سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 6
  • بازدید دیروز: 57
  • کل بازدیدها: 198661



جمعه 88 آذر 27 :: 3:55 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . وااااااااااااااای نمی دونید امروز چه روز قشنگ و باحالی بود واسه همه مون .
(اول از همه بگم تو پست قبلی ، یه چند تا عکس از سر سفره عقدمون گذاشتم . در صورت تمایل ، می تونید تماشا بفرمائید . )
سالها دوست داشتم یه روز تو برف برم پیاده روی ولی هیچ کس محل نمی ذاشت .
بابا که نه خودش می بردمون نه میذاشت خودمون بریم .
دیشب تو مهمونی خونه آمانج اینا به مرضیه (‏ دختر خالم )  گفتم : پایه ای فردا بریم کوه ؟
اونم علیرغم اینکه امتحان داشت به شدت استقبال کرد !!!!!!!
خلاصه قرار شد بریم ولی نه صبح زود !!!!
صبح ساعت 9 بیدار شدیم . رفتیم پائین . جاتون خالی عماد آش و حلیم شیر گرفته بود . خوردیم و راه افتادیم .
صبح که پا شدیم دیدم وای چه بارون قشنگی میاد . همه گفتند نرید بیرون تو این بارون . ولی ما گفتیم چرا میریم .
با مرضیه و زهره هماهنگ کردیم و راه افتادیم .
من و بابک و مینا و زهره و مرضیه رفتیم .
کوه صفه که رسیدیم برعکس همیشه به خاطر بارون خلوت بود . پیاده شدیم و راه افتادیم .
من و بابک چتر داشتیم . البته 2 تا داشتیما . یه وقت فکر نکنید که ایشون خیلی پتروس تشریف داشتندا !!!!!!! خیر .
کم کم رفتیم بالا . توی راه هم هی هر کدوم یه چیزی می گفتند و همه مون می خندیدیم . تقریبا دل درد گرفتیم از خنده .
به بالاتر که رسیدیم برف گرفت . قبل از برف هم شیر کاکائو گرم گرفتیم تا یه کم گرم بشیم .
( البته این عکس ، مربوط به قبل از بالا رفتن و شروع شدن برفه !! ضمنا حتما به چتر قشنگمون دفت داشته باشید که چقدر باحاله . نصفش موجود نیست، شاخکهاشم زده بیرون !!!!!!!!!!!!!!! )

