سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 20
  • بازدید دیروز: 70
  • کل بازدیدها: 198537



یکشنبه 91 آبان 28 :: 11:43 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . وانیا بیداره خیلی نمی تونم بنویسم . واسه همین حاشیه پردازی نمی کنم .
پست قبل من یه جورائی هم جنبه درددلی داشت هم اینکه هیچ کس نتونست عمق حرف منو درک کنه .
 متاسفانه اینجا تا یکی یه کم از چیزائی که تو دلشه می نویسه بیشتر توبیخ و تنبیه می شنوه تا همدردی !!!
غیر از یکی دونفری که خودشونم شرایط مشابه دارن بقیه فقط سرکوب می کنن که چرا اینو میگی چرا اونو میگی ؟؟؟؟
و این در حالیه که من بارها گفتم روحیات من اینجوریه .
وقتی از یه چیزی ناراحتم و دلم گرفته  باید بیام بنویسم تا خالی بشم . اصلا دلیل راه اندازی این وبلاگ همون طور که از اسمشم پیداست درددل کردن مدرن بود .
ولی هر بار این کار رو کردم بعدش مثل ..... پشیمون شدم چون از شماها فقط دعوا و توپیدن نصیبم شد !!!!!!!!!
ولی اشکال نداره من اگه ننویسم خالی نمی شم . باید بیرون بریزم تا درونم اروم بشه .
شمام راحت باشین بگین ..........
اولش ناراحت میشم ولی بعد سعی می کنم فراموش کنم .


و اما اون چیزی که هیچ کس متوجه نشد ظاهر قضیه نبود باطنش بود .
شنیدید میگن وقتی امام زمان (عج) ظهور کنن اسلام واقعی رو بیارن همه فکر می کنن یه دین جدیده ؟
یکی از علتهاش همین تغییراتیه که در طولانی مدت ایجاد میشه و آروم آروم تثبیت میشه و به قدری عادی میشه که اگه بعد بیان بگن بابا این کار از اساس اشتباهه همه با بهت و حیرت میگن وااااااااا !!!!!!!!
مگه میشه ؟؟؟؟؟
شنیدید میگن آخرالزمان دنیا به دست زنها اداره میشه ؟؟؟؟؟
حالا یه کم به دور و برتون نگاه کنید ......
اینقدر که دخترا دانشگاه میرن ، اینقدر که خانوما سر پستهای دولتی یا حساس هستند تو اداره جات و اماکن دولتی ، اینقدر که تو خیلی خونه ها خانوما نون دربیار و مدیر هستن آیا به همون اندازه آقایون هم دخیلن ؟؟؟؟؟
دوباره نیاین یه عالمه دعوا کنین که حرف بیخود می زنی و شلوغش می کنی و ایناها ..........

من 100% حرف نمی زنم فقط میگم یه کم اگه دقیق تر نگاه کنید می بینید که خیلی از مسائل داره بیشتر از آقایون دست خانوما می افته .
البته من خودم به عنوان یه زن خیلی هم استقبال می کنم چون خانمها خیلی وقتها خییییییلی توانمندتر و بهتر و دقیق تر و منظم تر از آقایون برخورد می کنن .
این درست اما ............
تا زمانی که یه خانوم مجرده و حتی تا قبل بچه دار شدن همه چی عالیه خیلی عالی اما وقتی بچه دار شد و از استعلاجی دراومد می رسه زمان اینه حالا بچه رو چه کنم ؟؟؟؟؟

اگه مثل من خوش شانس باشه و مادر خوب داشته باشه خیالش راحته که خوب به بچه رسیدگی لازم میشه ، بی توجهی و زهرمار و کوفت و هزار تا حرف و حدیث دیگه موقع گریه کردن نمی شنوه به موقع تعویض و تغذیه میشه و خلاصه همه چیز ظاهرا خوب پیش میره .

