سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 31
  • بازدید دیروز: 57
  • کل بازدیدها: 198686



دوشنبه 88 بهمن 5 :: 10:36 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام سلام بجای 100 تا 500 تا سلام ......
وااااااااااااااااااااااااااای نمی دونید چقدر دلم تنگولیده بود واسه همه که !!!!!!!!
داشتم می دقیدم بخدا . خدا رو شکر که بالاخره درست شد . البته دوباره 5 تومن دیگه تو اون گلوی لامذهبش گیر کرده بود که خوب همین که بلعید ، آدم وشد .
خوب چه خبرا ؟
بعدازظهری خونه زهره اینا  چون کی بردش اتیکت فارسی نداشت و خودم تایپ نکردم و زهره تایپید  بهم حال نداد .
 البته زهره خانم خیلی زحمت کشیدند و لطف کردند و وقت و دست و انرژی گذاشتند و البته مجبور شدم بخاطر یه سری مسائل که از گفتنشون منع شدم ، 6 دقیقه هم از موبایلشون استفاده کنم . ( ببخشید زهره جان . شرمنده )
و مرسی  . بخصوص بابت میوه هائی که پوست کندی و من تا تهشو خوردم و به خودتم نتعارفیدم !!!!!!!!
البته حق بده خیلی حالم خوش نبود دیگه .........
بهرحال بابت همه زحماتت ممنون جیگر ........

خوب مریم جان ، سلام عرض شد خانم . خیلی خوش آمدید به وبلاگ بنده . راستی تو سرکار بودی یا نت خونتون وصل شده ؟ کاش یه بار بیای چت مفصل بحرفیم . اینطوری بم حال نمیده . از رویای نامردم که هیچ خبری نیست !!!!!!!!!

خوب زینت خانم گل گلاب چطورن ؟ می بینم که تو و زهره فقط معطل بودین من از میدون به در بشم ، با هم بشین رفیق گرمابه و گلستان و منم کشک دیگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه زنگی ، نه اسی ، ای ول بابا به شما رفقای گرام .......
اومدیم و من یه بلائی سرم اومده بود اون وقت نباید یه سراغی از من می گرفتین ؟ خیلی نامردین .....

بگذریم ............

خوب چه خبرا دیگه ؟ همه که خوبن انشالا  ؟ من که نبودم و بعضیام که فرت و فرت به همه جواب دادند ( البته بنده خدا از پشت گوشی واسه من پیامها رو می خوند و من می گفتم چه جوابی بده !!!!!!! )

خوب اگرچه  امروز دیگه خیلی دیره بخام خاطره کوه جمعه رو بتعریفم ولی خوب خیلی مختصر و مفید می گم واستون :
این هفته که من اصفهان بودم بازم قرار شد بریم کوه . من و بابک و زهره و مینا و مرضیه . دم رفتن بود که بابا و مامان هم اعلام آمادگی کردند که با ما میان . قرار هم شد که اونجا املت درست کنیم و به عنوان صبحانه گوله ( نه ببخشید ) میل بفرمائیم ........
ما رفتیم تا مامان اینا بعد ما بیان . جاتون خالی از بس این زینت گفت صف ، صف ، کلی وقت تو صف پارکینگ معطل شدیم تا تونستیم بریم تو پارکینگ تله کابین بپارکیم !!!!!!
خیلی هم شلوغ بود نمی دونم چرا ؟
خلاصه وسیله به کول از اون بالا راهی پائین شدیم !!!!!!! بابکم هی قر می زد که همیشه اون پائین پارک می کردیم می رفتیم بالا ، حالا بالا پارک کردیم داریم میریم پائین !!!!!!
راست می گفت طفلی ولی خوب با وسیله بالا رفتن خیلی سخت بود !!!!!!!
حالا جالبیش به این بود که ما که همیشه می رفتیم بالا ولی این بار به خاطر مراقبت از وسایل مجبور شدیم پائین بمونیم . اون وقت مامان و بابا و خاله و سید که بعدا به ما پیوستند و هیچ وقت اهل بالا رفتن نبودند رفتند تا شهدا و برگشتند !!!!!!!!!
این دیگه واقعا جالب بود !!!!!!!!
بعدشم که من و بابک نشستیم به املت درست کردن ...........
خدا که چه املتی شد !!!!!! وسط کار ، گاز پیک نیک تموم شد ، سوراخ نمی دونم چی چی گاز گرفت ، نمی دونید دیگه با چه مکافاتی این املت درست شد ؟
ساعت 8 کجا ؟ ساعت 10:30 که املت درست شد کجا ؟
ولی خوب بالاخره درست شد و خوردیم و سیر گشتیم ..........
بعدشم که همه وسایل رو دادیم به مامان اینا و سید اینا و خودمون رفتیم یه کم کنار اون حوضه که پله می خوره میره بالا  . آقا یه گله پسر اومده بودن اونجا و گیتاری و خوانندگی ای و خلاصه معرکه ای بودند واسه خودشون . ملت هم که همه بیکار ( از جمله خودمون !!!!‏) نشسته بودند به اونا نگاه می کردند .
در کل که خوب بود و خوش گذشت .

