سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 16
  • بازدید دیروز: 22
  • کل بازدیدها: 198775



شنبه 88 اسفند 1 :: 11:4 عصر ::  نویسنده : بهار
سلام . بالاخره امشب وبلاگ من بدون دردسر باز شد . با عرض پوزش از همه اونائی که جواب پیاماشون رو ندادم باید عرض کنم که دیدم میخوام پست جدید بذارم ، گفتم پس بهتره توی پستم جواب بدم . هر چند خیلی هم خسته ام و خوابم میاد !!!
ولی خوب حیفم اومد ننویسم .
از آقای دائی تشکر می کنم که به وبلاگم سر می زنن . از زهره و زینت که رونق وبلاگ من هستند و از بقیه که کم و بیش با نظراتشون خنده رو روی لبهام می نشونند .

خوب بذار حالا که می خوام بنویسم  از دیروز بنویسم :

دیروز ظهر عماد به پیشنهاد من لازانیا درست کرده بود که الحق و الانصاف خیلی هم خوشمزه شده بود  ولی یه عیب خیلی بزرگش این بود که بسیار بسیار چرب بود !!!!!
بابک هم عادت به خوردن غذاهای چرب نداره ولی از اونجائی که هم مهمان مریم اینها بودیم و هم جلوی شکم (ع) رو نمیشه گرفت !!!!!!!! لازانیاها رو خورد .
ولی از خواب که بیدار شد حالش خیلی مساعد نبود . بعدشم که رفتیم واسه مامانش یه کم خرید عید کردیم و شب که برگشتیم خونه ، قبل از خواب می گفت : توی سینه ام می سوزه .  هر چی بش گفتم واست قرصی داروئی چیزی بیارم یا اقلا بریم دکتر قبول نکرد .
منم علیرغم اینکه هم صبح تا 9 خوابیده بودم هم بعد از نهار تا 6 خواب بودم و از آنجائی که طبق یک ضرب المثل بسیار معروف و شیرین : " خواب ، خواب میاره "  به شدت هر چه تمام تر خوابم می یومد . به همین خاطر سرم که رفت روی بالش اصلا نفهمیدم  چی شد !!!!!!!!!
نصفه شب از شدت گرما از خواب بیدار شدم و خیلی تعجب کردم چون بابک شبها حتما بخاری رو خاموش می کنه و می خوابه !!!!!!
وقتی دیدم بخاری روشنه گفتم : اه پس چرا بخاری رو خاموش نکردی ؟؟؟؟
و تازه اون موقع بود که وقتی بابک گفت : آخه من لرز کردم ، فهمیدم که ای بابا این بنده خدا از همون موقع که اومده تو رختخواب حالش بد بوده !!!!!!
هم تب داشت هم لرز کرده بود و هم حالت تهوع داشت . هر چی گفتم برم یه قرصی داروئی چیزی بیارم یا اقلا یه پتوی دیگه بندازم روت قبول نکرد و با همون حال زار ، شبش صبح شد !!!!!!
هر چی اصرار کردم بریم دکتر قبول نکرد و  با همون حال و روز رفت مبارکه . منم حدودا 8:15 و اینا بود رسیدم بیمارستان .
هنوز نرسیده مینا گفت رحیمی داره دنبالت می گرده بری واسه اینکه به این خدمه ها بگی چطور پرونده ها رو بچینند . منم صبحانه خورده و نخورده رفتم اونجا . عین خدمه ها مجبور شدیم هی زونکن جابجا کنیم ، بچینیم ، بذاریم ، برداریم ..........
خلاصه کلی کار کردیم . تازه 84 تا هم پرونده خودم داشتم بررسی کنم دیگه هیچی . خلاصه تا 4:30 بیمارستان بودم .
رسیدم خونه یه چای خوردم و یه کم تبادل نظر کردم بامامان اینا سر خرید لوازم برقی ها . بعد به این نتیجه رسیدیم که بریم ببینیم و چیزائی که میخوایم انتخاب کنیم بعد من مارک و مدلش رو بدم به شوهر کبری که اونم همکار خودمونه و مغازه لوازم خانگی داره تا اون واسم بیاره .
خلاصه نماز خوندیم وو زنگیدم به زهره که آماده باشه و با مامان رفتیم دوباره توی شیخ بهائی .
همه چیزائی که انتخاب کردم از مارک سامسونگ بود .
یخچال فریزر ( بالا یخچال ، پائین فریزر ) ، ماشین لباسشوئی ، سولاردوم که قراره هدیه مریم و عماد باشه ( البته از مارک ال جی ) و جاروبرقی سامسونگ . یه اتوی قشنگ فیلیپس هم دیدم که خوشم اومد .
همه چیزا به غیر از سولاردومه حدودا درمیاد یک میلیون و 600 هزار تومن .
هر چند که چرخ گوشت و آبمیوه گیری و ........... و خرده ریزای دیگه برقی هنوز خیلیاش مونده ولی خوب خدا بزرگه درست میشه .
حالا یه چیزی بگم : مامان من خیلی از رانندگی من بدش میاد . همش میگه تو مثل بابات خیلی بد و تندمیری .
حالا جالب اینجاست که من هر وقت مامانم رو سوار می کنم تمام تلاشم رو می کنم که خیلی خوب برونم ولی نمی دونم چرا همیشه برعکس میشه !!!!!!!!
ولی امشب خدائیش تمام تلاشم رو کردم از نظر خودم هم خیلی خیلی خوب رانندگی کردم ولی خوب از نظر مامان ، رانندگی من همچنان افتضاحه !!!!!!