ولی اونی که مادر نداره باید دنبال پرستار و مهد و این جور جاها باشه و بعد یه مدت خیلی کوتاه همه چی عادی میشه .
در ظاهر همه چی خوبه هم مادر هم بچه خیلی سریع عادت می کنن . مادر به کارش می رسه و بچه بزرگ میشه و پیش میره .

حالا یه سوال ؟؟؟؟؟؟؟
یه کم به دور و بر خودتون نگاه کنید . چرا این مد اعصابم خرده و حوصله ندارم و تریپ افسردگی و بعد تو بزرگسالی خلاف و اعتیاد و بدتیپی و بدقلقی و لجبازی و به حرف گوش ندادن و هزار تا کار دیگه تو این یکی دو دهه اخیر خیلی زیاد شده ؟؟؟؟

نمیخام خیلی توضیح بدم فقط یه چیزی رو میگم .
وقتی اسلام میگه زن باید تو خونه بمونه و به خونه داری  بچه داریش برسه منظورش این نیست که از همه چی محروم بشه و امل بار بیاد و سواد و تحصیلاتش در حد پائین بمونه . نه .
اون خدائی که انسان خلق کرده می دونه که اون بچه به مهر پدر و مادر نیاز داره .
بچه ای که هر روز صبح خواب کاملش رو میره غذای به موقع می خوره محبت کافی دریافت می کنه از مهر مادر سیراب میشه جلوی چشم مادر با قربون صدقه و عزیزم رشد می کنه از محبت به قدری اشباع میشه که دیگه وقتی پاش به جامعه رسید با کوچکترین محبت دروغی به سمت همه چی نمیره . روحیه اش اینقدر سالم هست که با حوصله و راحت درس بخونه به درساش رسیدگی بشه و به مدارج عالی برسه . وقتی رفت سرکار از تو مهد و این ور اون ور دغل بازی و از زیر کار در رفتن و فحش و دروغ و این چیزا یاد نگرفته که کار مردم رو راه نندازه و خیلی اتفاقات دیگه براش رخ بده .
و یکی یکی در تمام طول زندگی اثرات اون بی محبتی و بی مادری یکی یکی خودش رو نشون  نمیده .
و بعد وقتی تک تک افراد سالم جسمی و روحی بودن جامعه هم سالم و پاک می مونه .
مادر شاغل خسته خیلی توانی نداره که بخاد چنین فرزندی رو بار بیاره و این طوری میشه که میگن

از ماست که بر ماست .......

و البته اینا همش 100% نیست خیلی از مادرها هم هستن که خونه دارن و بچه های به درد بخوری تربیت نکردن .
می دونم حالا همه تون می گید خوب چشمت کور دندت نرم وقتی این چیزا رو می دونی و بهش اعتقاد داری بشین بچه تو بزرگ کن اینقدرم نطق نکن حرف بیخودم نزن .
باشه بگید ولی بدونید که در نهایت این کار راخواهم کرد ........
چون برای من خیلی مهمه که بچه م چه تربیتی داشته باشه وقتی بزرگ شد به کجا برسه و چطور برسه .
وقتی اون به من احتیاج داره نیازش رو مرتفع کنم تا در آینده نزدیکی که قضیه برعکسه به تلافی مهد گذاشتنش نذاردم خانه سالمندان !!!!!!!
در اولین فرصت کار را کنار خواهم گذاشت و مطمئنم خدا رزقی که برای خونه ما تعیین کرده به هر طریق  ممکن به ما می رسونه ضمن اینکه مامانم همیشه میگه :

نون زن برکت نداره ولی نون مرد کمش هم سرشار برکته و راست میگه ........
فقط باید ایمانم محکم تر بشه به قول خدا که خودش رزق هر خونه ای رو وعده داده .
حالا اگه دونفر کار کنن تقسیم میشه بین دونفر و اگه یکی کار کنه همون یه نفر اون رزق رو میاره .