واااااااااااااااااااااای که چه برف خوشگلی میومد . نمی دونید چقدر قشنگ بود و البته سرد .
تمام جونمون غرق برف بود . لباسامون سفید سفید شده بود .
این زهره خفه نشده هم که عشق عکس !!!!!!!!! خفه مون کرد با این عکس گرفتناش !!!!!!!!
وای جالب تر از همه چتر مرضیه بود که از هر طرف جمع شده بود !!! تو عکس کاملا پیداست . می تونید مشاهده بفرمائید !!!!
 به درد یه نفر هم نمی خورد چه رسد به 2 نفر !!!!!!!
هیچی دیگه کلی وقت تو برف راه رفتیم ، خندیدیم و عکس گرفتیم .
جای همگی خالی . خیلی خیلی خیلی خوش گذشت به همه مون .
هر چند عین موش برف کشیده شده بودیم بجای آب کشیده ولی خیلی خوب بود .
وای اینقدر خندیدیم . بابک آهنگ پت و مت رو روی گوشیش آماده کرده بود واسه اینکه اگه کسی لیز خورد واسش بذاره .
همون موقع نزدیک بود خودش لیز بخوره !!!!!!!!
گفتم حالا چقدر جالبه که مجبور بشی واسه خودت بذاریش !!!!!!!!!!!
خلاصه بعد از کلی خنده و شوخی و حرف و حدیث ، در حالی که از شدت سرما همه مون رو ویبره بودیم ، سوار ماشین شدیم و اومدیم طرف پل خواجو .
حالا هر چی میگم بابا ول کنید سرده بریم خونه ،‏ مگه کسی حرف گوش می داد ؟!!!!!!
رفتیم ولی من و بابک پیاده نشدیم چون خیلی سردم بود ولی اون سه تا کله پوک پیاده شدند !!!!!!!!
از سرما داشتند می مردند ولی از رو نرفتند !!!!!!!!!
یه چند تا چی توز گرفتند و برگشتند !!!!!!!!
بعدش دیگه اومدیم خونه و من پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم قندیلام باز شد !!!!!!!!
ولی خدائیش خیلی خوش گذشت بهمون .
آقا این زهره هم که هی تو ماشین سوتی می داد با جملات قشنگش !!!!!!!
آبرومونو بالا و پائین کرد !!!!!!!! نمی دونم چرا امروز افتاده بود رو دنده سوتی دادن !!!!!!!!
ولی بذار بازم بگم که خیلی خوش گذشت ...........
جای همه دوستان خالی . بخصوص زینت ، فائزه ، مریم و همه بر و بچه های دیگه ............
راستی محرم هم شروع شداااااا ..........
شهر تقریبا سیاه پوش شده . عجب حال و هوای خاصی داره محرم . دلم واسه روضه های باحال محرم تنگولیده .
خیلی دلم میخاد یه چند جای با حال و با صفا برم .
کاش یه جای خوب گیر بیارم بتونم برم .
دیروز هم بد نبود .
صبح من باید واسه یه ماموریت اداری می رفتم بیمارستان الزهرا . ساعت 9 بود دیگه با بابک از خونه زدیم بیرون . با ماشین اون رفتیم و من ماشین رو دادم دست عماد که کارای مامان رو واسه شب انجام بده .
کارم که تو بیمارستان انجام شد ، یه سر رفتیم خونه خواهر بابک ، مموری خواهرزادش رو بهش بدیم . بعدش رفتیم باغ رضوان سر خاک بابابزرگ و مادربزرگم .
بعد رفتیم مبارکه سر خاک بابای بابک . بعدش رفتیم شهرک مجلسی محل کار بابک .
یه کاری داشت انجام دادیم و دوباره برگشتیم مبارکه . نهار جاتون خالی جوجه کباب گرفتیم و رفتیم خونه بابک اینا خوردیم .
قناریای بابک بچه دار شدند . دو تا جوجه کوچولو و خوشگل .
هر چند اصلا از پرنده جماعت خوشم نمیاد ولی بابک خیلی ذوقشونو می کنه !!!!!!!
غذا واسه قناریاش و ماهیاش گذاشت . خودمون هم نهار خوردیم و چای هم درست کردیم خوردیم و ساعت 3 و نیم و اینها بود دیگه برگشتیم اصفهان .
بعدشم که دیگه کم کم همه اومدند و آماده شدیم واسه مهمونی خونه آمانج اینا .
مهمونی هم خوب بود . خوش گذشت . همه اومده بودند . تا ساعت 10 و نیم اونجا بودیم و بعد هم که برگشتیم خونه .
من اومدم نت و یه کم با زهره حرفیدیم و قرار مدار کوه گذاشتیم و بعدشم که دیگه رفتیم خوابیدیم تا صبح و بقیه جریانات رو هم که نوشتم ..........
الانم دارم می میرم از خواب ولی اگه نمی نوشتم دیگه فرصت نمی شد .
آقا بابک هم که راحت و آسوده روی تخت بنده خرو پفشون هواست !!!!!!!!
خوبه والا ...........

حالا من مجبورم برم یا رو زمین بخابم یا وسط سالن !!!!!!!!
حالا هی بگین شوهر کن !!!!!!!!
بیا . از دار دنیا یه تخت داشتیم اینم ایشون صاحب شدند رفت !!!!!!
خوب برم دیگه . ضمنا اینم که می بینید قالب وبلاگ رو عوض کردم علتش اینه که مهندس بابک خان به شدت هر چه تمامتر از رنگ قهوه ای خوششون نمیاد !!!‏حالا برعکس من که بسیار علاقمند به این رنگ هستم !!! ( میخوام تفاهم رو حال کنیداااا )
واسه همین ازم خواست که رنگ و قالب وبلاگمو عوض کنم ،مام که دل رحم ،‏ فقط به خاطر خودم !!!! عوض کردم .
چه کنیم دیگه ؟؟؟؟؟؟!!!!!
فعلا با اجازه همه دوستان و رفقا
بای ...........





موضوع مطلب :