اینقدر که هر موقع از ماشین پیاده میشه قسم می خوره دیگه سوار ماشین من نشه !!!!!!
خنده دار تر از همه اینه که وقتی من از سمت راست از کنار یه ماشین رد میشم و فاصله ام خیلی کمه ، مامان خودش رو می کشه به سمت راننده !!!!!!!!!
بهش میگم مامان مگه حالا اگه فرضا این دو تا ماشین هم به هم بمالند به بدن تو می خوره که تو خودت رو می کشی کنار ؟؟؟!!!!!!!
ولی چه کنم دیگه می ترسه ، منم کاملا بی تقصیرم !!!!!! می گید نه ؟ از زهره نامرد آدم فروش بپرسید !!!!!!!!!

توی راه برگشتن از طرف پل چمران اومدم که برعکس همیشه فوق العاده شلوغ و ترافیک بود . یه اتوبوسی می خواست از من رد بشه علیرغم توصیه های دلسوزانه مامان و زهره نذاشتم بره !!!!!!!!!
همون موقع دوباره سر درددل مامان باز شد و گفت که تو خیلی بد میری !!!!!!!!!
به زهره گفتم : زهره ، خدا وکیلی من بد میرم ؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا من منتظر که خانم بگه : نه بابا هاج خانم خوب میره مگه چطوری میره !!!!!!
اما این آدم فروش یهو دراومده میگه : آره خوب چون میگی خدا وکیلی ، خدا وکیلی بد میری !!!!!! آدم از هر سوراخ و سنبه ای که جلوش بود که رد نمیشه !!!!!!!!!
آقا منو بگیر !!!!! مونده بودم چی بگم . بهش گفتم : زهره من بد میرم ؟؟؟؟؟؟؟
در کمال پرروئی دوباره تکرار کرد : آره !!!!!
منم گفتم : آره و زهرمااااااااااااار !!!!!
حقش بود مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه اومدیم خونه و شام و فیلم و این چیزا و حالام که با چشم پر از خواب نشستیم پای وبلاگ .
یکی نیست بگه خوبه خوابت میاد و اینقدر حرف می زنی خوابت نیاد چه می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب دیگه فعلا برم ببینم چطور میشه .
در مورد جهیزیه خریدن نظرات شما را عاجزانه خریدارییییییییییییییم ..........

نظر یادتون نره .
راستی آقای دائی : من به پیشنهاد شما خواستم فونت نوشته هام رو عوض کنم که همه چی ریخت به هم و بریده بریده شد . حالا هم کلی بابک بهش ور رفت تا درست شد واسه همین دیگه به فونتش دست نمی زنم . شما لطف کنید با فونت قشنگ خودتون بخونید و حتما هم نظر بدید . چون نظرات دوستان واسم خیلی دلگرم کننده است .
خوب دیگه وراجی بس است دیگر .........
ما رفتیم . شب خوش ..........




موضوع مطلب :