پس دعا کنید بهترین تصمیم ممکن رو برای بهترین تربیت بچه بگیرم .


از این به بعد هم هر وقت با دل گرفته نوشتم توی عنوان پستم ذکر می کنم تا هر کس دوست نداره  درددل بخونه کلا پستم رو نخونه .......




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 آبان 24 :: 1:16 صبح ::  نویسنده : بهار

داره بارون میاد . اینقدر هست که با وجود درهای بسته صداشو خیلی راحت بشه شنید . چشمای منم بارونیه ......
دست خودم نیست . همین چشما کشوندم اینجا اونم این موقع شب .
برنامه شوک این هفته در مورد شیشه و خرید و فروش راحت و بچه های پدر مادرای معتاد بود . اشک و گریه همون بچه ها شد بهونه باز شدن بغض این چند وقتم و بالاخره ترکید .......
می دونم این مساله ای که من باهاش درگیرم تقریبا عمومی شده و کاملا عادی ولی بخدا عادی نیست سخته خیییییییییییلی سخت .......
روزی که با بچه دار شدنم مخالفت می کردم و دلم نمی خواست بچه دار شم برای همین روزاش بود ........
خیلی دیده بودم صحنه های جدائی مادر و فرزند رو ..........
و حالا خودم درگیرشم !!!!!!!!
از اول آبان تو ذهنم شمارش معکوس سرکار رفتن رو شروع کردم و جدائی از وانیا .........
نمی دونم چرا این قدر دارم عذاب می کشم ؟؟؟؟؟؟
احساس می کنم میخام کبیره ترین گناه دنیا رو انجام بدم ؟؟؟؟
ولی مجبورم ........
باید برم .......
خیلی دارم سعی می کنم مطابق نهج البلاغه عمل کنم : یا شجاعانه تحمل کنم یا مثل دیونه ها بزنم به طبل بی خیالی .....
ولی نه شجاعم نه دیونه .......
امروز خاله از سرکار که اومد یه سر زد پائین . وانیا بغلم بود . برای اولین بار یه کم واسش خندید .
بهش گفت : داری دختر خوبی میشی ؟ فهمیدی مامانت به زودی میره و بی مادر میشی ؟؟؟؟؟؟؟
بعد بهم گفت : بهار حالا اینقدر سختته روزی که میخای بری سرکار . اصلا تصورشم نمی تونم بکنم ...............
ولی من یادمه روزی که بچه اش رو بعد تموم شدن مرخصیش گذاشت مهد و رفت .
تمام یک ساعت بین مهد و محل کارش رو اشک ریخت .......
یادمه خیلی خوبم یادمه ........
حالا من از اولین روز سرکار رفتنم می ترسم . از اینکه بغضم بترکه و همه اشکمو ببینن و این همکارای مرد بی معنی و مسخره دستم بندازن .
خیلیا تو بیمارستان دوست دارن اشک منو ببینن و لذت ببرن . خیلیا .....

