سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 26
  • بازدید دیروز: 57
  • کل بازدیدها: 198681



پنج شنبه 88 مهر 9 :: 4:12 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . حال و احوال دوستان گرامی ؟خوبید انشاالله ؟ الحمدلله .
خوب بریم سر خاطرات این چند روز . اوضاع و احوال خدا رو شکر خوب بوده این چند روز . مشکل خاصی نبوده . ایندفعه میخوام فهرست وار خاطره بنویسم .


1- طه :
اول بذار یه چیز خنده دار از طه بگم . چند شب پیش ، من و مینا داشتیم با طه بازی می کردیم . گذاشتیم دنبالش اونم چهار دست و پا دوید طرف انباری سالن . یه دفعه دیدم نشست و با سرعت برق یه چیزی از رو زمین برداشت !!!!
نگاه کردم دیدم واااااااااااای !!! سوسکه داشته رو فرش راه می رفته اینم خوشش اومده گرفته بودش تو دست !!!
من و مینا رو بگیر . جیغ کشان دویدیم تو آشپزخونه . این بچه همینطور هاج و واج مونده بود که اینا چشونه ؟!!!
هیچی دیگه بابا رفته سوسک رو از دستش درآورده ، کشته . منم رفتم دست بچه رو با آب و صابون شستم .
حالا خوبه ما جیغ کشیدیم هاج و واج ما شده بود و الا سوسک بدبخت رو خورده بود آبم روش !!!!!!!!! اه ! چندشم شد .
اینم عکس جیگر خاله وقتی آروم خوابیده بود . الهی قربونش برم که فقط تو خواب از دستش آسایش داریم و بس !!!!!!

 

 

 

2- باغ پرندگان :
روز سه شنبه زهره بهم اس زد که پروانه ( از بچه های وبلاگی دوست زهره ) از تهران اومده اینجا واسه ماموریت کاری . دلش میخواد بره باغ پرندگان . تو هم بیا بریم .
من داشتم می رفتم کلاس ایروبیک . گفتم باشه بعد کلاس میام هر جا بودین ، ماشین رو میذارم با هم بریم . قبلا به مامان گفته بودم که روزای فرد میرم ایروبیک ولی سه شنبه هیچی نگفتم . اون روزم جلسه اولی بود که بعد ماه رمضون می رفتم . خواستم زنگ بزنم خونه بگم دارم میرم ، دیدم مامان حالا خوابه بعدا زنگ میرنم . رفتم کلاس .
آقا چشمتون روز بد نبینه . همون روز مامان از ساعت 2.30 به من زنگ زده بود و گوشی من چون سالن تو زیرزمینه در دسترس نبود تا 4.15 .
یهو دیدم مریم زنگ زد و عصبانی : معلوم هست کجائی ؟ مردیم از نگرانی . چرا به آدم نمیگی کجائی ؟ مامان گوشی رو گرفت و خلاصه دیگه آبادمون کرداااااا .
می گفت همش گفتم این یه جائی تو یه چاله چوله افتاده کسی هم ازش خبر نداره که گوشیش در دسترس نیست .
میگم آخه مگه من نگفتم روزای فرد کلاس دارم ؟!!!!!!!
میگه خوب یکشنبه که نرفتی ما هم یادمون نبود . بیچاره مامان سردرد گرفته بود . خلاصه بهش گفتم دارم میرم بیرون دیر میام . یه کم نق زد و تهدید کرد که این ماشینو ازت می گیرم و ...............
خلاصه ما کار خودمون رو کردیم دیگه .
زهره اینا بوستان سعدی بودند . رفتم اونجا . یه کم عکس گرفتیم . رفتیم بریم باغ پرندگان ، گفتند تا 4 بیشتر نبوده . خیط شده برگشتیم !!!!!!
بعد یه کم تابیدیم و رفتیم 33 پل یه چای خوردیم و اونا رو رسوندیم هتل .
و اما جریان چای . زهره یه فلاسک گرفته بود دستش ولی کسی چیزی به عنوان لیوان و قند نمی دید . البته من می دونستم تو کیفشه ولی می خواستم سر به سرش بذارم . گفتم : زهره جان احتمالا باید چای رو مستقیما از فلاسک تو حلقمون بریزیم دیگه نه ؟!!!!!!
بعد کلی عکس گرفتن از زاینده رود خشک ، نشستیم چای بخوریم . همون موقع 3 تا پسر جغله هم اومدند اون طرفتر ما نشستند .
یهو دیدم یکیشون در کمال پرروئی اومد گفت : ببخشید چای هست یکی بدید دوست ما سرش درد گرفته ؟
کفرم دراومده بود ولی خوب کاری نمی شد کرد . زهره یه لیوان چای بهش داد . پلاستیک شکلاتی وسط بود . گفت : نه حالا شکلات نمی خوایم !!!!!! به هر کلکی بود چند تا شکلاتم برداشت و رفت . منم که دلم می خواست خفش کنم .
نشستیم چای خوردیم ، عکس هم گرفتیم . یهو دیدم پسره دوباره داره میاد . همچین نگاش کردم که یهو وسط راه ایستاد و گفت : بخدا کاری ندارم فقط اومدم لیوانتون رو پس بدم . بعدم دمش رو گذاشت رو کولش و رفت .......
اون روزم خوب بود خوش گذشت . بعد از اینکه اونها رو رسوندیم هتل سفیر تازه زهره منو آورده بوستان سعدی ماشینم رو بردارم . ترافیکم که قربونش برم کولاک می کرد دیگه .
ساعت 7 رسیدم خونه . مامان و بابا همزمان به محض ورودم گفتند : تو خجالت نمی کشی ؟!!!!!
منم دست پیش رو گرفتم که پس نیفتم گفتم : ساعت چنده ؟ 7 . حالا چون زمستونه هوا زود تاریک میشه که دلیل نمی شه من دیر کرده باشم . هوا تاریک شده والا من دیر نکردم !!!!!!!!!
مامان می گفت : هان . حالا که نمازت دیر نشده . اگه با ما بودی بیچارمون کرده بودی که نماز نخوندم . اما با رفقات که هستی اشکال نداره نه ؟
گفتم چرا خانم اشکال داره . اتفاقا سر اذان دم مسجد سر 4 راه فلسطین بودیم . زهره هم گفت وایسم بری بخونی و بیای ولی چون وضو نداشتم و می خواستم زود هم برسم خونه ، نرفتم بخونم .
اون روز هم گذشت .........


