سلام . می دونم خیلی دیر وقته . راستش چشمامم پر از خوابه . ولی باید می نوشتم تا یه کم آروم بگیرم ..........
نمی دونم چرا اینقدر حالم گرفته است ؟ یعنی می دونما ولی باورم نمیشه اینقدر ضعیف باشم !!!!!!!!
خدایا من دارم چکار می کنم ؟ دارم پا تو چه مسیری می ذارم ؟
خدایا فقط تو از حال و روزم خبر داری و بس .
کلافه ام . کلافه و خسته . چیزائی داره آزارم میده که همیشه فکر می کردم بی اهمیت ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل زندگی هستند .
ولی حالا ..............
وای خدا !!! چی به سرم اومده ؟؟؟؟؟؟؟
نه !!! نمی تونم باور کنم که این کسی که داره کم میاره منم .
خدایا من دلم میخواد اونی باشم که تو میخوای حالا توی کدوم یکی از نقشام مهم نیست .
مهم اینه که تو هر نقش و لباس و پست و مقامی هستم ، اونی باشم که تو میخوای .
و حالا اگه از خودم گله دارم و شاکیم علتش اینه که احساس می کنم دارم از اونی که تو ازم انتظار داری دور میشم .
وای خدا !!
دلم واسه یه روضه خوب و دلچسب امام حسین ( ع ) تنگ شده . از اون روضه هائی که آدم بخاطر عشقش به امام حسین ، به خاطر غبطه به ایمان راسخش به خدا ، بخاطر اون همه گذشت و فداکاریش در راه خدا و بخاطر تاسف به حال اون مردم نگون بختی که اونو شهید کردند ، با تمام وجودش ضجه میزنه و اشک می ریزه .
چقدر دلم میخواد برم ولی هیچ کس نمی بردم .
تا پارسال که بابا اهل این طرف اون طرف بردنمون نبود ، امسالم که هم ماشین داریم و هم همسر ، نه بابا اجازه میده تنهائی و با ماشینم برم تو شلوغیا ، نه همسر گرامیم به روی مبارکش میاره که من دلم روضه میخواد !!!!!!!!
البته یه کمی هم بهش حق میدما !!! راه دور ، تنهائی مادرش و مشکلات دیگه ای که سرراهشه .
دلم نمیخواد از اول زندگیم گلایه کنم ولی خوب منم ...........
ولش کن . بی خیال .
حتی حوصله گفتنشم ندارم . تا حالا که خدا باهام بوده ، لابد از این به بعدم تنهام نمی ذاره .
نمی دونم بالاخره آخر این هفته ، با بابک و مادرش عازم ابهر و قم و تهران میشیم یا نه ؟ هر چی به بابک میگم با بابا صحبت کن اجازه بگیر ، هی طفره میره . روش نمیشه . منم دیگه بهش اصرار نخواهم کرد . میذارم به عهده خودش . دوست ندارم به جای اون تصمیم بگیرم .
بالاخره یه طوری میشه دیگه .
توکل می کنم به خدا تا بابت تموم چیزائی که دارم ازشون حرص می خورم ، کمکم کنه .
بابک تازه با مادرش از اینجا رفته . الان توی راهه . نمی دونم اگه برسه خبرم میکنه یا مثل بقیه مواقع یادش میره و بعد یه خنده خشک و خالی بابت فراموش کردنش تحویلم میده !!!!!!!!!
نگرانشم . شبیه تو این سرما .........
ای بابا ..........
بی خیال همه چی
احتمالا فردا با زهره میرم واسه خرید سوغاتی واسه زینت و رویا .
کس دیگه ای که تحویلم نمی گیره همراهیم کنه !!!!!!!! مجبورم آویزون رفیق شفیق همیشگیم بشم .
خوابم میاد
بهتره برم بخوابم شاید یه کم حالم بیاد سرجاش .
پس فعلا .......
موضوع مطلب :