو دقمرگ شدم ........
گفت : بهار بابام ..............
فهمیدم چی شده ......
یخ کردم
اگه تو بیمارستان نبودم یه دل سیر با منصوره گریه می کردم ........
خدا صبرشون بده . خیلی سخته خیلی خیلی خیلی خیلی به توان بی نهایت ...........
پیرمرد شوخ و مهربونی بود . چقدر سربه سر من می ذاشت . به چشم پدر دوسش داشتم .......
خدا همه شونو رحمت کنه ..............
یاد آقا افتادم ..........
عید غدیر ، رفتن آقا ، اونی که همه دنیای من بود ........
خیلی دوسش داشتم
خدایا تو این شب جمعه همشونو ببخش و بیامرز ....
آمین یا رب العالمین
موضوع مطلب :