اگه باورتون نمیشه از مامان کیارش بپرسین . اون همکار منه تو همون خراب شده .
ای وای .........
می دونم شاید به وانیا اصلا سخت نگذره حتی به خودم و اینی که هر دومون خیلی زود عادت می کنیم  ولی از اینی که دارم یه بچه رو از حق طبیعی داشتن مادر محروم می کنم برام زجرآوره و زجرآورتر از اون این که مجبورم . نمیشه نرم سرکار تو این شرایط و اوضاع .
فقط از خدا میخام کمک کنه تا در سریعترین زمان ممکن شرایطی پیش بیاد که من مجبور نباشم برم سرکار تا با خبال راحت خودم بچه م رو بزرگ کنم و تربیتش رو به عهده بگیرم .
وقتی پیش خودمم هست یه وقتائی که خیلی اذیت بکنه اعصابم بهم می ریزه غر می زنم بهش ولی من مادرشم .
اما اگه دو تا چشمامم باهاش این طوری رفتار کنن خفه می شم از غصه .
راست میگن تا مادر نشی حال مادرت رو نمی فهمی .
چند شبیه وانیا رو شبا تا وقتی بیدار نشده تو تخت خودش تو اتاق خودش می خوابونم . به نفعشه هم به جای خودش عادت داره هم پتو از روش کنار نمیره ولی بابک همش استرس داره نکنه یه چیزیش بشه و جلو چشممون نباشه .
امشب بعد دیدن برنامه شوک و اشک اون بچه ها بعدم استرس بابک خودمم استرس گرفتم و به بابک گفتم برو بیارش .
حالا حال مامانم رو می فهمم و اون دوسالی که روماتیسم مفصلی گرفتم و یه جورائی فلج شدم !!!!!!
حالا می تونم با تک تک اعضا و جوارحم حس کنم چی کشید . من 2 سال درد کشیدم اون 20 سال عذاب کشید و پیر شد . تو هر دعا و مراسمی می رفت از خدا می خواست درد منو بده به اون و من خوب بشم .

ای خدا ...........
دلم خیلی گرفته . دلم نمیخاد خیلی سوسول بازی دربیارم . اصلا این همه عاطفی و احساساتی بودن برا من غیر طبیعیه .
ولی این بار واقعا دست خودم نیست . سختمه خیلی سخت .
دیروز با زهره بیرون بودیم . تو مغازه ای که نشسته بودیم تا شلوارم رو کوتاه کنه داشتم با وانیا بازی می کردم . به زهره گفتم مامان بابک همش بهم میگه اینقدر با این بچه بازی نکن دو روز دیگه میخای بری سرکار هم خودت سختت میشه هم بچه ها  !!!!!!!!
زهره گفت : منم چند بار میخاستم بهت بگم !!!!!!!!!!
ولی خوب به نظر شما وقتی نیستم که این بچه از من محرومه وقتی هم هستم به خاطر زمان نبودنم محرومش کنم ؟؟؟؟؟؟
کاش بچه دار نمی شدم .........
وقتی بارونای خوبی میاد تو دلم این جرقه روشن میشه که :
شاید شاید شاید خدا میخاد طبیعت رو برای حضور امام زمان اماده کنه . نمی دونم ولی ای کاش اینطوری باشه .........




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 آبان 18 :: 10:13 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . احوالات شما چطوره ؟ خوب هستید ؟

امروز یه کم فرصت کردم بنویسم البته خیلی کار دارم ولی خوب دلم نوشتن می خواست .

13 اذر باید برگردم سرکار و استرس وانیا و اینکه پیش کسی بند نمیشه  بدجور اذیتم می کنه .

سراغ چند تا پرستار هم گرفتم ولی خوب هزینه ها خیلی بالاست و اصلا صرف نمی کنه بخوام پرستار بگیرم . تنها گزینه می مونه مامان .

ولی خوب وانیا خیلی پیش مامانم هم نمی موند .

دیروز یه سری کار بانکی داشتم که می دونستم طول می کشه . پیش خودم گفتم : آخرش که چی ؟ باید بذارمش تا عادت کنه . این بود که صبح یه کم زودتر بیدار شدم . لعاب

برنجش رو درست کردم . نصف سیب هم براش آب گرفتم . یه نصف شیشه هم شیر دوشیدم واسش و لباساشو پوشوندم و بردم خونه مامان . اوم با یه دنیا استرس و نگرانی
........


ولی مامان مدام می گفت : نگران نباش وقتی یه چیزی داشته باشه که سیرش کنم نمی ذارم گریه کنه .

خلاصه رفتم دنبال زهره و رفتیم برای انجام کارها .

