درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 90 آذر 24 :: 10:47 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . خوبین ؟ می دونم الان خیلی دارین تعجب می کنین که دارم می نویسم ولی خیلی تعجب نکنین . چون دیشب خونه مامانم خوابیدم صبح هم اصلا حس سرکار رفتن نداشتم در نتیجه در کمال آرامش نرفتم !!! بعدم به مینا گفتم لپ تاپش رو واسم بذاره تا بتونم آپ کنم . الانم با وجود اینکه طه اینجاست ولی خوب نشستم دارم می نویسم . اصلا نمی دونم چی میخام بنویسم یا چقدر ولی فعلا شروع کردم به نوشتن . موضوع مطلب : شنبه 90 آذر 5 :: 5:7 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . آقا یه چیزی براتون بگم که چطور امروز مجبور شدم قضیه رو به کسی بگم که نمی خواستم حالا حالاها متوجه بشه چون می دونم به شدت از این بابت ناراحت میشه . من از روز چهارشنبه اون هفته که بابک واسم یکی از این چادر دانشجوئیها خریده که تقربا مدل چادر ملیه ولی جلوش بازه بسته نیست دارم در تمام مدت بیمارستان بودنم چادر سر می کنم و این در حالیه که قبلا تو محیط بیمارستان مانتو تنم بود و فقط تو راه رفت و برگشت چادر سر می کردم . اما این چند روز از اتفاق هر روز دکتر منو دید و یه جورائی با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه تا امروز صبح ........ به نظر من بعد از این جریان چادر سر کردن تو ، تو رو مقصر جلوه میده سرت نکن . گفتم آقای دکتر قضیه این چادر هیچ ربطی به اون ماجرا نداره جریانش چیز دیگه است . ولی اینقدر عصبانی بودم از اینکه مجبور شدم بگم که گریه ام گرفته بود دلم میخاست بابک رو بکشم . چراشو هم نمی دونم !!!!!!!!! ولی تا ظهر بابت این قضیه دمغ بودم . امشب تولد پسرخالمه زود باید برم بالا کمک خاله . نمازمو بخونم و برم . اینم از شانس ما . شب اول محرمی تولد دعوت شدیم . میخاستم برم روضه ها . می بینی زهره خانم چقدر خوش شانسی ؟؟؟؟ فعلا یا علی تا بعد ........ موضوع مطلب : جمعه 90 آذر 4 :: 12:8 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . بذارید اول توضیح بدم بگم که بخدا دیر اومدنم از قصد نیست به جان خودم هیچ جوره نمی تونم فضای خونه رو به تنهائی تحمل کنم . ظهر تا بیایم خونه شده ساعت یه ربع به سه . تا بابک نهار بخوره و یه چرت بخوابیم شده 5 . بابک که ساعت چهار و نیم دوباره میره سرکار تا 11 و 12 شب . خوب من چطوری این همه وقت تنها بمونم خونه ؟؟؟؟؟ خوب چه خبرا ؟؟؟ من چند تا خبر دارم البته چند تا که نه یکی دوتا : دوم اینکه دیروز رفتم سونوگرافی نه یه بار بلکه دوبار . خیلی جای تعجبه که حساب کتاب سن و وزن این بچه با حساب کتاب خاله پری ما جور درنمیاد نمی دونم چطوریاست ؟؟ دیروز اول رفتم بیمارستان فیض واسه سونو . یکی از دوستام اونجا مسئول مدارک پزشکیه واسم نوبت گرفته بود . وقتی دکتر داشت سونو می کرد مانیتور رو بهم نشون می داد . تصویر جنین کاملا مشخص بود . عصری خونه زهره اینا بودم داشتم واسش تعریف می کردم که وقتی دکتره بهم می گفت : " بچه ات " سالمه ، قلبش می زنه ، رشدش خوبه و ........ من فقط یه کلمه اش رو می شنیدم : " بچه ات " حس غریبیه . هر چند من کلا از احساس چیزی سر در نمیارم ولی خوب نمی دونم چرا یه احساساتی درم داره شکل می گیره . وقتی می شنوم " بچه ات " هم خوشم میاد هم باورم نمیشه !!!!!! نمی دونم . توکل به خدا . خیلی دلم میخاد دختر باشه خیلی خیلی خیلی . یعنی اصولا با بچه پسرها البته غیر از طه خیلی رابطه خوبی ندارم . ولی خوب راضیم به رضای خدا . به قول همه سالم و صالح باشه هر چی باشه خدا رو شکر . بابک هم عاشق دختره ولی میگه هیچی نگو بذار خدا هر چی خواست بده . ما هم می گیم توکل به خدا ....... دیروز نوبت دکتر داشتم . ساعت 5 که رفتم زود رفتم تو . با بابام رفتم . اون بنده خدا هم که جای پارک گیرش نیومد مجبور شده بود بره یه جای خیلی دورتر تو ماشین بشینه . سونو رو که دید گفت ان تی واست انجام نداده . برو سونوگرافی دی انجام بده همین الان جوابش رو بیار . کلی وقت معطل سونوی دوباره شدیم با 35 هزار تومن هزینه سونو . امشب دیگه از خونه مامان اینا رفتن خسته شده بودم ضمن اینکه مامان و بابا هم چون فردا تولد باباست میخاستند برند کاپشن بخرند . گفتم یه سر میرم خونه زهره اینا . نمازمو خوندم و رفتم . خوب اینم از اخبار جدید . فعلا هم دیگه خبر جدیدی نیست . امشب دیگه حس سر زدن به وبلاگ بقیه رو ندارم چون خیلی خوابم میاد . بابک هم همین حالا زنگ زد که داره میاد . موضوع مطلب : |
||