سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 43
  • کل بازدیدها: 199013



شنبه 88 مرداد 17 :: 7:39 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . بهم برخورد زهره گفت تنبل خان !!!! ولی خدائیش خیلی بیخودی و الکی گرفتارم . به هیچ کاریم نمی رسم . حالا هم اگه مامان و مریم بفهمند پای کامپیوترم تیکه بزرگه گوشمه !!!!
آخه مریم شب مهمون داره . منم دکتر بودم هنوز نرفتم کمکش . البته مامان اونجاست ولی بهرحال از منم انتظار دارند .
واسه همین باید سریع بنویسم و برم . روز چهارشنبه ،‏مینا گفت بیا بریم دوباره از خیابون احمدآباد واسه صبحانه آش بگیریم . گفتم ما که دوشنبه آش خوردیم ،‏دیر شده بذار بریم به کارمون برسیم . هی گفت نه بریم بگیریم .
مام رفتیم از فلکه احمدآباد وارد خیابون شدیم . من دیدم انگار یه طرفه است خیابون ، فقط واسه اتوبوس و تاکسی بازه ، به مینا گفتم گفت نه . یه طرفه نیست میشه بری .
جالب تر از همه این بود که مغازه هم بسته بود . دور زدیم و برگشتیم داشتیم می رفتیم که یهو دیدم وااااااااااااااااااای !!!!
جناب آقای پلیس به شدت بداخلاق اشاره کردند که بزن کنار !!!! اینقدرم بداخلاق بود که نگو !!!  
جالب تر از همه این بود که نمی دونستم چرا میخواد جریمم کنه !!!!خلاصه با بداخلاقی اومد کنارم و گفت : گواهینامه !!!!!!
گواهینامه رو که بهش دادم اسمم رو خوند و گفت : صبح اول وقتی عبور ممنوع میای ؟؟
مینا می گفت : آقا بخدا ما بیکاریم ننویس !!!! وای که مرده بودم از خنده !!!!!!
به افسره گفتم : چقدر نوشتی ؟ گفتی 20 تومن خوبه ؟!!!
گفتم نه !!  یهو گفت : چند تا صلوات واسه امام زمان می فرستی ؟
گفتم : هر چی بگید . گفت : چقدر ؟ 200 تا خوبه ؟ گفتم آره خوبه .
گفت : خیلی خوب 4 تومن نوشتم . صلوات بر امام زمان یادت نره !!!
هیچی دیگه قبض رو گرفتیم و رفتیم . ولی از اینجا به مینا چیز گفتم تا اونجا !!!!!!
هی گفتم : توپ بخوره تو اون شکماتون !! فقط میخواستی اول صبحی حال منو بگیری !!
خلاصه اینکه این بود جریان جریمه اول صبح روز چهارشنبه ...........
5 شنبه نرفتم سرکار چون خاله مولودی داشت . میخواستم روزه بگیرم ، مگه گذاشتند !! هی گفتند مولودی داریم ، خاله کار داره ........
نگرفتم . ظهر جاتون خالی خاله واسم فسنجون پخته بود . خیلی هم خوشمزه بود .
بعدشم رفتم دنبال مداحه ، آوردیمش . هی تو مجلس می گفت : تو  منو رسوندی؟ لباسامو که عوض کرده بودم می گفت : شما منو رسوندی ؟!!
گفتم آره . گفت واااااااااای چقدر عوض شدی !!!!!! میخواستم بگم آخه نابغه !!! خوب معلومه که بدون لباس رسمی آدم عوض میشه !!!
بد نبود ، مولودی خوبی بود چون توی شب خیلی خوبی بود . جای همه دوستان خالی . زهره منو کشت تا اومد !!!
هی گفت : حالا دیر نیست بیام ، حالا زود نیست بیام ، اصلا بیام !!!!!!!!!! دیگه نزدیک بود کلشو بکنم .
وسط مولودی یه خبریکه منتظرش بودم هم به دستم رسید . این یعنی اینکه خدا یه مرحله باهام راه اومده . از اینجا به بعدشم بازم دست خودشه و بس .
از همینجا میخوام با خدا حرف بزنم .
خدایا ، تو خدای منی و من بنده تنها و بی پشت و پناه تو !!! ای پناه همه بی پناهان !!!
خدایا !! خودت می دونی که از روزی که شناختمت ،‏ راضی شدم به رضای خودت و توکل کردم بهت . حالا بماند که چقدر خطا و اشتباه داشتم و تو بخشیدی و ندیده گرفتی !! ولی با این همه بازم به شدت محتاجتم . اما این بار احتیاجم خیلی قویتره خیلی . شوخی نیست یه بحث بسیار جدی و اساسی . پس مثل همیشه خودم رو بهت می سپرم و فقط میگم :


توکلت علی الله .........


افوض امری الی الله ، ان الله بصیر باالعباد ......


خوب دیگه باید برم .
واسم دعا کنید خیلی زیاد .
در پناه حق

 




موضوع مطلب :