همون اول زنگ زدم به مامان که گریه نمی کنه ؟ گفت نه . دختر خوبیه داره برا خودش بازی می کنه . گفت هر موقع گریه کرد بهت زنگ می زنم .
خوب خیالم یه کم راحت شد و رفتم و تا ساعت 12 و نیم بیرون بودم . دیگه زهره رو رسوندم و برگشتم خونه و دیدم خدا رو شکر داره شیشه شیرش رو می خوره و بازی می

کنه .

ما هر چی تلاش کردیم نتونستیم بهش یاد بدیم شیشه رو مک بزنه ولی دیروز مامانم بهش یاد داده بود .

مامان من تو کل فامیل به بهترین نوع بچه داری و بچه دوستی و درست کردن و دادن غذا به بچه معروفه . یعنی هر کس در مورد بچه و بچه داری سوالی داره از مامان من می

پرسه .

می دونم به بهترین شکل ممکن از وانیا مراقبت می کنه ولی مشکل من ناارومیهای گاه و بیگاه وانیاست که خودمم از پسش برنمیام چه رسد به دیگران !!!!!

ولی دیروز که گذاشتمش و به خیر گذشت یه کم اروم تر شدم . اگه بمونه و اذیت نکنه از اول اذر میرم سرکار .

حسابی تو خونه کلافه شدم . قبلش میخام یه خونه تکونی بکنم و برم .

بابک قول داده روزای تعطیل کمک کنه . فردا جمعه است . اگه خدا بخاد میخام دو تا اتاق خوابها رو بریزم بیرون و یه تمیز کاری و بعد هم سالن و آشپزخونه و تا قبل سرکار

رفتن یه سری کارای این جوری رو انجام بدم .


چون مطمئنا با وجود وانیا و سرکار رفتن از خونه تکونی عید خبری نیست . بنابراین توی این هفته انشالا صبح به صبح وانیا رو می ذارم پیش مامان و میام خونه برا این کارا .

اینطوری با یه تیر دو تا نشون می زنم هم وانیا و مامان به هم عادت می کنن هم من به کارام می رسم .


یه سری خرید هم دارم واسه غذای وانیا و مایحتاج خونه و یه سری لباس برای برگشتن سرکار و .......

نمی دونم یعنی تو این فرصت کم به همه این کارا می رسم ؟ ضمن اینکه سرما هم خوردم .

بعضیا هم امروز که زنگ زدن با اینکه می دونستن من سرما خوردم اصلا یه سراغی نگرفتن که بهتری ؟ خوبی ؟

ای ...........

قابل توجه کسائی که تازه میخان مزدوج بشن : خیلی از زبون بازیا و عشقولانه بازیای آقایون تو دوران نامزدی و عقد کلا واحد تبلیغاته . اونقدرها جدی نگیرید .....

دیشب رفتیم واسه وانیا یه سری لباس دیگه خریدیم . دو دست لباس تو خونه ای ، یه کاپشن بیلرسوتی ، یه جفت جوراب ،یه جفت دستکش ، یه دونه پستونک و یه جفت

سرشیشه شده 140 هزار تومن !!!!!!!


تازه جالب تر می دونید چی بود ؟؟؟؟؟؟ یه جفت پستونک رو می گفت 35 هزار تومن !!!!!!!!!!

پوشکهای مولفیکس کوچیکاش شده 9 و بزرگاش 20 هزار تومن !!!!!!!!

نمی دونم با این وضعیت قراره چه اتفاقی بیفته ؟ خوراکی و مایحتاج زندگی که دیگه نگو و نپرس ........

فقط خدا رحم کنه به این وضعیت و به این مردم و کسائی که تازه می خان دختر شوهر بدن یا پسر زن بدن یا سیسمونی بخرن یا کسائی که بیکارن و ابرودار ........

خدایا خودت یه فرجی برسون .

زندگی خیلی سخت شده خیلی . خدا به داد بچه های ما برسه ......