3- نهار دعوت کبری :
چند وقت پیش قرارداد یه سری بچه های بیمارستان رو که شرکتی بودند به یه نوع بهتر که نمی دونم چیه تبدیل کردند . کبری هم جزء اونا بود . تازه تو اون هفته هم چشماشو عمل کرد . امروز دیگه بچه ها مجبورش کرده بودن که بره واسه نهار پیتزا بگیره . اون بیچاره هم قبول کرده بود .
من از بایگانی که رفتم درآمد ، رحیمی زنگ زد گفت پاشو بریم پیش دکتر پور مقدس بخاطر اون پرونده فوتیه .
اسفند پارسال یه بیمار بدحال توی اورژانس بستری میشه . رزیدنتها 2 ساعت اول ویزیتش می کنند بهد 7 ساعت بیمار ویزیت نمیشه و ساعت 9.30 شب ارست می کنه و فوت میشه . بستگانش از بیمارستان شکایت کرده بودند که قصور انجام شده . از معاونت درمان نامه اومد که مجددا پرونده رو تو کمیته بررسی کنید . منم پرونده رو بردم تو کمیته و به دکتر گفتم . اونم پرونده رو نگاه کرد و بم گفت یه نامه بنویس که هیچ قصوری نیست . هر چی هم بش گفتیم دردسر میشه گفت تو بنویس با من . منم نوشتم و دادم امضاء کرد و فرستادم . تازه تو نامه نوشته بود که بگید کی این ایرادها رو به پرونده وارد کرده !!!!!!!!!!!
اونا هم یه نامه نوشتند و اسم 20 تا دکتر هیئت علمی دانشگاه رو نام بردند که این اشخاص این ایرادها رو گرفتند .
آقا من و رحیمی نامه رو بردیم پیشش یه نگاه کرده اسم یکی یکی پزشکا رو خونده و یکی در میون اینو جواب داده :
دکتر فلانی که آدم نیست ، دکتر فلانی که حالیش نیست ، دکتر فلانی که سرش نمیشه الی آخر ........
جالب اینجاست که یکی از پزشکای بیمارستان خودمون هم زیر برگه رو امضا کرده بود .
خلاصه ایشون که حرف حرف خودشه به کسی هم کار نداره .
منتظر دکتر موندن کلی معطلم کرد و از کار عقب افتادم . بعد کبری زنگ زد که بعد نماز بریم پیتزا بگیریم گفتم باشه . بعد فهمیدم با یکی از بچه ها رفته . رفتند گرفتند خوردیم . خوشمزه بود . به رحیمی هم زنگ زدیم گفتیم پاشو بیا بخور بخوره !!!!!


راستی صبح رحیمی سوغاتیای کربلا رو واسمون آورد . واسه من و شمسی یه تی شرت آورده بود قشنگ بود . مال من نارنجی بود مال شمسی سرخابی . واسه ستایش دختر کبری یه سگ آورده که خیلی باحال و قشنگ بود .


واسه زهرا و مینا هم یه روسری آورده بود .
اینم از جریانات این چند روز . نوشتم که یادم نره . من که حافظه کوتاه مدتم خوب کار نمی کنه . اگه ننویسم همه چی رو فراموش می کنم .
دلم میخواد فردا برم کوه . خیلی وقته نرفتم . دلم گرفته . باید فکر کنم . به خیلی چیزا و بیشتر از همه به خودم و کارام . به اشتباهاتم . و به خیلی چیزای دیگه .
امشب خانواده آمانج مامان اینا رو واسه شام دعوت کردند . قرار بود امشب برن واسه حرفای نهائی . من گفته بودم که نمیام . حوصلشو ندارم . حالا ظهری که داشتم برمی گشتم خونه زنگ زدم به مامان بگم آماده باش بیام دنبالت بریم باغ رضوان ، می بینم بابا میگه شب خونه آمانج اینا دعوتیم . من گفتم نمیام . گفت باید بیای . خلاصه یه خورده از پشت تلفن کل کل کردم و گفتم به هیچ وجه نمیام . حالا هم نمی دونم چکار کنم . اصلا حوصله ندارم برم . نمی دونم چی میشه . از پس بابا برمیام یا نه . احتمالا 8/8/88 عقد علی خواهد بود .
بهرحال دیگه .
توکل به خدا .
بازم دستام درد گرفت . تازگیا چشمامم درد می گیره وقتی زیاد پشت کامپیوتر می شینم . پاشم برم . خیلی خستم .
در پناه حق .
یا علی .......




موضوع مطلب :