آقا حالا که فرصت شد بنویسم بذارید از دعوای روز شنبه بگم بین من و حاج علی هم اتاقیم تو بیمارستان .........

خوب من کارشناس مدارک پزشکی بیمارستانم و هر نقل و انتقال پرونده ای باید با من یا مسئولمون هماهنگ بشه . ضمنا خروج اصل پرونده از بیمارستان به غیر از مواقع بسیار خاص و با رعایت یکسری مسائل بسیار خاص تر ، غیر قانونیه .
آقا ظهر شنبه دم رفتن بودیم که یهو دیدم حاج علی 5 تا پرونده گذاشت رو میز من و گفت اینا رو اسمشون رو بنویس که کارشناس خدمات درمانی میخواد ببردشون و فرا صبح برگردونه !!!
منم ازش گرفتمشون و گفتم : شرمنده !! اصل پرونده نباید از بیمارستان خارج بشه .
اون اولش فکر می کرد دارم شوخی می کنم . کارشناس هم عجله داشت که بره . هی گفت بده ، گفتم نه !!
 تا اینکه وقتی فهمید جدیه شروع کرد به داد و فریاد و منم که می شناسید ، عمرا کم بیارم ........
اون داد می زد من جواب می دادم ........
بچه های درآمدم که جرات نمیکردند به هیچ کدوممون حرف بزنن فقط ایستاده بودند تماشا !!!!!
می گفت : کاری به شما نداره من میگم باید ببره کسورات میلیونی داره پس باید ببره .
منم می گفتم : من باید اجازه بدم که اجازه نمی دم حق نداری این کار رو بکنی .
خلاصه پرونده ها رو گذاشتم روی میز و به کارشناس گفتم اگه اینا رو از بیمارستان خارج کردی مسئولیتش با خودته .
اونم در کمال پرروئی و با اصرار حاج علی پرونده ها رو برد !!!!!
زنگ زدم به نگهبانی و ازش خواستم جلوشو بگیره . اون بنده خدا هم جلوشو گرفته بود ولی حاج علی دوباره زنگ زده بود و گفته بود بذار ببره .
منم رفتم پیش رئیس حسابداری و جریان رو گفتم . اونم حق رو به من داد و گفت با حاج علی صحبت می کنم .
فردا صبحش که رئیس حسابداری رو دیدم بهش گفتم باهاش صحبت کردین ؟
گفت مگه میشه صحبت نکنم ؟ من از بس همیشه تو رو خندون دیدم یه بار که ناراحت ببینمت تمام تلاشم رو می کنم تا ناراحتیت رو رفع کنم !!!! ( قابل توجه بعضی ها )
گفت که باهاش صحبت کرده و بهش گفته که کارش اشتباه بوده و قرار شده یه نشست 3 نفره بذاریم تا کدورتها از بین بره !!!!!!
ولی همه کیف کرده بودند از اینکه من حال حاج علی رو گرفتم . همشون می گفتن دستت درد نکنه این خیلی پررو شده بود خوب نشوندیش سرجاش .
بنده خدا فکر کرده بود منم پرستارا و منشیای بخشم که اگه سرم داد بزنه سرم و بندازم پائین و بگم چشم !!!!!!!!!
خلاصه که از دیروز افتاده به منت کشی . هی زنگ می زنه بایگانی ، هی سر صحبت پیش می کشه ، امروزم که گفت : فردا صبح زود بیا اینجا گفتم آش بگیرن واسه صبحانه بیا بخور !!!!!!!!!!
ولی من نه آش دوست دارم نه صبحانه با بچه های بایگانی رو رها می کنم و برم تو جمع درآمدیا !!!!!!!