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 آبان 10 :: 9:48 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . این روزا باز اعصاب و حال و حوصله درست و حسابی ندارم . فکر برگشتن سرکار و وضعیت نامشخص وانیا بدجور کلافه م کرده در نتیجه خیلی دل و حوصله نت رو ندارم . فقط چند تا عکس از وانیا تو نمایشگاه گل و گیاه می ذارم .





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 آبان 4 :: 5:6 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام .
از دیروز دارم به وانیا لعاب برنج میدم . خدا رو شکر این دو روز هم انگار بدش نیومده و خورده . بعد هر بار خوردن هم یه دل سیر می خوابه .
از ظرف غذائی که دختر دائیم واسش گرفته عکس گرفتم . خودم که خیلی ذوقش رو کردم . یه ظرف مسی خیییییییییییلی کوچولو .........
البته ظرف تفلون هم داره ولی چون همه از خاصیت ظروف مسی می گن براش تو این ظرف درست می کنم .
وااااااااااااای قربونش برم اینقده خوشگل می خوره ..............
حالا بماند که دیروز که روز اول بود چه مکافاتائی کشیدم و یه بار غذاش سوخت و بعد هی مدام بهش سر می زدم و هفت خوان رو رد کردم تا فهمیدم نه بابا خیلی هم کار ویژه ای نیست ولی بهرحال واسه بار اول یه جورائی باحال بود .

 

وانیا روی اپن آشپزخونه در حال تماشای من در حین آشپزی

راستی همین الان دعای عرفه تموم شد . من که بخاطر وانیا جائی نرفتم توی خونه نشستم پای تلویزیون . تازه چون از صبح هم با زهره بیرون بودیم و چند جا کار داشتیم از خستگی وسط دعا خوابم برد ولی به دعا کردناش که رسید بیدار شدم و همه تون رو دعا کردم . می دونم قابل استجابت دعا نیستم ولی بهرحال من به امید استجابت دعا کردم ........

عید قربان همگی پیشاپیش مبارک .........


بارپروردگارا  حضرت ابراهیم فرزند دلبندش رو برای تو به قربانگاه آورد. تو کمک کن تا ما کبر و حسد و غرور و خودخواهی و کینه هایمان را به قربانگاه تو بیاوریم و تو بجای گوسفند برایمان ایمان و تقوا و اخلاص و بندگی و آخرعاقبت به خیری و استجابت دعا بفرستی و امام عصرمان را به ما هدیه کنی  .........

 


اللهم عجل لولیک الفرج .......




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 آبان 1 :: 10:37 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . امروزم قراره از بودن با زهره بنویسم . البته یه چیزی بگما فکر نکنید ما همیشه همیشه هم این طوری بودیما .
نه . این مدت که این قدر با هم هستیم بخاطر 6 ماه استعلاجی من و سرکار بودن بابک و بیکار بودن من و زهره است .
والا قبل این 6 ماه ما شاید ماهی یه بار هم با هم نبودیم . چون من که تا ظهر سرکار بودم و زهره هم دانشگاه و بعدشم دیگه بابک می یومد خونه و خیلی فرصتی برا با هم بودن نداشتیم .
اینو گفتم که بدونید بعد برگشتن من به سرکار شاید همون ماهی یه بارم دیگه نتونیم با هم باشیم . بخصوص اگه زهره تغییراتی هم تو روال زندگیش بده که دیگه میشه ستاره سهیل !

خوب می گفتم ..........
شنبه صبح قرار بود من برم کارت ملت حسابی که 2 ماه قبل باز کرده بودم رو بگیرم تا عصر بریم واسه بابک گوشی بخریم . ضمن اینکه خیلی وقتم بود یه سری خرید ضروری داشتم که فرصتش نشده بود ولی خوب تنهائی هم نمی تونستم با بچه برم .
واسه همین اس زدم به زهره که میای بریم ؟  (البته شب قبلش ) و قرار شد زهره ساعت 9 و نیم با ماشین بیاد دم خونه ما .
صبح که پاشدیم دیدیم ای ول داره بارون میاد ولی من گفتم خیلی طول نمی کشه و داشتم آماده می شدم که زهره اس زد ولش کن تو این بارون بذار فردا میریم .
بعدم زنگید و همینو گفت ولی من میخاستم حتما برم برا همین گفتم یه کم صبر می کنیم بارون که بند اومد میریم . بعدشم چون زهره سردرد داشت قرار شد من با ماشین برم دنبالش.

