سلام . سلام . سلام . یه فرصت بسیار کوتاه دست داده که بتونم بنویسم . بنابراین به سرعت هر چه تمامتر اومدم بنویسم و برم .
اول از همه از صمیم قلبم از همه دوستان عزیزم : زهره ، زینت ، وروجک ، فائزه ، مریم و همه کسانی که با تبریکات صمیمانه و پیامهای قشنگشون ، باعث دلگرمی من بودند واقعا تشکر می کنم . راست گفتند که اگه هزار تا دوست خوبم داشته باشی بازم کمه . آدم دنیائی خواهر و برادر داشته باشه بازم دوستاش یه چیز دیگه اند .
بازم از همه ممنونم . بخصوص زهره خانوم که توی مراسمم هم از یه خواهر بیشتر و بهتر کنارم بود و حضورش بهم دلگرمی خاصی می داد .
مرسی زهره جان . مرسی . امیدوارم که خیلی سریع بتونم توی مراسمای خودت جبران کنم . هر چند که من عمرا بتونم به اندازه تو ذوق و سلیقه به خرج بدم . ولی در حد توانم هر کاری از دستم بربیاد انجام خواهم داد . اگه زنده بودم البته .
خوب حالا بریم سر مراسممون . یکی دو روز قبل از عقد ، بدجوری استرس به دلم افتاده بود :
خدایا !! نکنه دارم اشتباه می کنم ؟
خدایا !! نکنه انتخابم درست نباشه ؟
خدایا !! نکنه نتونم از پس مسئولیتهای جدیدم بربیام ؟
و هزاران هزار خدایا خدایا نکنه های دیگه ای که هم مجال گفتنشون نیست و هم گفتنشون شاید درست نباشه .......
هر بار که این دلشوره ها و استرسها به دلم می افتاد یا به یکی از بچه ها اس می زدم و با حرفا و دلگرمیای اونا آروم می گرفتم یا مثل همیشه با توکل به خدا و کمک گرفتن از خدا ، آرامشم رو به دست می آوردم .
راست میگن : الا بذکرالله تطمئن القلوب
خلاصه به هر ترتیب و هول و استرسی که بود روز جمعه از راه رسید . کارها خدا رو شکر به بهترین نحو و با کمک همه خانواده و دوست و فامیلها انجام شد و تقریبا بی کم و کاست پیش رفت .
خیلی جالب بود که وقتی عاقد اومد نزدیک بود به خاطر یه بی اطلاعی ما از روال انجام کارها ، خطبه جاری نشه !!!
روزی که رفتیم واسه جواب آزمایش ، جواب عدم اعتیادمون رو از مسئول کلاس پس نگرفتیم . عاقد هم می گفت تا جوابها نباشه نمی تونم عقدشون کنم !!!!!!!
خیلی جالب بود که زندائیم اومده بود می گفت عاقد گفته :نکنه اینا هر دوشون معتادند و با هم تبانی کردند که کارشون انجام بشه ؟؟؟؟؟؟
من سر سفره مرده بودم از خنده . بهرحال با پا در میونی بابا و تعهد گرفتن و این حرفها ،بالاخره عقد انجام شد ............
بعدشم که دیگه بفیه مراسم که الان به دلیل ذیق وقت فرصت بیان همه شو ندارم .
بهرحال گذشت و من الان به اصطلاح متاهل هستم ...........( نمیخااااااااااام )
حالا هم مجبورم از خودم سر نیومدن تو وبلاگ و ننوشتنام یه توضیحی بدم .
دلیل نیومدنای من فقط متاهل شدن نیست . فردای روز عقد ما ، مادر آمانج زنگ زد و واسه پنج شنبه به عنوان مهمونی پشت عقد علی همه رو دعوت گرفت .
منم که خوب میخاستم بابک مطابق سلیقه من لباس بپوشه ازش خواستم بریم خرید .
این چند روز همش درگیر خرید لباس واسه شازده بودیم . ایشونم که مشکل پسند .........
کشتم تا این چند تیکه لباس رو خرید : 2 تا شلوار ، 2 تا پیرهن و یه اورکت .
اینا به زبون ساده میادا تا اومد بخره من تقریبا یه صد کیلومتری رو پیاده گز کردم ...........
بهرحال علت نبودنام این چیزا بوده . الانم که نشسته روی تخت من و داره به موبایلش ور میره . تا یکی دو ساعت دیگه باید بریم خونه آمانج اینا .
به محض دست دادن فرصت بعدی باز میام و می نویسم .
بازم از همه ممنونم .
( اینم چند تا عکس از سفره عقدمون )
( اینم عکس سرویسم )
به زینت و مریم قول عکس دادم می فرستم براتون بخدا فرصت نشده . فرصت بشه به روی چشم .
فعلا قربان همگی
بای ..........
موضوع مطلب :