سلام .
تا نت خونمون قطع نشده و شارژش تموم نشده و میشه بنویسی سعی می کنم هر روز بیام و یه چند خطی بنویسم .
فعلا برم واسه زهره چای بیارم .
* پارازیت نوشت :
سلاملکم!
معرف حضور هستم که؟!!
به من چه خب؟ بهار گفت امروز تنهاست و آقا بابک دیر میاد و اینا..اصرار کرد بیام اینجا! البته بگذریم از اینکه دم در میگه آقا بابک قراره بیاد.
منم زیاد نمی مونم و میرم.
از اولین اثرات حضور بنده هم اینجا ، همانا ترکیدن قالب وبلاگ می باشد که بالاحره بعد از عمری سروسامون گرفت و این شکلی شد.
بزن کف قشنگه روووووووووووووووووووووووووو
خب!
الآن بهار چایی آورد با سوهان هایی که من از قم آوردم + شکلات + قند + سینی + قندون
من رفتم ... بهار اومد!
امضا : من گــــــــــــــُـــــــــــــــــــــلم
میگم زهره جان شما فرصت کردی یه کم خودتو تحویل بگیر عزیزم عقده ای نشی یهو !!!!!!!
یه دو تا گونی پرتقال بدم واست پوست بگیرند ؟
خوب داشتم می نالیدم .
دیشب تولد طاها بود . بابک واسش یه کاپشن شلوار لی خرید که خیلی قشنگ بود . البته هنوز تنش نکردند ببینیم بهش میاد یا نه ؟
ولی بهرحال قشنگ بود .
کیک و میوه و شام ( سالاد ماکارونی و ساندویچ کالباس ) و چای هم جاتون خالی صرف شد و بعد هم که برگشتیم خونه و من طبق معمول پریدم تو رختخواب واسه خواب !!!!!!
صبح هم که بعد نماز ساعت 6:20 بود بیداریدم هر چه تلاشیدیم به سرویس نرسیدیم و با ماشین بابک منو رسوند و رفت سرکار .
امروز کمیته مدارک پزشکی داشتیم .
من که طبق معمول همیشه منتظر متلکهای پی در پی دکتر اشرفی بودم تا دلتون بخواد !!
اونم که خیلی منو منتظر نمیذاره به سرعت هر چه تمامتر شروع کرد :
داشت از فال حافظ و اینا می گفت که ما ایرانیا خرافاتی هستیم و اهل سرکتاب و استخاره و فال حافظیم . من سرم پائین بود و تو فکر که یهو گفت نه خانم ........ ؟
من گفتم : من چه می دونم آقای دکتر !!!!!!
گفت آره تو نیمی دونی ؟
منم که حوصله بحث نداشتم یه لبخند زدم و دیگه ادامه ندادم .
امروز برخلاف همیشه که کمیته های ما پر از سر و صدا و جنجال بود جو حاکم کاملا آرام و بی سروصدا و بی جر و بحث بود . البته بیشتر به این دلیل بود که رحیمی نبود که خودش مایه شر و شورو فتنه و سر و صداست !!!!
مصوبه های قبلی هم همه اجرا شده بودند هر چند که از اونا هم ایراد گرفت ولی من محل نذاشتم خیلی !!!!!!!
آخر جلسه یهو گفت : چی شده کمیته این دفعه آرومه ؟ اوضاع خوبه یا تو شوهر کردی حوصله کل کل نداری ؟!!!!!!!!!
لامذهب دست از سر من برنمی داره واسه ازدواجم . میره و میاد یه متلک بارم می کنه . به قول مرجان ازدواج من یه فاجعه بزرگ بوده براش از نظر کاری و بیمارستانی .
ولی خوب بالاخره یه روز باید این اتفاق میفتاد دیگه !!!!!!
ولی نامردا بخاطر اون پروندهه که بیماره برده بود خونه منو مقصر تشخیص دادند و میخوان واسم تذکر بفرستند !!!!!!!!!
خیلی نامردند ولی دیگه اصلا مهم نیست هر کاری دوست دارند بذار بکنند .
البته اگه بخوام واقع بین باشم همچین بی حساب هم نمیگن . تقصیر خودمه که مثل قبل حساسیت کاری نشون نمیدم .
خلاصه اینکه کمیته هم تموم شد . بابک قرار بود بخاطر رفتن کارمند عصرش و بی همکار بودن ، عصر بمونه سرکار . منم هم سرم درد می کرد هم می دونستم مامانم اینا خونه علی هستند و من باید تنها بمونم و اگه هم بودند که بابک می گفت تنها نرو اونجا ، منم به زهره اس زدم که عصر بیاد پیشم یا اینکه ظهر بیاد با هم بریم خونه .
اون بنده خدا هم اومد و حالام اینجاست و با هم داریم می حرفیم و می نویسیم .
جای بقیه دوستان خالی بخصوص زینت .
زینت جان شمام به جای اینکه هی به ماها بگی بیایم اونجا خودت یه سر بیا اینجا . باور کن بهت بد نمی گذره .
قول شرف میدما !!!!!!!
حالا هی نیا تا ضرر کنی .........
پس فعلا تا بعد ..........
موضوع مطلب :