خلاصه ساعت حدودا 11 بود که اس زدم بش که بیا سر خیابون و راه افتادیم . اول رفتیم همون بانک ملت و من کارتم رو گرفتم و بعدم در به در دنبال جای پارک و یه کم پت و مت بازی سر همین قضیه و اینا و اخرش پیدا کردن یه پارکینگ و پیش به سوی خریدای من ...........
در حال خرید بودیم که بابک خان زنگ زده که برو پولا رو بریز به کارت من تا خودم عصر برم گوشی رو بگیرم و بیام !!!!!!! ( امری باشه )

منم عصبانی در به در با زهره تو این خیابون دنبال بانک ملت و این وانیا خانوم هم که هم ذوق کرده بود از دیدن خیابون و مردم و هی می خندید و هم نمی ذاشت تو این سرما کلاه سرش بذارم و سایر جریانات وانیا خانوم و گرسنه بودنش و وسط بلوار با چه زاجراتی شیر دادن به خانوم و دنبال بانک رفاه گشتن و وااااااااااااااااااااااای که نمی دونید .....

وقتی ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ تو اون یه تیکه پیاده روی یه کبابی بود که زهره گفت صاحبش حاج عباس از دوستای قدیمی پدرشه و چقدر اینجا خاطره دارن و چقدر می یومدن اینجا و یه جرقه ای تو ذهنمون زده شد که بیایم اینجا نهار بخوریم !!!!!!!!!!!!
و این در حالیه که باور کنید تو 30 روز این ماه تقریبا 20 روزش رو من کباب خوردم و بیرون بودم از کوبیده و برگ و بناب و چنجه و خلاصه انواع و اقسام کباب .....
بابک هم که حدس می زد چنین نقشه شیطانی ای در راهه زنگ زد گفت : حالا دوباره زنگ نزنم بگی تو فلان رستورانیم یا فلان کبابی و ایناها !!!!!!!

مثل بچه ادم ظهر تشریف ببرید خونه !!! ما هم که کلا مطیع و شوهر ذلیل
نیم ساعت بعدش بش اس زدیم که اگه نهار نخوردی نخور تا یه ساعت دیگه ما میایم !!!!!!!
و با اجازتون با زهره رفتیم کبابی حاج عباس و یه دست کباب و یه دست بریون شریکی با سبزی و ماست و دوغ به شیوه ای کاملا سنتی نوش جان کردیم ( به دعوت زهره خانوم البته دستشون درد نکنه )
و یه دست کباب هم واسه بابک گرفتیم و بش گفتیم بساط چای رو الم کنه که ما رسیدیم !!!!

خلاصه جاتون خالی رفتیم شرکت بابک اینا و اون نهارش رو خورد و واسه ما هم یه چای باحال درست کرد و زدیم تو رگ ( عکساش پیش زهره است من عکس ندارم )
بعدشم با اجازتون تا ساعت 5 اونجا بودیم تا بابک خان به کاراشون برسن و وانیا هم افتاده بود رو دنده بازی و خنده و بعدشم خوابید اونم کجا روی پای من و من هم نشسته روی میز کار !!!!!!! نه پشت میز ها روی میز !!!!