همه اینا رو که بذاری  کنار امروز روز خیلی خوبی نبود واسم . البته همه روزای خدا خوبن . منم که راضی به رضای خدا و می دونم که هیچ کار و اتفاقی هم بی حکمت نیست .

جریان امروز رو نمی تونم تعریف کنم چون خیلی شخصیه ولی فقط همینو بگم که :
خیلی بده آدم آش نخورده و دهن سوخته بشه .
خیلی بده که حرفها و نیتهای تو رو یه جور دیگه تعبیر کنند .
خیلی بده که دیگران فکر کنند بهشون دروغ میگی .
خیلی بده که آدما حرف همدیگه رو یا نفهمن یا نخوان که بفهمن .
خیلی بده که هر چی توضیح بدی باز حرف حرف خودشون باشه .
و خیلی بده که آدم یه لحظه احساس ترس کنه .
از اینکه نکنه ................

بگذریم .........

خوبی دنیا فقط و فقط به اینه که می گذره و تموم میشه .

مهم اینه که ما یاد بگیریم از اشتباهاتمون یا مسائلی که سر راهمون قرار می گیره درس عبرت بگیریم و دیگه تکرارشون نکنیم .
مهم اینه که به همدیگه احترام بذاریم و خواسته های همدیگه رو برآورده کنیم .
مهم اینه که تو زندگی هدفمون تکامل باشه و خوشبختی و آرامش .
مهم اینه که قدر نعمتهائی که خدا بهمون داده رو بدونیم و بابتشون ازش شاکر باشیم .
مهم اینه که سعی کنیم اون جور که خدا دوست داره زندگی کنیم .
اینکه دیگران چه فکر یا برداشتی می کنند اصلا مهم نیست چون طرف حساب ما فقط و فقط خداست و بس ........
همون کسی که یه لحظه عاشقش شدن ، آرزوی همه لحظه های منه !!!!!!
خدایا شکرت . خودت می دونی که این شکر رو دارم از ژرف ترین اعماق وجودم میگم :
خدایا شکرت ...........
خدایا شکرت که بهم کمک می کنی تا روی کارها و حرفهام فکر کنم و اگه اشتباهی درشون می بینم برطرفشون کنم .
خدایا شکرت که تمایل به رسیدن به تکامل رو در وجودم قرار دادی .
خدایا شکرت که اجازه دادی دوست داشته باشم .
هر چند لایقش نبودم ولی ...... 
خدایا خیلی دوست دارم . خیلی خیلی خیلی بیشتر از قبل ..........

خوب دوستان گرام . ببخشید اگه طبق معمول زیادی پرحرفی کردم . این چند شب که کامی نداشتم ساعت 10 یا 10:30 می خوابیدم ولی امشب حالا حالاها بیدار خواهم بود .
از همه بابت پیامها و محبتاشون متشکرم . امیدوارم بتونم واسه همه جبران کنم .
قربان همگی  . شب بخیر .......
راستی دوستان عزیز بابت اون کنترل نامحسوس هم خیالتون راحت !! مسائل امنیتی انجام و طی یک عملیات انتحاری پسورد عوض شد !!!!
هه هه هه !!!
البته با عرض معذرت از بعضیا !!!
ولی خوب نمیشه که کسی پسورد وبلاگ شخصی کس دیگه ای رو داشته باشه حتی اگه اون شخص همسرش باشه !!!!
بله جیییگررررررر!!!!!!
شب خوش ....






موضوع مطلب :