زهره تو شرکت حسابی حوصلش سر رفته بود و فکرشم مشغول شده بود که یه شرکت راه بندازه  و کلا خیلی حال و حوصله نداشت منم می دونستم ولی خوب کاری نمی شد کرد تازه بارون هم گرفته بود باید می موندیم بابک رو هم می بردیم تا با موتور نیاد خیس بشه .
در هر صورت دیگه تا 5 از شرکت زدیم بیرون و بابک یه جا کار داشت رفت کارش رو انجام داد و بعد رفتیم واسه گوشی . تو شرکت کلی با زهره سرچ کردن و گوشی پیدا کردن اخرش رفتیم تو مغازه ها دودل بود که چکار کنه حالا وانیا خانوم هم خرابکاری کرده بودن و پاشون می سوخت و بی تابی می کرد و منم خسته شده بودم و بابک هم هی می گفت چکار کنم و چی بخرم تا یالاخره خدا رو شکر رضایت دادن یه گوشی الجی اپتیموس پی 970 به قیمت 700 هزار تومن ناقابل خریداری نمودن 

و زهره هم خدا رو شکر با رفتن سراغ گوشی و این چیزا یه کم حوصلش برگشت و دیگه بعد قرار شد بریم به دعوت زهره آیس پک بخوریم !!!!!!!!!

آخه خیلی وقت بود این قرار رو داشتیم ولی خوب جور نمی شد تا اون شب ...........
من گرسنم شده بود ولی خوب به همون آیس پک رضایت دادم . جاتون خالی رفتیم 2تا آیس پک ویژه شکلات و یه دونه هم شاتوت واسه بابک گرفتیم و اومدیم تو ماشین خوردیم . خیلی خوشمزه بود و به موقع و چسبید . بازم ممنون زهره خانوم .
حالا بماند سر فرو کردن نی مخصوصش تو ظرف هر کدوم چه مکافاتی کشیدیم و چقدر باید اولش زور می زدیم تا محتویات بیاد تو نی و ..........
خلاصه که بعدشم دیگه نخود نخود هر کی رفت خانه خود و البته ما مانده معطل که حالا شام چی بخوریم ؟؟؟؟؟ که قرار شد هوار شیم رو سر مامان بابک به صرف املت !!!!!!!      و بعدم خونه و خواب ............
البته حالا تا یکی دو هفته آینده بابک خواب و خوراک و زن و بچه و زندگی نداره فقط گوشی و ور رفتن به گوشی و برنامه نصب کردن رو گوشی و این چیزا .
تنها زحمتش اینه که صبح زود که میخاد بره سرکار بیاد وانیا رو بیدار کنه باش بازی کنه و خواب رو از سرش بپرونه و نذاره من بخوابم و بره و عصر که میاد اگه بچه خوش اخلاق باشه یه کم باش بازی کنه و اگه گریه کرد خودش رو سرگرم کامپیوتر کنه و اصلا انگار نه انگار این صدای بچه است که میاد ........

حالا بگذریم از این چیزا .......
کلا روز خوبی بود هر چند خانواده زهره به شدت از دست من عصبانی اند که دخترشان را از راه به در نموده و مدام دنبال خود می کشانم ولی منم پیغام دادم که تو رو خدا این یه ماه باقیمونده رو هم با ما بسازین که بعد از اون دیگه خبری از این چیزا نیست ..........

امیدواریم که پذیرفته باشند .
امروز بابک با ماشین رفته سرکار و منم عصر کلاس دارم ولی نه کسی هست بچه رو بگیره نه بی ماشین میشه ببرم جائی بذارمش در نتیجه کلاس کشک ........
تازه دیشبم واسه نهار بابک کشک و بادمجون درست کردم که یادش رفته ببره و حالا زنگ زده که گشنمه چکار کنم ؟؟؟؟

اینم عکسها  که زهره زحمتشو کشید :

این تو کبابی حاج عباسه

این عکس کتری بسیار شیک شرکت بابک ایناس

اینم عکس من در حال خوابوندن وانیا روی میز شرکت که این زهره ریشه کنده این شکلیش کرده !!!!!!

اینم آیس پک ویژه شکلاتی

اینم چند تا عکس از وانیا










موضوع مطلب :